"خب نگفتی کجا قراره بریم؟"
کنجکاوانه این سوال رو پرسید و منتظر جواب دوشیک شد.
دوشیک درحالی که حواسش به رانندگیش بود نیم نگاهی به جیمین کرد و جواب داد:
_نگران نباش عزیزم بهت خوش میگذره یکم دیگه که رسیدیم میفهمی
جیمین_بیشتر کنجکاو شدم
دوشیک پوزخندی زد و بازهم جیمین رو پیچوند و از جواب دادن فرار کرد.
ماشین رو جلوی یه کلاب پارک کرد که جیمین گفت:
_قرار بود بیایم کلاب؟
دوشیک_آره ولی امشب با شبای دیگه فرق داره...پیاده شو
از ماشین پیاده شدن و به سمت کلاب رفتن.
وارد کلاب شدن که دوشیک به سمت پذیرش رفت و بعد از تحویل گرفتن چیزی که از قبل درخواستشو داده بود برگشت پیش جیمین.
جیمین_چی گرفتی؟
دوشیک_بیا بهت میگم
دست جیمین رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید.رسیدن طبقه ی بالای کلاب و به سمت اتاقی رفتن.
دوشیک همینطور که درو باز میکرد گفت:
_امشب قراره یه جور دیگه ای باهم وقت بگذرونیم عزیزم!
کنار ایستاد و به داخل اتاق اشاره کرد:
_بفرمایید
جیمین خندید و رفت داخل اتاق.
به محض ورود مشغول آنالیز اتاق شد اما با دیدن وسایلی که توی اتاق بود اصلا حس جالبی پیدا نکرد!
روی میزی که کنار اتاق قرار داشت پر بود از وسایلی برای شکنجه مثل شلاق،چاقو،وسایل مربوط به سکس بی دی اس ام!!
با دیدن اون وسایل دلهره ی عجیبی به سمتش هجوم آورد و همینکه برگشت تا بره دوشیک رو به روش ایستاد.
دیر شده بود!
دوشیک درو قفل کرده بود و حالا رو به روی جیمین قرار داشت.
جیمین با استرس آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
_ای...ای...ابنا چیه؟
دوشیک_چیزی نیست کوچولو...نترس چیز بدی نیست
جیمین_برو کنار...میخوام برم بیرون
خواست راهشو کج کنه و بره اما دوشیک مانعش شد.
_گفتم برو کنار...نمیخوام اینجا بمونم
دوشیک_حالا انقد عجله نکن عزیزم...ما که هنوز کاری نکردیم کجا میخوای بری؟
جیمین خودش رو به در رسوند و سعی کرد بازش کنه اما در قفل بود.
_درو باز کن دوشیک میخوام برم
دوشیک بهش بی محلی کرد که جیمین داد زد:
_میگم این درو باز کن عوضی...بازش کن
دوشیک خیلی سریع به گلوش چنگ انداخت و غرید:
_ترسیدی آره؟...خوبه...خوشم میاد این قیافه رو میبینم
جیمین رو دنبال خودش کشید که داد و فریاد جیمین بلند شد و تلاش کرد تا خودشو از دست دوشیک رها کنه.
_ولم کن...ولم کن لعنتی چی از جونم میخوای؟
دوشیک بدون اینکه به تقلا کردن جیمین توجهی کنه اونو به سمت دیوار کشید و دستاشو با طنابی که از دیوار آویزون بود بست.
خم شد و پاهاشم بست تا نتونه حرکتی کنه!
جیمین همچنان تکون میخورد و تلاش میکرد ولی فایده ای نداشت.
نمیتونست خودشو نجات بده!
_دوشیک خواهش میکنم...دستامو باز کن لعنتی آخه تو چه مرگت شده...دست از سرم بردار مگه من باهات چیکار کردم؟
مشت محکمی به صورت جیمین زد و ساکتش کرد.
صورت جیمین به طرفی چرخید و طولی نکشید که طعم شور خون رو روی لبش حس کرد.
از شدت درد حتی نمیتونست فکش رو تکون بده!
دوشیک_خیلی حرف میزنی...همینطوری ادامه بدی این دفعه یه جور دیگه خفت میکنم
سرش رو به دیوار چسبوند و چشماشو بست.
چرا یه دفعه همه چیز اینطوری به هم ریخت؟!
دوشیک واقعا همچین آدمی بود؟؟
لباساشو پاره کرد و از روی میز شلاقی برداشت و افتاد به جون بدن بی نقص جیمین.
صدای ناله های جیمین که از سر درد بود بلند شد و کل فضای اتاق رو در بر گرفت!
_عوضی پست...دست از سرم بردار چی از جونم میخوای روانی؟
...
از ماشین پیاده شد و به سمت کلاب رفت.
وقتی وارد شد نگاهی به اطراف انداخت اما ردی از جیمین و اون عوضی پیدا نکرد.
عکسی که از دوشیک از روی اطلاعاتش گرفته بود رو داخل موبایلش پیدا کرد و اونو به چند نفر نشون داد تا بفهمه دیدنش یا نه.
وقتی چیزی دستگیرش نشد به سمت پذیرش کلاب رفت و عکس رو بهش نشون داد.
_این عوضی اینجا اتاقی چیزی رزرو کرده؟
دختر سری به نشونه ی مثبت تکون داد که تهیونگ گفت:
_شماره ی اتاقو بهم بگو
+ولی من نمیتونم اطلاعات مشتری رو...
با دادی که تهیونگ زد حرف توی دهنش ماسید:
_خفه شو لعنتی همسر من پیش اون روانیه هر لحظه ممکنه بلایی سرش بیاره شماره اتاقو بگو
دختر از داخل سیستم چک کرد و گفت:
_اتاق دویست و بیست طبقه ی بالاست
تهیونگ با عجله از اونجا دور شد و به سمت طبقه ی دوم راهی شد.
رسید بالا و دنبال اتاق گشت و وقتی پیداش کرد؛ متوجه صدای ناله و التماسایی که از اتاق میومد شد.
مطمئن بود که این صدای جیمینه!
دستگیره ی درو پایین کشید تا درو باز کنه ولی در قفل بود.
"لعنتی"
زیر لب زمزمه کرد و عقب رفت.
باید این در کوفتی رو باز میکرد.
عقب رفت و با سرعت خودش رو به در کوبید ولی باز نشد.
دوباره عقب رفت و همین کارو تکرار کرد.چندین بار این کارو تکرار کرد تا بالاخره در با شدت باز شد و تهیونگ وارد اتاق شد.
با دیدن جیمین که با بدنی برهنه و کبود از دیوار آویزون شده جا خورد!
+هی عوضی اینجا چی میخوای؟گمشو بیرون
نگاه پر از خشم و خون نشستش رو به چهره ی دوشیک دوخت و داد زد:
_به چه حقی به همسرم دست درازی کردی حرومزاده
به سمتش هجوم برد و مشت محکمی حواله ی صورتش کرد که دوشیک روی زمین افتاد.
نشست روی شکمش و مشتای محکمش رو بی وقفه روی صورتش فرود آورد.
_حرومی روانی چه غلطی کردی هان؟...به چه حقی بهش دست زدی عوضی؟
انقدر بهش مشت زد تا بالاخره بیهوش شد.
از روش بلند شد و به سمت جیمینی که از حال رفته بود رفت.
دست و پاهاش رو باز کرد که جیمین افتاد توی بغلش.
نمیتونست با این وضعیت ببرتش بیرون.
روی تخت خوابوندش؛ پالتوش رو از تنش درآورد و اونو تن جیمین کرد.
یه دستش رو زیر زانوهاش گذاشت و دست دیگش رو تکیه گاه کمرش کرد، اونو از روی تخت بلند کرد و بردش بیرون.
صدای ضعیف جیمین رو شنید که داشت هزیون میگفت:
_دست از سرم بردار
نگاهی به صورت خونیش کرد و لب زد:
_تموم شد جیمین نترس...دارم میبرمت خونه
...
در اتاق رو باز کرد و جیمین رو به سمت تختش برد.
روی تخت خوابوندش و بعد از اینکه پتو رو کشید روی بدنش از اتاق بیرون رفت تا موبایل که داشت بی وقفه زنگ میخورد رو ساکت کنه.
با دیدن اسم جونگ کوک تماس رو وصل کرد.
+تهیونگ معذرت میخوام من مراجعه کننده داشتم نتونستم جوابتو بدم
تهیونگ روی کاناپه نشست و نفسش رو کلافه رها کرد.
_دیدی گفتم این پسره ی حرومزاده یه ریگی به کفششه
جونگ کوک_چیشده مگه؟
تهیونگ شروع کرد به تعریف کردن.
از لحظه ای که اطلاعات اون عوضی رو بدست آورده بود تا آخرین لحظه که توی کلاب به داد جیمین رسید!
_بردمش بیمارستان و الانم تازه آوردمش خونه
+لعنتی...من الان میام اونجا
تهیونگ_اومدنت بی فایدس...الان آرامبخش بهش دادن خوابه
جونگ کوک_پس،فردا میام
تهیونگ_باشه...شبت بخیر
جونگ کوک_خیلی مراقبش باش...شب بخیر
تماس رو قطع کرد و فوری با نامجون تماس گرفت.
وقتی تماس وصل شد همه چیزو برای نامجون توضیح داد و گفت:
_میخوام ازش شکایت کنم ولی خیلی بی سر و صدا...میتونی وکالتمو به عهده بگیری؟
نامجون_معلومه که میتونم...همین الان تماس میگیرم واسه ی دستگیریش
تهیونگ_ممنون
ازش خداحافظی کرد و موبایلش رو خاموش کرد.
از جاش بلند شد و برگشت به سمت اتاق.
رفت داخل و بدون اینکه لباساش رو عوض کنه روی تخت کنار جیمین دراز کشید.
باید تا صبح کنارش میبود و ازش مراقبت میکرد!
دستش رو به سمت صورت جیمین برد و گوشه ی لبش که کبود شده بود رو لمس کرد.
_نمیذارم فرار کنه...بیچارش میکنم...باید تقاص کاری که باهات کرده رو پس بدهادامه دارد...
مرسی که کامنت میذاری کلوچه ی من😘♥️

YOU ARE READING
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟