Emotionless - Part 19

1.6K 233 13
                                    

درو باز کرد و همینطور که نفس نفس میزد اومد داخل اتاق و توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرد.
_اوه...معذرت میخوام...پشت ترافیک سنگین گیر افتادم واسه همین دیر رسیدم
تهیونگ از جاش بلند شد و همینطور که بطری آبی که روی میزش بود رو برمیداشت سمت جیمین رفت.
در بطری رو باز کرد و اونو جلوش گرفت و گفت:
_اشکالی نداره...بیا یکم آب بخور
جیمین بطری رو گرفت و آبش رو تا آخر سرکشید.
وقتی نفسش جا اومد نگاهی به دورتا دور اتاق کار بزرگ تهیونگ کرد و میز و وسایل خودش رو سمت دیگه ای از اتاق دید.
ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب پرسید:
_به این سرعت جابجایی رو انجام دادین؟
تهیونگ_خیلی کاری نداشت آخه
با اشاره ی دستش گفت:
_اگه با اون سمت اوکی نیستی میگم جا به جاش کنن
جیمین_نه خوبه...عالی شده دستت درد نکنه
تهیونگ_آها راستی...
سمت میزش رفت و جعبه ای که روی میز بود رو برداشت و برگشت.
باکس هدیه رو به سمت جیمین گرفت و گفت:
_این مال توئه!
جیمین سری کج کرد و همینطور که باکس رو میگرفت پرسید:
_این برای چیه؟
تهیونگ_واسه جبران اشتباهاتم مخصوصا اینکه دست روت بلند کردم...هرچند هرچقدم برات کادو بخرم اونجوری که باید جبران نمیشه
جیمین در باکس رو باز کرد و ابروهاش با دیدن ساعت گرون قیمتی که از برند رولکس بود بالا پرید.
سرش رو بالا گرفت و لب زد:
_این...
تهیونگ با نگرانی پرسید:
_چیه دوسش نداری؟
جیمین لبخندی زد و بهش خیره شد:
_معلومه که دوسش دارم...خیلی ممنونم ازت
قدمی به سمت جلو برداشت و به تهیونگ نزدیکتر شد.دستاشو دور گردنش حلقه کرد و بوسه ای روی لبای تهیونگ زد.
تهیونگ متقابلا دستاشو دو طرف صورت جیمین گذاشت و با عشق جواب بوسه ی گرمش رو داد.
کمی بعد ازش فاصله گرفت و پرسید:
_منو میبخشی؟
جیمین سری به نشونه ی مثبت تکون داد و بعد از اینکه بوسه ی ریزی گوشه ی لبش زد ازش جدا شد.
تهیونگ با خیالی راحت نفسی عمیق کشید.
دیگه مطمئن بود جیمین از چیزی ناراحت نیست!
_خب دیگه...بهتره به کارامون برسیم
جیمین_راست میگی خیلی سرمون شلوغه
تهیونگ_خیلیاشو قبل از اومدنت با هیویون حل کردم...ولی بعضیاش رو نمیشد چون باید خودت میبودی
جیمین سمت میز خودش رفت و صندلیش رو با خودش کشید به سمت میز تهیونگ.
نشست کنارش و گفت:
_من آمادم...چیکار باید بکنم؟
تهیونگ چندتا کاغذ رو جلوش گذاشت و گفت:
_اینا قراردادای جدیدن باید امضای توهم باشه...بخونشون و امضاشون کن تا بعد بهت بگم چیکار کنی
جیمین باشه ای گفت و مشغول شد.
تقریبا یکی دو ساعت مشغول انجام کارا بودن تا اینکه دیگه جیمین کم آورد و دست از کار کشید.
به صندلیش تکیه داد و نگاهش رو به تهیونگ دوخت:
_دیگه خسته شدم...لطفا یکم استراحت کنیم
تهیونگ سری تکون داد و متقابلا دست از کار کشید.
نگاهش رو به جیمین دوخت و پرسید:
_دوست داری امشب باهم بریم رستوران؟
جیمین کمی فکر کرد و جواب داد:
_خیلی خوب میشه اگه بریم
تهیونگ_خوبه!
در اتاقش یهویی باز شد و باعث شد هردو جا بپرن و به اون سمت نگاه کنن.
با دیدن آقای کیم هردو از جاشون بلند شدن و بهش سلامی کردن.
+شما دوتا...بهتره خبرای خوبی دستتون باشه وگرنه جفتتون بچیاره میشید
تهیونگ_چیشده بابا؟
آقای کیم نگاهی به تهیونگ کرد و گفت:
_قرار بود تا وقتی که از توکیو برمیگردم همه چیزو درست کرده باشی تهیونگ...ببینم کاری که گفتی رو کردی یا نه؟
تهیونگ_بله...انجامش دادم...برای همینم جیمین الان اینجاست
جیمین با کنجکاوی بهش نگاه کرد پرسید:
_چیشده دایی؟
آقای کیم نگاه جدیش رو بین هردوتاشون رد و بدل کرد و گفت:
_امروز پیش پدربزرگتون بودیم...بهتون شک کرده...داشت میگفت حالا که هی دارین میپیچونیدش بهتره از هم جدا بشین و دیگه شرکتم نیاین خیلیم جدی بود
تهیونگ دست جیمین رو گرفت و اونو سمت خودش کشید.
دستشو دور کمر باریک جیمین حلقه کرد و با قاطعیت لب زد:
_ولی من نمیخوام طلاقش بدم
آقای کیم با تعجب بهش نگاه کرد که تهیونگ گفت:
_جیمین یه مدت مریض احوال بود برای همین نتونستیم به کارای شرکت برسیم...به پدربزرگ بگین وقتی حالش کاملا خوب شد و بار کارامون توی شرکت سبک تر شد فورا اقدام میکنیم نگران نباشین
جیمین بلافاصله در ادامه ی حرف تهیونگ گفت:
_من تهیونگو دوست دارم...نمیخوام جدا بشم دایی
آقای کیم با چشمای گرد شده از تعجب بهشون نگاه میکرد.
باورش نمیشد پسرش اینطوری جیمینو به خودش چسبونده و دارن حرف از دوست داشتن همدیگه میزنن!
آقای کیم_ببینم شما دوتا...دروغ که نمیگین هان؟
تهیونگ_نه بابا...شما گفتین مشکلاتمونو حل کنیم ماهم همینکارو کردیم...حالا دیگه تمام کینه و نفرتمون رو کنار گذاشتیم و میخوایم به زندگیمون به خوبی ادامه بدیم
آقای کیم_باور نکردنیه...باید به یونگ وو خبر بدم
از اتاق خارج شد و جیمین و تهیونگ رو تنها گذاشت.
جیمین دست تهیونگ رو گرفت و همینطور که با انگشتای کشیدش بازی میکرد گفت:
_باورم نمیشه...ما دیگه به جایی رسیدیم که نمیخوایم از هم جدا بشیم
تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_من که از اولم نمیخواستم...تو خیلی اصرار داشتی جدا بشیم
جیمین با فهمیدن اینکه داره مسخره بازی در میاره خندید و اروم به سینش کوبید:
_یاااا...تو اونموقع هنوز هیچ علاقه ای به من نداشتی
تهیونگ خندید؛ دستش رو پشت سر جیمین گذاشت و سرش رو به سینه ی خودش چسبوند.
_دارم شوخی میکنم عزیزم
جیمین رو محکم به خودش فشرد و وقتی از هم جدا شدن جیمین گفت:
_ببینم حرفی که به دایی زدی واقعی بود؟
تهیونگ_کدوم؟
جیمین_که گفتی بعد از اینکه کارامون سبک تر بشن اقدام میکنیم
تهیونگ مکث کوتاهی کرد و لب زد:
_آره خب...بالاخره باید یه کوچولو بیاد توی زندگیمون
جیمین_ولی من هنوز اونطور که باید از کنار تو بودن لذت نبردم...خیلی کارا هست که دلم میخواد دو نفری انجامش بدیم اگه بچه دار بشیم که نمیشه!
تهیونگ_با بابا حرف میزنم تا به ارباب کیم بگه بیشتر بهمون وقت بده خوبه عسلم؟
جیمین با شنیدن آخرین کلمه اول کمی تعجب کرد و بعد خجالت زده سرشو پایین انداخت.
گونه های قرمزش رو میشد به وضوح دید!
تهیونگ خندید و دوباره دستاشو دو طرف کمر جیمین گذاشت.
_باید همینطور که باهم وقت میگذرونیم توهم از لحاظ جسمی خودتو برای بارداری آماده کنی باشه؟
جیمین سری تکون داد و دستاش رو روی دستای تهیونگ گذاشت و جواب داد:
_با کمک تو
تهیونگ با پلک زدن حرفش رو تایید کرد و گفت:
_هردومون خودمونو آماده میکنیم
جیمین رو بغل کرد و دوباره سرش رو به سینش چسبوند.
علاوه بر وضعیت جسمیش باید از لحاظ روحی هم آمادش میکرد.
باید تمام تلاشش رو میکرد که جیمین از لحاظ روانی کوچکترین ناراحتی ای نداشته باشه و حالش کاملا خوب باشه!
مطمئن بود هنوزم نتونسته اون شب رو فراموش کنه پس باید باهاش به بهترین نحو برخورد میکرد و بهترین رفتار رو باهاش میکرد تا جیمین کم کم همه چیزو فراموش کنه و حالش خوب بشه...
ادامه دارد...
(بوس رو لپات که کامنت میذاری کیوتی😘♥️)

Emotionless Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang