پالتوش رو پوشید و در حالی که با عجله از خونه بیرون میرفت موبایلشو در گوشش گذاشت و پرسید:
_کجایین؟
تهیونگ جواب داد:
_از دیشب اومدیم بیمارستان و جیمین فعلا بستریه یکم دیگه میبرنش توی اتاق عمل
جونگ کوک_حالش چطوره؟
تهیونگ_خیلی استرس داره ولی خب تلاشمو میکنم تا آرومش کنم
جونگ کوک_باشه بهش بگو از هیچی نترسه همه چی خوب پیش میره...منم تا چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم
تهیونگ_باشه مراقب خودت باش
یونگی پشت سرش اومد و گفت:
_صبر میکردی باهم بریم
جونگ کوک_نمیشه...تو برو کافه یکم بالا سر بچه ها باش و رو کارشون نظارت کن بعد که خیالت راحت شد بیا
یونگی_باشه عزیزم مراقب خودت باش
جونگ کوک باشه ای گفت و با عجله رفت.
سوار ماشینش شد و راه افتاد به سمت بیمارستان.
هم خیلی ذوق داشت تا زودتر بچه ی جیمینو ببینه هم خیلی استرس داشت و نگرانش بود.
امیدوار بود که همه چیز خوب پیش بره!
...
کنار تختش ایستاد و دستش رو آروم بین دستای گرم خودش گرفت.
دستش از شدت استرس یخ کرده بود!
همینطور که نوازشگونه انگشتاشو روی دست جیمین میکشید گفت:
_آروم باش خوشگلم...انقدر نترس مشکلی پیش نمیاد مگه ندیدی دکتر جانگ گفت همه چی خوب پیش میره؟
جیمین نفسش رو کلافه رها کرد و گفت:
_نمیدونم...واقعا دلم میخواد زود تموم بشه خسته شدم از این استرس
تهیونگ_میغهمم عزیزم...چند دقیقه دیگه میری توی اتاق عمل آروم باش بهش فک نکن
جیمین_تهیونگ به مامان اینا خبر دادی؟
تهیونگ_آره بیبی خبر دادم توی راهن...جونگ کوکم داره میاد
جیمین نفس عمیقی کشید و دست تهیونگ رو فشرد.
با فهمیدن اینکه جونگ کوک داره میاد خیالش یکم راحت تر شد!
در اتاق باز شد و جونگ کوک در حالی که نفس نفس میزد اومد داخل.
_هوف...به موقع رسیدم
جلو اومد و به تخت نزدیک شد.
جیمین با دیدنش لبخندی زد و گفت:
_چرا انقد نفس نفس میزنی؟
جونگ کوک_ماشینو که پارک کردم فقط دویدم تا زودتر برسم اینجا...مبخواستم قبل از اینکه ببرنت توی اتاق عمل ببینمت
دست آزاد جیمین رو توی دستاش گرفت و گفت:
_اصلا نگران نباش جیمینی...میری توی اتاق و بعدشم زودی برمیگردی و اون فسقلی رو میبینیمش...اصلا نترس باشه؟...تو از پسش بر میای
جیمین لبخندی زد و زمزمه کرد:
_ممنون که اومدی کوک
______
از خونه بیرون اومد و بچه رو خوابوند روی صندلی مخصوصش و کیفش رو گذاشت عقب.
درو بست و رفت سوار ماشین شد.
همینطور که کمربندش رو میبست نگاهی به پسر کوچولوی شش ماهش کرد و گفت:
_بریم که جیمین داره بال بال میزنه واست جوجه کوچولو
ماشینو روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد.
وقتایی که میرفتن شرکت مجبور بودن یول رو بذارن پیش مادر جیمین و از صبح تا شب دلتنگی حسابی طاقتشون رو کم میکرد.
اما وقتی بعد از چند ساعت میدیدنش باعث میشد خستگیشون به کل از بین بره.
ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و خیلی زود پیاده شد.
کیف وسایل بچه رو روی شونش گذاشت و بعدم بچه رو بغل کرد و به سمت آسانسور رفت.
خودش رو رسوند بالا و بالاخره رفت توی خونه.
_جیمینا ما اومدیم
جیمین با شنیدن صداش با عجله از پله ها پایین اومد و دوید سمتش.
یول رو از تهیونگ گرفت و همینطور که بغلش میکرد و بوش میکرد گفت:
_آخ نفس من دلم واست یه ذره شده بود
تهیونگ نگاهی بهش کرد و خندید.
کار هرروزش بود که اینطوری با عشق پسرشونو بو کنه و قربون صدقش بره.
جوری ابراز دلتنگی میکرد که انگار یک ساله ندیدتش!
تهیونگ درو بست و همینطور که به سمت پله ها میرفت گفت:
_من میرم دوش بگیرم
جیمین باشه ای گفت و یول رو با خودش برد توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه.
خوابوندش روی زمین و لباساشو از تنش درآورد.
_لباسای پسر قشنگمو عوض کنم و بعدشم شیرشو واسش درست کنم
آروم آروم دستای کوچولوی تپلش رو وارد آستینای لباسش کرد و همینطور که دکمه هاشو میبست گفت:
_پسر خوبی بودی آره؟...مادربزرگتو که اذیت نکردی جوجوی من هان؟...معلومه که اذیت نمیکنی کلوچه ی من تو پسر خوبی هستی عسلم
خم شد و آروم پیشونیش رو بوسید و بعد همینطور که بغلش میکرد گفت:
_بریم واست شیرتو آماده کنم عزیز دلم...پسرم یه وقت گرسنس نشه
در حالی که سرش رو نوازش میکرد و بوسه های ریزی روی سرش میزد از اتاق بیرون بردش.
داشت به سمت پله ها میرفت که تهیونگ از اتاق خوابشون بیرون اومد و به سمتشون اومد.
_آخ آخ آخ اینو نگاش کن با اون چشای خوشگلش چطوری نگام میکنه
دستاشو به سمت یول دراز کرد که یول سریع دست و پا زد و خودش رو کشید به سمت تهیونگ.
تهیونگ خندید و در حالی که بغلش میکرد با ذوق گفت:
_نگاش کن چطوری واسم دستاشو باز میکنه فسقلی...آخ فدات بشم من قند عسلم
جیمین لبخندی زد و گفت:
_مراقبش باش...من میرم واسش شیر درست کنم
تهیونگ سری تکون داد و با احتیاط از پله ها پایین رفت.
نشست روی کاناپه و یول رو روی پاهای خودش نشوند و تکیش رو به شکمش داد تا کمر و گردن حساسش اذیت نشه.
تهیونگ_بشین با بابات تی وی نگاه کن جوجو
چند دقیقه گذشت تا اینکه جیمین اومد پیششون و نشست.
یکم از شیری که واسه ی یول درست کرده بود رو با دستش تست کرد و وقتی مطمئن شد داغ نیست بچه رو از تهیونگ گرفت تا شیرش رو بهش بده.
تهیونگ با عشق به هردوشون خیره شده بود و داشت از دیدن این صحنه ی بامزه لذت میبرد.
این کوچولو واقعا جون تازه بهشون میداد!
نگاهشو به جیمین دوخت و همینطور که روی موهای مشکیش دست میکشید گفت:
_بیبی لاغر شدیا...باید بیشتر غذا بخوری
جیمین_آخه نمیخوام چاق بشم
تهیونگ_باشه ولی داری افراط میکنی...اینطوری ضعیف میشی...اگه از خودت دست بکشی مجبور میشم دیگه نذارم بیای شرکت
جیمین_باشه چشم...بیشتر غذا میخورم
سرش رو جلو برد و محکم پیشونی جیمین رو بوسید.
_آفرین عسلم
کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت:
_راستی عمه میگفت شدت مریضی ارباب کیم داره روز به روز بیشتر میشه...بیا فردا یولو ببریم پیشش خوشحال میشه
جیمین_اتفاقا میخواستم همینو بگم...اگه بهش سر نزنیم فک میکنه ما فقط سهام شرکتو میخواستیمو حالا که بهمون دادتش دیگه برامون اهمیت نداره
...
از پله ها بالا رفتن و به دنبال خدمتکار وارد اتاق شدن.
ارباب کیم با دیدنشون لبخندی زد و همینطور که ماسک اکسیژنش رو پایین میکشید گفت:
_بیاین پسرا...بیاین بشینین
تهیونگ و جیمین کنار تختش نشستن که ارباب کیم گفت:
_این کوچولو رو ببینش داره روز به روز بزرگتر میشه
جیمین_پدربزرگ داروهاتونو به موقع میخورین؟...به حرفای دکتر گوش میکنین؟
ارباب کیم_نگران نباش...هرکاری که میگن میکنم داروهامم میخورم
تهیونگ_امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه...ما میخوایم سلامت پیش ما باشین
ارباب کیم نگاهی به یول که توی بغل جیمین بود انداخت و گفت:
_امیدوارم بتونم اونقدری زنده باشم که یه روز بشنوم این کوچولو بهم میگه پدربزرگ
جیمین_نگران نباشین حالتون خوب میشه...شما از پسش بر میاین
ارباب کیم سری تکون داد و شروع به بازی کردن با یول کرد
امیدوار بود که بتونه در برابر مریضی مقاومت کنه و شکستش بده!ادامه دارد...
(کیوتیه من ممنون که کامنت میذاری😘🥰♥️)

YOU ARE READING
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟