"بهتون تسلیت میگم جناب کیم"
پدر تهیونگ سری تکون داد و از کسی که بهش تسلیت گفته بود تشکر کرد.
تهیونگ در حالی که یول رو توی بغلش تکون میداد و بیرون سالن سعی داشت بخوابونتش نگاهی به داخل انداخت تا ببینه جیمین کجاست.
هرکی از بغلش رد میشد بهش تسلیت میگفت و تهیونگ از این وضعیت حسابی کلافه شده بود.
از طرفی باید جواب مردمو میداد و از طرفی صدای یول و بهونه گیریش داشت خستش میکرد.
_آخه چرا گریه میکنی عزیزم چرا یهو اینطوری شدی تو
نگاهی به داخل سالن انداخت که بالاخره با جیمین چشم تو چشم شد و با اشاره بهش فهموند که زودتر بیاد بیرون.
جیمین با عجله اومد پیشش و پرسید:
_چیشده؟
تهیونگ_داره بهونه میگیره و گریش بند نمیاد من نمیدونم باید چیکارش کنم جیمین
جیمین شروع کرد به چک کردن پوشکش و گفت:
_باید پوشکشو عوض کنیم کیفش توی ماشینه بیا بریم
تهیونگ دنبالش راه افتاد و باهم به سمت ماشین راهی شدن.
جیمین مشغول عوض کردن پوشک یول شد و تهیونگم با کلافگی اطراف رو نگاه میکرد.
دستی توی موهاش کشید و لب زد:
_کاش زودتر تموم بشه بریم خونه بچم داره خسته میشه
جیمین_الان میرم به مامان میگم...ما که نمیتونیم با یول ساعت ها اینجا بمونیم
تهیونگ_تو همینجا بمون من میرم باهاشون حرف میزنم میگم جیمینم دیشب بخاطر بچه نخوابیده خسته شده
جیمین سری تکون داد و وقتی کارش تموم شد وسایل یول رو جمع کرد و خودشم نشست توی ماشین و منتظر تهیونگ شد.
چند دقیقه طول کشید و دیگه کم کم داشت ناامید میشد.لابد خانوادشون اجازه ندادن!
در ماشینو باز کرد و خواست پیاده بشه که همون لحظه تهیونگ اومد و سوار شد.
_خیله خب بریم
جیمین_چیشد؟
تهیونگ_به بابا گفتم...گفت اگه بچتون داره خسته میشه میتونین برین اشکالی نداره
جیمین درو بست و نفس عمیقی کشید.
+آخیش بالاخره میریم خونه
ماشینو روشن کرد و به سمت خونشون راه افتاد.
...
در اتاق رو بی صدا بست و از پله ها پایین رفت.
اسپیکری که از طریق اون صدای بچه رو میشنید روی میز گذاشت و نشست کنار تهیونگ.
_خوابید؟
جیمین نفس خسته ای کشید و جواب داد:
_آره...خیلی اذیت شد از بس بقیه بغلش کردن و میخواستن باهاش بازی کنن کلافه شد
تهیونگ دستشو دور شونه ی جیمین حلقه کرد و اونو به سمت خودش کشید.
بوسه ای روی سرش زد و گفت:
_توام خسته شدی عشقم...یکم تو بغل خودم بخواب
جیمین سرشو بالا گرفت و پرسید:
_پس تو چی؟
تهیونگ_من خوابم نمیاد عزیزم تو بخواب
جیمین جابجا شد و دراز کشید.سرشو روی پاهای تهیونگ گذاشت و لب زد:
_میشه با موهام بازی کنی؟
تهیونگ لبخندی زد و دستشو توی موهای نرم جیمین فرو برد.
موهاشو به آرومی نوازش میکرد و باهاش بازی میکرد و جیمینم از این کار حسابی لذت میبرد و آروم میشد.
خیلی طول نکشید که پلکاش از خستگی روی هم افتادن خوابش برد!
تهیونگ بی حرکت فقط بهش خیره شده بود و تماشاش میکرد و حتی متوجه این نبود که دو ساعت گذشته!
با شنیدن صدای یول از داخل اسپیکر جا خورد و به خودش اومد.
خیلی آروم سر جیمین رو از روی پاهاش بلند کرد و روی مبل گذاشت؛ اسپیکر رو برداشت و با عجله به سمت اتاق یول دوید.
وارد اتاق شد و سریع سمتش رفت.بغلش کرد و شروع کرد به تکون دادنش.
_چیه کوچولوی من چرا بیدار شدی؟...گشنت شده عزیزم؟الان بهت غذا میدم خوشگلم فقط سر و صدا نکن که جیمین بیدار نشه باشه؟!
یول رو آروم کرد و بعد از برداشتن شیشه شیر و قوطی شیر خشک از اتاق بیرون رفت.
_زود برات شیر درست میکنم بیبی
رفت توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن شیر شد.
خیلی سریع حاضرش کرد و شیشه شیر رو توی دهن یول گذاشت.
همینطور که یول شیر میخورد اونو آروم تکون داد تا اینکه کم کم خوابش برد.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به جیمین که همچنان خواب بود انداخت.
خداروشکر از خواب نپریده بود!
...
میز رو تمیز کرد و دستمالی که باهاش کار کرده بود رو شست و در نهایت اونو آویزون کرد تا خشک بشه.
نفس عمیقی کشید و با پشت دستش صورت عرق کردش رو پاک کرد.
بالاخره کارا تموم شده بود و میتونستن برن خونه!
پیشبندش رو باز کرد و سر جاش گذاشتش و همینطور که به ساعتش که دوازده شب رو نشون میداد نگاه میکرد گفت:
_یونگی کار من تمومه میتونیم بریم
از آشپزخونه بیرون رفت و پشت پیشخوان ایستاد که متوجه شد یه جعبه روی میزه.
_یونگی؟...بیا اینجا
یونگی که داشت میز و صندلیا رو مرتب میکرد اومد و کنارش ایستاد.
+چیشده عزیزم؟
جونگ کوک_اینو جا گذاشتن؟
یونگی_نمیدونم...بازش کن ببین چی توشه؟
جونگ کوک_به منچه بابا مال ما نیست که
یونگی_نمیخوایم بخوریمش که بازش کن
جونگ کوک در اون جعبه ی مشکی رنگ کوچیک رو باز کرد و با دوتا حلقه ی ست و یه کاغذ کوچولو داخل جعبه مواجه شد.
متن روی اون کاغذ کوچولو رو خوند:
"با من ازدواج میکنی بهترین اتفاق زندگیم؟"
یونگی_دیگه وقتش بود که قدم بعدی رو بردارم
جونگ کوک بهت زده به اون حلقه ها خیره شده بود و دیدش داشت بخاطر اشکایی که توی چشماش حلقه زده بود تار میشد!
یونگی_خب؟...جوابت چیه عشق من؟
سرش رو به طرف یونگی چرخوند و لب زد:
_من...
دستاشو دور گردن یونگی حلقه کرد و همینطور که از سر ذوق و خوشحالی گریه میکرد گفت:
_معلومه که باهات ازدواج میکنم مین یونگی
جونگ کوک رو محکم توی بغلش فشرد و نفس آسوده ای کشید.
خیلی خوشحال بود و هر لحظه ممکن بود بال در بیاره!
جونگ کوک_خیلی دوست دارم یونگی...خیلی خیلی دوست دارم
یونگی_منم همینطور عزیزم...منم خیلی دوست دارم
ازش جدا شد و گونه های خیسش رو پاک کرد.
_گریه نکن بیبی
جونگ کوک_از سر خوشحالیمه
دوباره بغلش کرد و آروم نوازشش کرد.بالاخره کاری که میخواست رو کرد و حالا خیالش راحت تر شده بود!
(یک ماه بعد)
یول رو به تهیونگ تحویل داد و گفت:
_بگیرش من برم پیش جونگ کوک ببینم در چه حاله
تهیونگ_باشه عزیزم
از تهیونگ دور شد و به سمت اتاقی که قرار بود جونگ کوک رو اونجا آماده کنن رفت.
وارد اتاق شد و با دیدن جونگ کوک که روی صندلی نشسته بود و با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود ابروهاش بالا پرید.
_کوکی حالت خوبه؟
با دیدنش سریع از جاش بلند شد و به سمتش اومد.
+خداروشکر که اومدی جیمین دارم میمیرم از استرس اصن حس میکنم دست و پاهام بی حس شدن دیگه
جیمین دستاشو گرفت و باهم نشستن روی مبل.
نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
_آروم باش کوک رنگت پریده میخوای اینطوری بری جلوی بقیه؟
+نمیدونم چیکار کنم
دستاشو قاب صورت جونگ کوک کرد و توی چشمای براقش خیره شد.
_هی منو نگاه کن...تو داری ازدواج میکنی اصلا نیازی نیست این همه به خودت استرس وارد کنی فهمیدی؟هیچی واسه استرس گرفتن وجود نداره...همه ی مهموناتون اومدن لباست و موهات اوکیه همه چی خوب پیش رفته واسه ی چی استرس داری
دستشو روی پای جونگ کوک که مدام تکون میخورد گذاشت تا اینکه بالاخره آروم و متوقف شد!
_پاشو...کم کم باید بریم پایین پاشو
دست جونگ کوک رو گرفت و اونو با خودش از اتاق بیرون برد.
پشت در اصلی سالن ایستادن که جیمین نگاهی به جونگ کوک انداخت و لب زد:
_حاضری؟
جونگ کوک سری تکون داد و گفت:
_حاضرم
در باز شد که جیمین دست جونگ کوک رو گرفت و اونو به همراه خودش برد داخل.
چند لحظه بعد رسیدن به جایگاهی که یونگی ایستاده بود و بعد جیمین رفت و کنار تهیونگ ایستاد.
جونگ کوک و یونگی دستای همدیگه رو گرفته بودن و جملاتی که کشیش بهشون میگفت رو تکرار میکردن.
جیمین سرش رو کج کرد و آروم خطاب به تهیونگ گفت:
_ما حقمون نبود این لحظه رو اونقدر خشک و بی احساس تجربه کنیما قبول داری؟
تهیونگ_دقیقا...کاش زودتر احساساتمون نسبت به هم تغییر میکرد و عاشقت میشدم
"شما از امروز بطور رسمی باهم ازدواج کردید...میتونید همسرتونو ببوسید"
با شنیدن این جمله هردو به یونگی و جونگ کوک خیره شدن.
یونگی دستاشو قاب صورت جونگ کوک کرد و لباشو آروم و عاشقانه بوسید.
جیمین لبخندی زد و با دستاش اشکایی که توی چشماش حلقه زده بودن رو پاک کرد.
خیلی خوشحال بود که همچین لحظه ی قشنگی رو برای بهترین دوستش میدید!
کنار هم یه عکس چهار نفره گرفتن و بعد تهیونگ سریع رفت و یول رو از خدمه ی سالن گرفت.
برگشت پیششون و گفت:
_پسر کوچولوی منم ازدواجتونو تبریک میگه
جونگ کوک با دیدنش ذوق کرد و اونو توی بغلش گرفت.
_عزیز دلم بیا اینجا ببینمت
حسابی لپای سفید یول رو بوسید و قربون صدقش رفت.
جیمین_امیدوارم خوشبخت بشین
یونگی_ممنون...امیدوارم شمام کنار یول همیشه خوشبخت باشین
عکاسی که رو به روشون ایستاده بود براشون دستی تکون داد و گفت:
_دوست دارین با این فسقلی که توی بغلتونه هم عکس بگیرین؟
جونگ کوک نگاهی به کت و شلوار کیوتی که تن یول بود انداخت و گفت:
_معلومه که دوست داریم
سر جاهاشون ایستادن و در حالی که یول هنوز توی بغل جونگ کوک بود عکاس یه عکس خیلی قشنگ ازشون گرفت.
جشن ازدواج جونگ کوک خیلی قشنگ بود اما حضور بچه ی بهترین دوستش انگار این جشنو خاص تر میکرد!
______
کیف مدرسش رو روی شونه هاش گذاشت و یقه ی لباسش رو مرتب کرد.
رو به روش نشست و گفت:
_خب پسرم...یادت نره مدرست که تموم شد برو کافه ی عمو جونگ کوکت تا بعدش من و تهیونگ بیایم دنبالت
یول سری تکون داد و چشمی گفت.
جیمین موهاشو نوازش کرد و بعد از اینکه گونش رو آروم بوسید گفت:
_خیله خب دیگه برو سر کلاست
یول ازش خداحافظی کرد و رفت داخل مدرسه.
جیمین از اونجا فاصله گرفت و رفت سمت ماشین تا راهی شرکت بشه!
پسرشون دیگه داشت میرفت مدرسه و سختیای بچه بزرگ کردن تازه شروع شده بود...
مشغول تزئین بشقاب غذا شده بود و هر چند ثانیه یه بار به ساعت نگاه میکرد.
با دیدن اینکه ساعت دوازده ظهره به یونگی گفت:
_الانا دیگه باید برسه
در کافه باز شد و یول پرانرژی وارد شد و گفت:
_من اومدم عمو!
جونگ کوک با ذوق از پشت میز کنار رفت و به سمتش دوید.
یول رو از روی زمین بلند کرد و توی بغلش فشردش.
_خوش اومدی فسقلی...دلم خیلی واست تنگ شده بود
یول_ولی عمو همش دو روزی که مدرسه تعطیله منو نمیبینی...منکه هرروز اینجام
جونگ کوک_خب همون دو روز من دلتنگت میشم دیگه جوجه ی شیرین زبونم
یول رو به سمت یونگی برد و گفت:
_بیا ببین عمو یونگی چه غذای خوشمزه ای برات درست کرده امروز
یول با دیدن یونگی سریع سرشو به نشونه ی تعظیم خم کرد و گفت:
_سلام عمو
یونگی_سلام قند عسلم...بدو کیفتو بده به من و برو دستاتو بشور
جونگ کوک یول رو زمین گذاشت و به رفتنش نگاه کرد.
نگاهی به یونگی انداخت و گفت:
_یعنی دختر کوچولوی ماهم دو سه سال دیگه همینجوری میشه؟
یونگی_آره عزیز دلم
جونگ کوک و یونگی به اصرار جونگ کوک سه سال بعد از ازدواجشون یه دختر نوزاد رو از پرورشگاه به سرپرستی گرفته بودن.
یونگی هم بدون هیچ اعتراضی قبول کرده بود که باهم یه بچه بزرگ کنن.
هرچی جونگ کوک میخواست رو انجام میداد چون فقط خوشحالی اون براش مهم بود...!پایان
(مرسی که با وجود اینکه چندباری بی نظمی ایجاد شد توی آپ فیک بازم حمایت کردین کیوتیا😘♥️)

KAMU SEDANG MEMBACA
Emotionless
Fiksi Penggemar£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟