ضربه های آخرشو محکمتر زد و بالاخره به کام رسید.ازش بیرون کشید و خیلی سریع با دستمال پاهاشو تمیز کرد و بهش کمک کرد که لباسشو مرتب کنه.
جونگ کوک درحالی که دکمه های شلوارش رو میبست گفت:
_فک نمیکردم انقد سریع از پیشنهادم استفاده کنی
یونگی لباسای خودشو مرتب کرد و از پشت سر بهش نزدیک شد.
سرشو جلو برد و پشت سرش زمزمه کرد:
_آخه واسم درس عبرت شد که دیگه نذارم اون وضعیت پیش بیاد
با حس نفسای گرمش پشت گردنش احساس قلقلک کرد و یکم سرش رو کج کرد.
خندید و گفت:
_خیله خب دیگه برو اون کرکره ها رو بده بالا درم باز کن کم کم بچه ها پیداشون میشه
یونگی باشه ای گفت و رفت.
جونگ کوک همینطور که مشغول آماده کردن قهوه برای خودش و یونگی میشد با فکر کردن به چند دقیقه پیش لبخندی زد.
انگار فکر بدیم به سرش نزده بود! به خوبی از فرصتشون استفاده کردن حالام به کارشون میرسن.
...
سفارش رو حاضر کرد و نگاهی به دور و بر انداخت.بچه ها دستشون بند بود و خبریم از یونگی نبود پس باید خودش میرفت.
ظرف کیک رو کنار فنجونای لاته داخل سینی گذاشت و اونو با خودش برد.
به سمت میزی که دوتا دختر جوون نشسته بودن رفت و همینطور که فنجونا و کیک رو براشون روی میز میذاشت گفت:
_بفرمایید...امیدوارم لذت ببرید
خواست بره که یکی از دخترا سریع گفت:
_معذرت میخوام آقا
جونگ کوک نگاهش رو به دختر دوخت که دوستش گفت:
_ما...میتونیم شمارتونو داشته باشیم؟
با فهمیدن منظورشون لبخندی زد اما همینکه خواست جواب بده دست کسی دور کمرش حلقه شد و بعدم صدای آشناش به گوش رسید.
یونگی در حالی که دست میکشید توی موهای بلند و موج دارش گفت:
_نمیتونید...صاحب قلبش الان درست اینجا وایساده
دخترا با تعجب نگاهشونو بین این دو نفر رد و بدل کردن.
چه حیف که نمیتونستن مخ این دوتا پسر جذابو بزنن!
یکی از دخترا با ذوق خاصی گفت:
_وای خیلی به هم میاینا
جونگ کوک_ممنون...
با تعظیمی به نشونه ی احترام گفت:
_از قهوتون لذت ببرید
این حرف رو زد و به همراه یونگی برگشت تا به باقی کاراشون برسن.
همینطور که مشغول آماده کردن سفارشای دیگه میشد پرسید:
_تو کجا بودی؟
یونگی_رفته بودم بیرون یه هوایی بخورم چطور؟
جونگ کوک_هیچی آخه وقتی میخواستن سفارش این دخترا رو ببرم هرچی نگاه کردم دیدم توی کافه نیستی
یونگی_ببخشید هانی فقط چند دقیقه رفتم هواخوری
جونگ کوک_یااا منکه چیزی نگفتم که عذرخواهی میکنی دیوونه اینجا مال توام هست هرکاری بخوای میتونی بکنی
خم شد و بوسه ی نرمی روی گونه ی جونگ کوک زد و رفت به کارش برسه.
جونگ کوک لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
با وجود یونگی هیچوقت احساس خستگی نمیکرد.
برعکس وقتایی که میرفت مطب و آخرای روز کاریش حسابی احساس خستگی و کلافگی میکرد!
______
"محاله...اصلا فکرشم نکن عمرا بذارم بچم دست پرستار بزرگ بشه"
این صدای معترض تهیونگ بود که داشت با قاطعیت درهواست جیمین رو رد میکرد.
جیمین_ولی ته من میخوام بعد از این چندماه بیام شرکت بچه رو چیکارش کنم آخه؟
تهیونگ_نمیشه جیمین من نمیخوام بچمون دست پرستار بزرگ بشه...دو یا سه روز در هفته بیا شرکت بقیشو توی خونه بمون تو اون دو سه روزم که میخوای بیای بالاخره یا عمه ازش نگهداری میکنه یا میفرستیمش پیش مامانم
جیمین_ولی من نمیخوام اونا رو اذیت کنم
تهیونگ_اذیت نمیشن بهت قول میدم...ولی خواهش میکنم فکر پرستارو از سرت بیرون کن
جیمین دیگه چیزی نگفت و بحث رو ادامه نداد.
روی کاناپه نشست و سینی رو روی میز گذاشت.
نگاهی به جیمین که مشغول پاپ کورن خوردن بود و تی وی تماشا میکرد انداخت.
ظرف رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت که جیمین معترضانه گفت:
_داشتم میخوردم بدش به من
تهیونگ بهش نزدیکتر شد و دستشو آروم روی شکم برجسته ی جیمین گذاشت.
همینطور که نوازشگونه دستشو میکشید روی شکمش گفت:
_بیبی قهر نکن...آخه تو دلت میخواد کوچولومونو بدیم دست پرستار که بعدم به پرستارش وابسته بشه؟...من دلم میخواد همه چیزو خودمون با این فسقلی تجربه کنیم تو اینو نمیخوای؟
جیمین اخماشو باز کرد و نگاهش رو به تهیونگ دوخت.
تهیونگ لبخندی زد و ادامه داد:
_فک کن...وقتی شروع کنه به خندیدن، راه افتادن و شیطونی کردن اولین کسایی که این چیزا رو میبینن خودمو خودتیم...من دوس ندارم یه نفر دیگه شیرینیای بچمو زودتر از من ببینه
جیمین که حالا حسابی نرم شده بود پشت چشمی نازک کرد و جوری که مثلا به زور قانع شده جواب داد:
_خب باشه...حالا که تو اینطوری میخوای قبوله
تهیونگ خندید و لب زد:
_نگاش کن چه نازیم میکنه واسم
سرشو جلو برد و محکم صورت جیمین رو بوسید.
جیمین_حالا پاپ کورنامو بده
تهیونگ_واست شیر داغ درست کردم دیگه اونو نخور دلت درد میگیره عزیزم
جیمین باشه ای گفت و بجاش شیری که تهیونگ براش درست کرده بود رو خورد.
تهیونگ تمام مدت حسابی مراقبش بود و نمیذاشت آب توی دلش تکون بخوره.
جیمین به خوبی داشت این دوره ی سخت رو سپری میکرد و همش بخاطر همراهیا و مراقبتای تهیونگ بود!
...
پتو رو روی بدنش کشید و کنارش روی تخت نشست.
دستی روی موهای مشکی لختش کشید و لبخندی زد.از وقتی وارد ماه هفتم شده بود زودتر از قبل خسته میشد و خوابش میگرفت.
محو تماشای صورت معصومش شده بود و از دیدنش حسابی لذت میبرد.
دیوونه وار عاشق جیمین بود و هرچقدرم که نگاهش میکرد سیر نمیشد!
هرروز که میرفت شرکت با سختی ساعت ها رو اونجا سپری میکرد تا وقتی که دوباره برگرده خونه و چهره ی قشنگ همسرش رو ببینه.
حتی خودشم یادش نمیومد قبل از جیمین چطوری زندگی میکرد چون تمام ذهنش پر شده بود از لحظه های قشنگی که با جیمین ساخته بود!
خم شد و آروم بوسه ای روی لبای جیمین زد و از جاش بلند شد.
از اتاق بیرون اومد و خودش رو رسوند به آشپزخونه.
باید واسه ناهار فردای جیمین یه چیزی حاضر میکرد.
توی این چند ماه همه ی کارارو خودش میکرد چون دلش نمیخواست کوچکترین فشاری به جیمین بیاد.
هرروز خسته از شرکت برمیگشت و شام حاضر میکرد، آخرشبا قبل از خواب ناهار جیمین رو درست میکرد و براش میذاشت توی یخچال و بعد میرفت میخوابید.
همه ی این کارارو با عشق براش انجام میداد واسه همین احساس خستگی یا کلافگی نمیکرد.
اونقدر عاشق جیمین شده بود که انگار چشماش جز جیمین هیچ چیز دیگه رو نمیدید و تمام توجهش شده بود مال اون!
در ظرفا رو بست و یکی یکی توی یخچال جاگیرشون کرد.
دستی توی موهاش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
بالاخره میتونست بره بخوابه!
آخرین ظرفای باقی مونده رو شست و وقتی تموم شد از آشپزخونه خارج شد.
چراغا رو خاموش کرد و رفت بالا، وارد اتاق شد و بی سر و صدا رفت کنار جیمین خوابید.
دستش رو خیلی آروم گذاشت زیر سر جیمین و اونو توی بغلش کشید.
بوسه ای کوتاه روی سرش زد و آروم آروم شکمش رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت:
_کاش زودتر بیای فسقلی...جیمین من داره شرایط سختی رو میگذرونه بخاطرت کوچولوی من ای کاش این دو ماهم زودتر تموم بشه...دلم نمیخواد بیبیم انقدر اذیت بشه
هرشب قبل از خواب همین حرفا رو میزد و آرزو میکرد زمان زودتر بگذره تا هم جیمین هم خودش یه نفس راحت بکشن.
ولی خبر نداشت که وقتی بچه به دنیا بیاد تازه اول سختیاس!ادامه دارد...
(مرسی که کامنت میذاری جیگر😘♥️)

ESTÁS LEYENDO
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟