Emotionless - Part 9

1.8K 255 20
                                    

روی نیمکت نشست و یکی از کاپ های قهوه رو به سمتش گرفت.
_آمریکانو همونطور که خواستی
یونگی کاپ قهوه رو از جونگ کوک گرفت و لب زد:
_ممنون
جونگ کوک_خب کجا بودیم؟
یونگی_داشتی میگفتی که با دوستای قدیمیم تماس بگیرم و دوباره باهاشون در ارتباط باشم
جونگ کوک_آهان آره...دوباره باید با دوستات وقت بگذرونی، اونا خیلی میتونن تاثیر گذار باشن...وقتی یه دوست کنارت باشه نمیذاره تو دیگه به چیزایی که اذیتت میکنه فکر کنی و همش حواستو با چیزای خوب پرت میکنه...برای همین، باید دوباره باهاشون در ارتباط باشی
یونگی_اما من همین الانم یه نفرو دارم که نمیذاره مثل گذشته به چیزایی که اذیتم میکنن فکر کنم
این حرف رو زد و توی چشمای جونگ کوک خیره شد.
جونگ کوک کمی مکث کرد و بعد با زدن لبخندی گفت:
_منظورت منم؟
یونگی به نشونه ی مثبت پلک زد که باعث شد جونگ کوک با ذوق خاصی بخنده و جواب بده:
_خوشحالم که اینو میشنوم
یونگی_واقعا توی این مدتی که باهم اومدیم بیرون و حرف زدیم خیلی احساس سبکی میکنم...حس میکنم که دیگه اون بار سنگین رو دوشم نیست و حتی شبام میتونم راحت تر بخوابم
جونگ کوک عمیقا خوشحال بود که داشت این حرفا رو میشنید.
توی این مدت یه حس خاصی نسبت به یونگی پیدا کرده بود که باعث میشد بیشتر برای حال خوبش تلاش کنه.
و حالا از خودش راضی بود بابت اینکه حال کسی که دوسش داره رو خوب میکنه!
به چشمای براق یونگی خیره شد و توی دلش گفت"من دارم بیشتر جذبت میشم مرد...اگه عاشقت باشم و تو قبولم نکنی چی؟"
جونگ کوکی که همیشه حال بقیه رو خوب کرده حالا نیاز داره که یکی حال خودشو خوب کنه!
______
وارد خونه شد و با حرص سوییچ و وسایلش رو روی اپن گذاشت.کتش رو از تنش درآورد و روی مبل انداختش و دستی توی موهاش فرو برد.
میونگ سو سمتش اومد و درحالی که سعی داشت دستشو بگیره گفت:
_حالا چته چرا انقد عصبانی شدی مگه اصلا اهمیتی‌ام داره که اون هرزه با کی میره و میاد؟
تهیونگ یه دستش رو پشت گردن میونگ سو گذاشت و اونو کشید به سمت خودش و دست دیگش رو جلوی دهنش گذاشت تا ساکتش کنه.
_هیش...وقتی میبینی عصبانیم انقد حرف نزن و رو مخم نرو لعنتی
رهاش کرد و سمت مبل رفت.کتش رو برداشت و بدون اینکه چیزی بگه از خونه خارج شد.
وارد آسانسور شد و خودش رو به پارکینگ رسوند.
همینطور که سمت ماشین میرفت موبایلش رو از توی جیبش درآورد و با شخصی تماس گرفت.
مطمئن بود اون یه نفر میتونه کمکش کنه!
همینکه نشست داخل ماشین تماس وصل شد:
_چه خبر ته؟
تهیونگ_به کمکت نیاز دارم نامجون دارم میام خونت
+باشه پسر...ببینم تو خوبی انگار صدات یه جوریه
تهیونگ_میام اونجا حرف میزنیم ده دقیقه دیگه میرسم
نامجون باشه ای گفت و قطع کرد.
تهیونگ الان فقط میتونست از نامجون که از همه چی خبر داشت کمک بگیره تا بفهمه چطوری این قضیه رو جمع کنه!
...
از کلاب بیرون اومدن که جیمین به سمت دوشیک چرخید و گفت:
_وای...خیلی خوش گذشت...مدت ها بود اینطوری حال نکرده بودم
دوشیک_اگه دوست داشته باشی میتونیم هروقت که خواستی باهم بریم خوش گذرونی
جیمین_معلومه که میخوام
دوشیک_ببینم ماشین داری؟
جیمین_نه...امشب با ماشین نیومدم
دوشیک_بیا بریم من میرسونمت
جیمین دستاش رو دور بازوی عضله ای دوشیک حلقه کرد و دنبالش رفت.
با این رفتاراش سعی داشت بیشتر دوشیک رو شیفته ی خودش کنه که البته موفق شده بود.
با هر حرکتی دوشیک داشت بیشتر جذبش میشد!
سوار ماشین شدن و چند لحظه بعد از راه افتادن جیمین گفت:
_میتونم ضبطو روشن کنم؟
دوشیک_آره خوشگله چرا نشه؟
جیمین لبخندی زد و ضبط رو روشن کرد.
به اولین آهنگی که پخش شد گوش داد و سری تکون داد.
_سلیقه ی موسیقیتم خوبه!
دوشیک وقتی دید جیمین آهنگ رو دوست داره صدای ضبطو بلندتر کرد تا جیمین بیشتر لذت ببره.
جیمین همراه با آهنگ میخوند و صدای قشنگش دوشیک رو بیشتر به خودش جذب میکرد.
حسابی داشت دل این مرد رو میبرد!
رسیدن جلوی آپارتمان و دوشیک ماشین رو خاموش کرد.
جیمین قبل از اینکه پیاده بشه بهش نگاه کرد و گفت:
_خیلی بهم خوش گذشت...دوست دارم بیشتر ببینمت و باهات وقت بگذرونم دوشیک
دوشیک لبخندی زد و جواب داد:
_هرموقع که دوست داشته باشی میام دنبالت و هرجا که خواستی میریم خوبه؟
جیمین_عالیه
خودش رو جلو کشید و دوشیک رو بغل کرد.
لباشو به گوش دوشیک نزدیک کرد و زمزمه کرد:
_بابت امشب ممنون
عقب رفت و لب زد:
_شب بخیر
دوشیک در حالی که از این حرکت تعجب کرده بود زمزمه کرد:
_شب بخیر
وقتی جیمین از ماشین پیاده شد و رفت داخل ساختمان لبخندی زد سری تکون داد؛ ماشین رو روشن کرد و به سمت خونش راهی شد.
وارد خونه شد و با سرخوشی به سمت آشپزخونه رفت.
از توی یخچال بطری آب رو برداشت و برای خودش لیوانی پر کرد و اونو تا آخر سر کشید.
به سمت اتاق کلوزت رفت و لباساش رو عوض کرد.
بعد از اینکه صورتش رو شست و مسواکش رو زد رفت توی اتاق خوابش و روی تخت لم داد.
موبایلش رو برداشت و با جونگ کوک تماس گرفت.
دلش میخواست بهش بگه که چقدر امشب بهش خوش گذشته و حس خوبی داشته!
چیزی طول نکشید که صدای جونگ کوک توی گوشش پیچید:
_جیمینا...همین الان میخواستم بهت زنگ بزنم
جیمین_وای کوک نمیدونی چقد امشب حالم خوبه
جونگ کوک_مثل اینکه به هردومون خوش گذشته اول تو تعریف کن ببینم
جیمین_با یه نفر آشنا شدم...رفتیم کلاب و حسابی خوش گذروندم...تا میتونستم رقصیدم و عشق و حال کردم
جونگ کوک_اوه خوبه که اینو میشنوم فقط اون قسمتش که با یکی آشنا شدی رو یکم نگرانشم
جیمین_نگران نباش...قول میدم همه چی خوب پیش بره...وقتیم از تهیونگ طلاق گرفتم به رابطم با این مرد جذاب ادامه میدم
جونگ کوک_قبلا باهاش قرار داشتی؟
جیمین_نه
جونگ کوک_پس انقد زود تصمیم نگیر تازه امشب برا اولین بار دیدیش
جیمین_میدونم بابا...کلا منظورم اینه که بشناسمش و بعدم اگه آدم خوبی بود باهاش رابطمو ادامه بدم البته...امشب که چیز مشکوک و بدی ازش ندیدم فک نمیکنم آدم بدی باشه
جونگ کوک_امیدوارم لیاقت بهترین دوستمو داشته باشه
جیمین_خب بگذریم...تو تعریف کن ببینم با مین یونگی چیکار کردی امشب
جونگ کوک_پسر فک کنم یه حسایی به این آدم دارم...امشب داشتم بهش میگفتم که باید دوستای قدیمیتو دورت جمع کنی و باید یکی باشه که نذاره حواست بره سمت خاطرات تلخت اونم گفت همین الانشم یه نفرو دارم و بعدش به من خیره شد...وای نمیدونی چه قندی تو دلم آب شد اون لحظه
جیمین_ببینم بعنوان یه پزشک قند تو دلت آب شد یا...
قبل از اینکه جیمین حرفشو تموم کنه جواب داد:
_نه این دفعه بعنوان یه پزشک نبود
جیمین_خب تبریک میگم حدسم درست بود تو داری عاشق این پسره میشی
جونگ کوک_آخ...جیمینا اگه اونطور که من فک میکنم نباشه چی اگه اون به من علاقه ای نداشته باشه چی؟
جیمین_هی کوک...فعلا بیا نیمه ی پر لیوانو ببینیم...اون پیش تو حالش خوبه پس ممکنه اونم به تو یه حسایی داشته باشه...تازشم هنوز زوده باید یکم به خودت و اون فرصت بدی...بنظرم مین یونگی زمانی میتونه راجب تو درست و حسابی فک کنه که درمانش تموم شده باشه...چون الان فعلا فکرش درگیر مشاوره هاییه که بهش دادی و میخواد خودش رو ریکاوری کنه پس یکم صبور باش...تازشم توام باید از عشقت به اون کاملا مطمئن بشی
جونگ کوک_آره راست میگی...باید خودمم قشنگ به همه چیز فک کنم و خودمو زیر نظر بگیرم
جیمین_آفرین پسر خوب
جونگ کوک_صبح میری شرکت؟
جیمین_آره ساعت 9یه جلسه داریم
جونگ کوک_خب قبلش باهم صبحانه بخوریم؟
جیمین_قبوله...فردا صبح زود میام پیشت
جونگ کوک_باشه...پس تا فردا
جیمین_شب بخیر
جونگ کوک_شب بخیر
تماس رو قطع کرد و ساعت موبایلش رو تنظیم کرد تا صبح زود بیدار بشه.
موبایل رو کنار گذاشت و آباژور رو هم خاموش کرد و گرفت خوابید.
امشب تونست اونجوری که دلش میخواد خوش بگذرونه بدون اینکه نگران باشه کسی زیر نظرش داره یا اذیتش میکنه.
ای کاش زودتر از تهیونگ جدا میشد تا بتونه اونجوری که دلش میخواد زندگی کنه!

ادامه دارد...
ماچ رو لپ اونی که کامنت میذاره😘♥️😉

Emotionless Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang