Emotionless - Part 3

2.1K 317 14
                                    

"هی پارک جیمین...پاشو ببینم...قرار نیست همینطوری بگیری بخوابیا"
این صدای جونگ کوکی بود که صبح زود از خواب بیدار شده بود و داشت جیمین رو برای پیاده روی صبحگاهی بیدار میکرد.
جیمین با شنیدن صدایی که داشت مزاحم خواب نازش میشد؛ روی غلتید و معترضانه با لحنی خوابالو گفت:
_جونگ کوکا...تورو جون هرمی دوس داری بذار بخوابم
جونگ کوک همینطور که پتو رو از روش پس میزد گفت:
_نخیر نمیشه...باید خودتو عادت بدی صبحا بری پیاده روی این به روند درمانت کمک میکنه پاشو ببینم
جیمین کلافه سر جاش نشست و با کلافگی گفت:
_اه...عجب غلطی کردما
جونگ کوک خم شد و گفت:
_میخوای اگه خیلی ناراحتی برت گردونم پیش اون پسر دایی عزیزت هوم؟
جیمین چشماش رو باز کرد و با زدن لبخندی گفت:
_جونگ کوکی؟...حالا من یه چرت و پرتی گفتم چرا جدی میگیری؟
جونگ کوک_زودباش پاشو...باید زود بریم و برگردیم من باید برم مطب
جیمین_اوه راستی منم باید برم شرکت
جونگ کوک_پس بجنب
جیمین سراسیمه از جاش بلند شد و رفت تا آبی به صورتش بزنه.
وقتی خواب از سرش پرید سریع برگشت توی اتاق و لباساشو عوض کرد تا همراه جونگ کوک بره پیاده روی.
آپارتمان جونگ کوک فاصله ی چندانی با رودخونه ی هان نداشت پس میتونستن خیلی راحت برن و کنار رودخونه پیاده روی کنن.
این موقع صبح مطمئنا هم خلوت بود هم خیلی انرژی خوبی بهشون منتقل میکرد.
مشغول قدم زدن کنار رودخونه بودن که جونگ کوک گفت:
_تا زمانی که پیش منی برنامه اینه...هرروز باهم میایم پیاده روی...وقتیم دوباره برگشتی خونه نباید تنبل بشیا...صبحا میری اطراف خونه ی خودت هرجا که به دلت میشینه پیاده روی میکنی
جیمین_باشه دکترجون...سخت نگیر انقد
جونگ کوک_اگه به حرفام گوش نکنی دیگه به درمانت ادامه نمیدم پارک جیمین...من دارم تمام تلاشمو میکنم که از افسردگی دورت کنم پس باهام همکاری کن
جیمین_تقصیر من نیست باور کن تو خیلی زحمت میکشی ولی یه عوضی به اسم کیم تهیونگ هست که همیشه کارو خراب میکنه
جونگ کوک_بهش اهمیتی نده...از این به بعد توام کارایی رو بکن که اون خوشش نمیاد و باهاشون عصبی میشه...بذار بفهمه تو چی میکشی
جیمین_اوووو این پیشنهادتو دوس داشتم کوکی امروز خشن شدی ناقلا
جونگ کوک_ببینم کارت امروز تو شرکت چقد طول میکشه؟
جیمین_نمیدونم یه چندتا جلسه هست که باید حتما حضور داشته باشم
جونگ کوک_اوکی هرموقع وقتت آزاد شد بهم خبر بده میخوام برای شب برنامه ریزی کنم تا بهمون خوش بگذره
جیمین_عالیه وقتی رفتم شرکت برنامه کاریمو چک میکنم و زودی بهت خبر میدم
...
وارد شرکت شد و همون لحظه منشیش به سرعت خودشو رسوند پیشش تا برنامه ی امروز رو در اختیارش بذاره.
در حالی که با سر تکون دادن جواب سلام کارکنا رو میداد از منشی پرسید:
_آقای کیم اومده جسیکا؟
+نه قربان...به منشیشون گفتم باهاشون تماس بگیره اما موفق نشده، مثل اینکه گوشیشون کلا خاموشه
جیمین دندوناشو با حرص روی هم فشرد و گفت:
_به جهنم خودم جلسه رو اداره میکنم فقط بگو ببینم چه غیر از جلسات کار دیگه ای هم دارم امروز؟
جسیکا_نه قربان...ساعت چهار آخرین جلستون با تجاری که از توکیو میان هست و بعد از اون دیگه کاری ندارین
جیمین_خوبه...میرم توی اتاقم بگو برام یه قهوه بیارن
جسیکا چشمی گفت و از جیمین دور شد.
وارد آسانسور شد و خودش رو به طبقه ی هجدهم که اتاق کارش اونجا بود رسوند.
وارد دفترش شد و پشت میزش نشست، موبایلش رو از توی جیب کتش درآورد و همینطور که شماره ی داییش رو میگرفت زیر لب زمزمه کرد:
_بیچارت میکنم کیم تهیونگ که دیگه آبرومون رو نبری
با شنیدن صدای داییش سریع گفت:
_سلام دایی...ببخشید که مزاحمتون میشم ولی از تهیونگ خبری دارید؟
آقای کیم_فک نمیکنی این سوالت مسخره باشه پسرم؟...مگه شما باهم زندگی نمیکنید چرا از من میپرسی؟
جیمین_من قراره یه مدت برای یه کاری پیش دوستم باشم واسه ی همین از دیشب دیگه تهیونگ رو ندیدم امروزم شرکت نیومده و هرچی منشیش باهاش تماس میگیره بی فایدس...لطفا اگه دیدینش بهش بگید که امروز جلسات خیلی مهمی با تجار ژاپن و سنگاپور و دبی داریم بهتره که خودشو برسونه
آقای کیم_لعنتی این پسر بعضی وقتا با کاراش دیوونم میکنه
جیمین_بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم دایی فعلا
آقای کیم_خودم میام شرکت تو نگران نباش فقط همه چیزو خوب کنترل کن پسرم
جیمین چشمی گفت و تماس رو قطع کرد.
موبایلش رو روی میز گذاشت و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ببینم چطوری میخوای این غیبتتو توجیح کنی!
به صندلیش تکیه داد و پا روی پاش انداخت.
نگاهی به ساعت مچیش که 9صبح رو نشون میداد انداخت و نفس کلافه ای کشید.
امیدوار بود زودتر کارش تموم بشه تا بتونه برگرده خونه.
از محیط شرکت و کار کردن داخلش اصلا خوشش نمیومد چون هیچ وقت علاقه ای بهش نداشت.
همیشه دوست داشت یه نقاش حرفه ای بشه و بتونه با نقاشیاش حسابی غوغا به پا کنه.
همین الانشم مهارت نقاشی کشیدنش حرف نداشت اما نمیتونست کاری که دوست داره رو انجام بده...چون خانوادش مجبورش کرده بودن که توی شرکت کار کنه.
______
ضربه های آخرش رو محکمتر زد و با ناله ی بلندی ارضا شد.ازش بیرون کشید و از روی تخت بلند شد.
همینطور که کاندومش رو در میاورد و اونو داخل سطل مینداخت به سمت حمام رفت تا دوش بگیره و برای رفتن به شرکت آماده بشه.
هنوز نرفته بود داخل که صدای میونگ سو رو شنید و متوقف شد:
_کجا میخوای بری تهیونگ؟
برگشت و با لحن سرد همیشگیش جواب داد:
_باید برم شرکت...خیلی کار دارم امروز
میونگ سو_آه...توروخدا بیخیال این شرکت کوفتی شو...یکم بیشتر پیش من بمون چی میشه مگه
تهیونگ_نمیشه کارم خیلی مهمه...از طرفی کسی که قراره بعدا رئیس این شرکت بشه منم پس باید خودمو نشون بدم...
میونگ سو_من تنهایی چیکار کنم؟
تهیونگ_همون کاری که همیشه میکنی...یه چند ساعت دیگه میام پیشت انقد بی تابی نداره که
میونگ سو آهی کشید و گفت:
_آه باشه...ولی شب باید باهم بریم رستوران
تهیونگ_باشه...میام دنبالت که بریم رستوران
...
با عجله از آسانسور بیرون اومد و به سمت اتاق کنفرانس رفت.
منشیش که دم در منتظرش ایستاده بود با دیدنش گفت:
_آقای کیم شما کجایید چند بار باهاتون تماس گرفتم
تهیونگ_اصلا حواسم به جلسات امروز نبود هیویون ببینم خیلی دیر کردم؟
هیویون_بلت قربان جلسه نیم ساعتی هست که شروع شده
در رو باز کرد و همراه هیویون رفت داخل که با ورودش همه سکوت کردن و بهش نگاه کردن.
با دیدن جیمین و پدرش کمی تعجب کرد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد و بعد از سلام کردن به تجار عرب، رفت نشست کنار جیمین.
بین جیمین و پدرش نشست و جلسه ادامه پیدا کرد.
آقای کیم خم شد و با حرص کنار گوشش لب زد:
_کدوم گوری بودی که گوشیت خاموش بود هان؟...میدونی چقد بهت زنگ زدیم؟
تهیونگ_یه کار فوری برام پیش اومده بود معذرت میخوام
آقای کیم_شانس آوردیم جیمین قضیه رو جمع کرد وگرنه نمیدونستم باید چیکار کنم
تهیونگ با دیدن چهره ی جدی جیمین تای ابروش رو بالا انداخت و تو سکوت فقط به حرفایی که بین اعضای شرکت و تجار عرب رد و بدل میشد گوش داد.
وقتی جلسه تموم شد و همه از سالن خارج شدن.
جیمین که همچنان روی صندلیش نشسته بود رو به تهیونگی که رفته بود کنار پنجره وایساده بود و سیگار میکشید کرد و با حرص گفت:
_انقد سرگرم هرز پریدنات بودی که یادت رفت توی شرکت چقد سرمون شلوغه جناب کیم
تهیونگ پک عمیقی به سیگارش زد و به سمت جیمین هجوم آورد.
یه دستش رو روی صندلی جیمین گذاشت و دست دیگش رو به میز تکیه داد و با جدیت غرید:
_چرا این قضیه انقد واست مهمه پسر عمه نکنه بهم علاقه داری که انقد حسودیت میشه؟
جیمین بلند خندید و گفت:
_حسودی؟...فک کن یه درصد...ولی ببین قرار بود همه چی تموم بشه نه اینکه عمر من همینطوری کنار توی عوضی هدر بره و توام به عشق و حالت برسی و هیچکس اهمیتی نده...قرار بود کاری کنیم که بفهمن ما به هم نمیخوریم و طلاق بگیریم ولی طلاق که نگرفتیم هیچ جنابعالیم برات اهمیتی نداره و داری هر گوهی که قبلا میخوردی رو میخوری
تهیونگ_اگه انقد اذیت میشی توام برو کارایی که میخوای بکنی رو بکن کسی جلوتو نگرفته کوچولو
جیمین_عه؟...که اینطور...پس بچرخ تا بچرخیم کیم تهیونگ
تهیونگ تای ابروش رو بالا انداخت و لب زد:
_بچرخیم پسر عمه

ادامه دارد...

Emotionless Where stories live. Discover now