Emotionless - Part 18

1.5K 220 17
                                    

روی تخت غلتید و بعد از اینکه حسابی به بدنش کش و قوس داد چشماشو باز کرد.چرخید و با دیدن تهیونگ که کنارش خواب بود تای ابروش رو بالا انداخت.
فک میکرد قبل از خودش تهیونگ بیدار شده باشه و انتظار نداشت همچنان خواب باشه.
اما حق داشت انقدر خسته باشه!
چند روز بود که هم باید توی خونه کارای جیمین رو انجام میداد و بهش رسیدگی میکرد هم باید کارای شرکتو از اینجا راه مینداخت و مدیریتشون میکرد.
دیروزم فشرده ترین روزش بود و برای همین انقدر خسته شده بود که هنوز بیدار نشده بود.
نگاهش رو به چهره ی آروم تهیونگ دوخته بود و داشت توی ذهنش این چندروزی که کنار تهیونگ به آرومی و بدون هیچ بحث و جدلی سپری شده بود رو مرور میکرد.
اونا میتونستن تا این حد باهم خوب باشن اما هیچکدوم نخواستن به هم فرصت بدن و برای همین همیشه باهم بد بودن!
ولی حالا دیگه همه چیز فرق کرده بود.
حالا هرچی بیشتر باهم وقت میگذروندن به هردو ثابت میشد که چقدر میتونن همدیگه رو دوست داشته باشن و باهم خوب رفتار کنن.
با شنیدن صدای زنگ پیام موبایل تهیونگ کنجکاوی به سمتش اومد و وسوسش کرد.
آروم و بی سرو صدا موبایل تهیونگ رو برداشت تا ببینه کی پیام داده.فک میکرد همون پسریه که با تهیونگ بود اما با دیدن پیام تبلیغاتی جا خورد.
چند دقیقه ای مشغول چک کردن موبایل تهیونگ شد تا در آخر فهمید که تهیونگ رابطش رو با اون پسر قطع کرده و از همه جا بلاکش کرده تا دیگه باهاش در ارتباط نباشه.
یعنی تمام این کارا رو بخاطر جیمین کرده بود؟!
موبایل رو سر جاش گذاشت و با زدن لبخندی به صورت تهیونگ نگاه کرد.
باورش نمیشد تهیونگ انقدر عوض شده باشه!
خودش رو جلوتر کشید و خیلی آروم خودش رو توی بغل تهیونگ جا داد.
سرش رو توی گودی گردن تهیونگ که بوی عطر تلخی هم میداد فرو برد و چشماشو بست تا به خوابش ادامه بده.
عجیب بود که دلش میخواست اینطوری توی بغل تهیونگ باشه و بخوابه!
اولین بار بود که انقدر شدید دلش میخواست تهیونگ رو لمس کنه یا بهش نزدیک باشه.
...
از خواب بیدار شد و همینکه خواست چشماش رو بماله دید یکی از دستاش گیر کرده.
منصرف شد و چشماش رو باز کرد تا ببینه مشکل چیه که دید جیمین سرش رو روی دستش گذاشته و خوابه!
سرش رو که پایین برد متوجه شد که چقدر بهش نزدیکه و این باعث میشد ضربان قلبش از هیجان هر لحظه بالاتر بره.
دست آزادش رو روی سینش درست روی قلبش گذاشت و سعی کرد خودش رو آروم کنه.
یعنی اتفاقی جیمین توی بغلش بود یا اینکه خودش اینکارو کرده بود؟
نه نمیشه!
جیمین چرا وقتی هیچ حسی بهش نداره باید این کارو بکنه آخه؟!
نفسای عمیقی کشید و خودش رو آروم کرد.
حالا چرا قلبش داشت میومد توی دهنش یعنی نزدیک شدن جیمین بهش انقد هیجان زدش میکرد؟؟
خواست دستش رو آروم بکشه عقب که جیمین شروع به تکون خوردن کرد و منصرفش کرد.
تهیونگ بی حرکت منتظر موند تا اینکه جیمین بیدار شد.
همینکه چشماش رو باز کرد سرش رو بالا گرفت و با دیدنش کمی مکث کرد.
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_چیزه...من وقتی بیدار شدم اینطوری بودیم...یعنی...یعنی تو خواب...
جیمین انگشتشو روی لبای تهیونگ گذاشت و ساکتش کرد.
_هیش...آروم باش...خودم بغلت کردم
تهیونگ چیزی نگفت و بهت زده به جیمین نگاه کرد.
جیمین_میخوام ازت یه چیزی بپرسم تهیونگ!
منتظر نگاهش کرد که جیمین صورتش رو نزدیکتر آورد و پرسید:
_چه حسی به من داری؟
تهیونگ به صورتش که بیش از حد بهش نزدیک بود نگاهی کرد و کمی فکر کرد.
الان دیگه بعد از گذشت این مدت مطمئن بود که دیگه ازش متنفر نیست.
برعکس حتی عاشقشه!
بدون اینکه چیزی بگه سرش رو جلوتر برد و لبای برجسته و گوشتی جیمین رو نرم و آروم بوسید.
چند ثانیه بعد ازش فاصله گرفت و لب زد:
_خیلی دوست دارم...خیلی زیاد
جیمین که از این حرکت ناگهانی شوکه شده بود با چشمای گرد شده بهش نگاه میکرد و چیزی نمیتونست بگه.
قلبش داشت از هیجان اون بوسه ی یهویی میومد توی دهنش!
_واقعا دوسم داری؟
تهیونگ موهای به هم ریخته ی جیمینو مرتب کرد و لب زد:
_اگه نداشتم اینجا چیکار میکردم؟...دیگه نمیخوام جدا بشیم جیمین...دیگه نیازی نیست الکی از هم فرار کنیم البته اگه...
متوقف شد و توی چشماش خیره شد و ادامه داد:
_اگه توام منو بخوای!
جیمین به چشماش خیره شد و تا چند لحظه هیچی نگفت.
باورنکردنی بود اما میشد از برق چشاش فهمید که دروغ نمیگه.
این نگاه، نگاه عاشقانه ای بود که هیچوقت به عمرش از طرف تهیونگ ندیده بودش اما حالا...
الان دیگه فرق داشت!
دستاشو قاب صورت تهیونگ کرد و لبخندی زد.
_میخوام...دلم میخواد با تو همه چی به خوبی پیش بره و دیگه از هم فرار نکنیم...کاش هیچوقت اینکارو نمیکردیم شاید اینطوری زودتر از اینا عاشقت میشدم
تهیونگ_معذرت میخوام...بیشترش بخاطر خودخواهیای من بود
جیمین_بهم قول بده که این عشقی که الان ازش حرف میزنی هیچوقت کم نشه...
تهیونگ دستشو نوازشگونه روی صورت جیمین کشید و لب زد:
_معلومه که نمیشه
جیمین رو محکمتر بغل کرد و گونش رو محکم بوسید.
بالاخره بعد از این چند روز سکوت جیمین باهم حرف زدن و همه چیز رو حل کردن.
دیگه اون همه نفرت دور انداخته شد و یه صفحه ی جدید توی زندگیشون باز شد!
______
روی صندلی نشست و رو به هیویون که جلوی میزش ایستاده بود کرد.
_خب...فک کنم خیلی سرمون شلوغه
هیویون_خیلی زیاد قربان...این مدتی که نبودید با اینکه شما از داخل خونه کارارو میکردین اما بازم کلی کار روی هم جمع شده البته نصف این کارا مال جناب پارکه ولی خب شما خودتون خواستید انجامشون بدید
تهیونگ_خیله خب مشکلی نیست منو جیمین نداره آروم آروم به همه میرسیم...
دستش رو بالا برد و گفت:
_فقط هیویون...چند نفرو بفرست تمام وسایل جیمین رو بیارن به این اتاق...از این به بعد من و جیمین تو این اتاق باهم کار میکنیم...تو و جسیکا هم باید باهم همکاری کنین
هیویون ابروهاش بالا پرید.انگار داشت با یه رئیس جدید حرف میزد!
تهیونگ_خب...آیپد رو بذار روی میز و برو کاری که گفتمو بکن و برگرد من خودم برنامه رو چک میکنم
چشمی گفت و بعد از گذاشتن آیپد از اتاق خارج شد.
رفتار تهیونگ بعد از این مدتی که نبود خیلی تغییر کرده بود!
...
_باورم نمیشه کوک...تهیونگ اصن یه آدم دیگه ای شده اصلا نمیتونی تصورشو کنی که چقد دوست داشتنی شده
جونگ کوک همینطور که مینشست و فنجون قهوه ای جلوی جیمین میذاشت خندید و گفت:
_میدونی چی برام باور نکردنی تره؟...اینکه تو داری از کیم تهیونگ تعریفای خوب خوب میکنی اونم واسه اولین بار!
جیمین_دیروز که تو بغلش خوابیدم انگار تمام احساسات این مدتم توم جمع شد و داشت ازم بیرون میپاشید...وقتی بیدار شدیم ازش پرسیدم که چه حسی بهم داره اونم گفت عاشقم شده هنوز باورم نمیشه که ما تونستیم باهم کنار بیایم
جونگ کوک_من خیلی وقته از علاقه ی تهیونگ به تو خبر دارم...ولی دخالتی نکردم چون باید خودش میومد و بهت میگفت...اینطوری بهتر بود
جیمین_هنوز به این فکر میکنم که چطوری ازم مراقبت کرد...آخ کوک نمیدونی توی این مدت چقدر جذابتر شده بود و چطوری دور و برم میچرخید و ازم مراقبت میکرد
جونگ کوک خندید و به ذوق بی اندازه ی جیمین نگاه کرد.
پا روی پاش انداخت و وقتی جیمین ساکت شد گفت:
_جیمین یه تصمیمی گرفتم که گفتم بهتره با توام راجبش حرف بزنم
جیمین_چیشده؟
جونگ کوک به اتاق کارش اشاره کرد و گفت:
_راستش با یونگی تصمیم گرفتیم اینجا رو تعطیل کنیم و یه کافه بزنیم...از اونجایی که من علاقه دارم یونگی هم گفت همه جوره کمکم میکنه...حالا میخوام بدونم نظر تو چیه؟
جیمین_یعنی دیگه نمیخوای مشاوره بدی؟
جونگ کوک_نه نمیخوام
جیمین_خب...اگه واقعا عاشق اینی که کنار دوست پسرت یه کافه رو اداره کنی بنظرم همین کارو بکن...تو و یونگی خیلی همدیگه رو دوست دارین مطمئنم کار کردن کنار هم خیلی براتون لذت بخش میشه!
جونگ کوک_خودشم همینو گفت...ولی دوست داشتم بعنوان بهترین دوستم نظرتو بدونم که خب فهمیدم...پس یه کافه باز میکنم
جیمین_عالی میشه...هرجا کمک خواستی بهم بگو من هرکاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم
جونگ کوک_مرسی جیمینی
جیمین_من دیگه باید برم شرکت...این مدت فشار کارا همش روی تهیونگ بود باید برم کمکش دیگه
جونگ کوک_فرداشب بیاین پیش ما...باهم یه جشن کوچولو بگیریم
جیمین از جاش بلند شد،همینطور که کتش رو میپوشید چشمکی زد و گفت:
_حتما!
ادامه دارد...
(مرسی که کامنت میذاری کیوتی😘♥️)

Emotionless Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin