Emotionless - Part 2

2.3K 328 17
                                    

پشت میز کارش نشست و در حالی که پا روی پاش می‌انداخت نگاهش رو به چهره ی خسته و عصبی جیمین دوخت.
دستاشو توی هم قفل کرد و همینطور که کمی صندلیش رو میچرخوند گفت:
_تعریف کن ببینم...دیشب اون حرفا چی بود میزدی پشت تلفن پارک جیمین؟
جیمین_واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم...هر بار که به یه مهمونی دعوت میشیم تنها کسی که تحت فشاره منم...خسته شدم از بس هرکی منو میبینه میپرسه کی قراره منو اون عوضی بچه دار بشیم...اگه خودمو خلاص کنم دیگه انقدر اذیت نمیشم کوک
جونگ کوک_بیخیال جیمین...تو هیچوقت انقد ضعیف نبودی چرا حالا اینطوری کم آوردی؟
جیمین_چون دارم یه زندگی اجباری که خودم هیچ نقشی توی تصمیم گیری واسش نداشتم رو تحمل میکنم...خیلی سخته جونگ کوک باور کن دیگه جونی برام نمونده که با همه چیز و هم کَس سر و کله بزنم
جونگ کوک_ازت پرسیدم چرا طلاق نمیگیری گفتی تهیونگ نمیذاره چون شرکتو میخواد...اگه اینطوری باشه نمیشه کاریش کرد جیمین خودتم خوب میدونی
جیمین با کلافگی جواب داد:
_آره میدونم...طمع اون عوضی داره منم نابود میکنه...گفت یکم که اینطوری ادامه بدیم خانواده هامون میفهمن فایده ای نداره و میذارن جدا بشیم و بعد سهام شرکت میرسه بهمون اما الان تقریبا یک ساله که هیچ اتفاقی نیفتاده
جونگ کوک_صبر کن ببینم چرا پدربزرگتون نذاشت تهیونگ با یه دختر ازدواج کنه؟
جیمین نفسش رو با حرص بیرون داد و در جواب گفت:
_نمیخواد یه فرد غریبه بیاد توی خانواده های ما و از ارثی که به دوتا خانواده میرسه سهمی ببره...مامان من و دایی فرزندای خونیشن واسه ی همین برای اینکه شرکتی که چندین ساله واسش زحمت کشیده رو بسپره دستشون خیلی حساسه و هرطور دلش بخواد تصمیم گیری میکنه واسه ی ما...گفت اینطوری بهتره که من و تهیونگ باهم ازدواج کنیم تا به مشکل نخوریم اینطوری هیچ غریبه ای هم وارد خانواده نمیشه که بخواد توی کارای شرکت دست ببره و طمع داشته باشه...بعدا که ما بچه دار بشیمم بچمون شرکتو به ارث میبره و این چرخه ادامه پیدا میکنه
جونگ کوک_پسر پدربزرگتون رسما دیوونس
جیمین_آره خودم میدونم...اگه من لعنتی این قابلیتو نداشتم الان راحت بودم...نمیفهمم آخه چرا من باید بتونم باردار بشم این دیگه چه مزخرفیه؟
جونگ کوک_بیخیالش...فعلا داروهای قبلیتو قطع کن تا یه سری داروی جدید واست تجویز کنم...نمیتونم بذارم با این فکر به هم ریخته ای که داری یه موقع کار دست خودت بدی
جیمین_اگه تو نبودی من باید چیکار میکردم جونگ کوک؟
جونگ کوک در حال وارد کردن نسخه توی سیستم شد و همزمان گفت:
_هوف کاش روانپزشک نبودم و مجبور نبودم به بهترین دوستم این داروها رو بدم...دیدنت توی این حال خیلی ناراحتم میکنه
جیمین_میگم چطوره یه کاری کنم که نتونم بچه دار بشم هان؟
جونگ کوک_اون وقت دیگه لازم نیست زحمت خودکشی رو به خودت بدی خانوادت ابن کارو میکنن واست...انقد فکرای احمقانه نکن...داروهاتو کمتر کردم و بجاش ازت میخوام با چیزای دیگه خودتو آروم کنی...سرتو به کارت گرم کن، ورزش کن، کتاب بخون خلاصه با این چیزا خودتو آروم کن...نمیتونم ریسک کنم و داروهای بیشتری بهت بدم وگرنه ممکنه اتفاقی بیفته که خانوادت بیان منو جر بدن
جیمین از جاش بلند شد و جلوتر رفت.جونگ کوک کد نسخه رو براش روی یه کاغذ کوچیک نوشت و اونو بهش تحویل داد.
جیمین خواست بگیرتش که جونگ کوک کاغذ رو بهش نداد و گفت:
_حواست باشه توی مصرفش زیاده روی نکنیا
جیمین کاغذ رو از دستش کشید و گفت:
_نگران نباش...کی این کارو کردم؟
جونگ کوک_یه چند روزی بیا خونه ی من اگه میخوای...منم سعی میکنم کارمو کمتر کنم و پیشت باشم تا باهم وقت بگذرونیم خوبه؟
جیمین_عالی میشه...کارامو میکنم و میام پیشت
جونگ کوک_باشه...من امروز زودتر میرم خونه و منتظرت میمونم
جیمین_تو بهترینی کوک
______
مسواک و حوله و لوازم شخصی دیگش رو داخل چمدون گذاشت و وقتی مطمئن شد که همه چیز رو برداشته در چمدون رو با خیال راحت بست.
از جاش بلند شد و چمدونش رو برد بیرون اما با شنیدن صدای در خونه کمی مکث کرد.
از راهرو بیرون اومد که تهیونگ دیدش و پرسید:
_کجا تشریف میبرین؟
جیمین_به تو چه...مگه هرشب که با یکی قرار میذاری و میری بیرون من ازت میپرسم کجا میری؟
تهیونگ_پارک جیمین با این حرفا فقط حوصلمو سر میبری...یه سوال ازت پرسیدم و یه جواب ساده داشت!
جیمین_میرم خونه ی دوستم...تو برو دنبال خوش گذرونیات منم همینکارو میکنم
تهیونگ_خوبه...بهت خوش بگذره
جیمین در حالی که چمدونش رو دنبال خودش میکشید و سمت در میرفت گفت:
_اونکه صد درصد میگذره...جایی که تو نباشی آرامش هست
تهیونگ_چقد میخوای اونجا بمونی که داری چمدون میبری؟
جیمین_به تو چه؟
از خونه بیرون رفت و تهیونگ رو تنها گذاشت.
قرار بود یه چند روزی از همه چیز راحت باشه و فکرش رو آزاد کنه و امیدوار بود موفق بشه.
روحیش این اواخر افتضاح ترین وضع ممکن رو داشت اما وقتش بود یکم بهترش کنه!
کتش رو یه گوشه انداخت و روی کاناپه نشست.
موبایلش رو از توی جیبش درآورد و با شخص مد نظرش تماس گرفت.
هنوز به سومین بوق نرسیده بود که تماس وصل شد و صداش توی گوشش پیچید:
_امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشی تهیونگ!
در حالی که از سیگارش کام میگرفت گفت:
_از امشب سه چهار روز پیشتم...خودتو آماده کن
با لحنی اغوا کننده جواب داد:
_بی صبرانه منتظرم که بیای عزیزم
تماس رو قژع کرد و ته سیگارش رو توی جاسیگاری انداخت.
از جاش بلند شد و همینطور که لباساش رو در میاورد به سمت حمام رفت تا دوش بگیره و بره سر قرارش!
...
از آشپزخونه بیرون اومد و ظرف اسنک ها رو گذاشت روی میز و کنار جیمین روی مبل نشست.
جیمین که مشغول خوندن مجله ی توی دستش بود با کنجکاوی پرسید:
_ببینم تو همیشه همه ی صفحات اینا رو میخونی؟
جونگ کوک_نه همشو...بیشتر بخاطر بخش مطالب پزشکیش میخرم و میخونم
جیمین مجله رو بست و روی میز انداختش و گفت:
_بیخیال بابا...تو که هیچوقت توی داشتن همچین اطلاعاتی کم نمیاری چه کاریه هربار اینا رو میخری و میخونی
جونگ کوک_جیمینی...علم پزشکی توی دنیا روز به روز در حال پیشرفت و تغییره...من باید با انواع متدای جدید درمان و این چیزا آشنا باشم
جیمین روی مبل جابجا شد و دراز کشید.
سرش رو روی پاهای جونگ کوک گذاشت و همینطور که به چهره ی بی نقصش نگاه میکرد گفت:
_ببینم کوک تاحالا شده عمیقا از اینکه روان پزشک شدی پشیمون بشی؟
جونگ کوک_آره خب...گاهی وقتا توی درمان بیمارام به مشکل خوردم و احساس پشیمونی کردم ولی بعدش دوباره علاقم به کارم برمیگرده سر جای اولش
جیمین دستش رو بالا برد و موهای جونگ کوک رو به هم ریخت.
_پسره ی خرخون...هنوز یادم نرفته برای سال آخر دانشگاه چطوری خودتو از خواب و خوراک انداختی تا نمرات کامل بگیری
جونگ کوک_ارزششو داشت...الان به چیزی که همیشه میخواستم رسیدم
جیمین_لعنتی اگه یه پارتنر خوبم برا خودت پیدا کنی دیگه همه چی تکمیل میشه مگه نه؟
جونگ کوک سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
_آره خب
جیمین_اون عوضی ای که قراره پارتنرت بشه خیلی خوش شانسه...هیچی کم نداری تو...هم جذابی هم پول داری هم تمام ویژگی های یه دوس پسر عالی رو داری...کاش میتونستم خودم مختو بزنم دکتر!
جونگ کوک خندید و با انگشتش ضربه ی آرومی به پیشونی جیمین زد.
_پارک جیمین من نه علاقه ای به تاپ بودن دارم نه دلم میخواد اون خانوادت و پسر دایی روانیت بیان منو بکشن
جیمین خندید و دست جونگ کوک رو توی دستش گرفت.
_دارم شوخی میکنم بابا...ولی حق نداری پارتنرتو از من بیشتر دوست داشته باشیا...میدونی که من همیشه حسود بودم
جونگ کوک_بله یادم نرفته تو دوره ی دبیرستان نمیذاشتی هیچکس به من نزدیک بشه
جیمین_واسه اینکه تو تنها کسی هستی که دارم جونگ کوک...فقط بهترین دوستم نیستی تو خانوادمی...تو تنها کسی هستی که همیشه درکم کردی و مراقبم بودی واسه همین همیشه میترسیدم که از دستت بدم...حتی همین الانم میترسم...اگه پارتنر آیندت بخواد تورو از من بدزده چی؟
جونگ کوک با خنده جواب داد:
_هیچکس نمیتونه منو تورو از هم دور کنه...انقد فکرای مسخره نکن جیمینی حسود من
جیمین_پس اگه دیدم یه موقع منو یادت رفته میکشمت اینو یادت باشه
جونگ کوک_باشه...حالا پاشو یه چیزی بخور این همه خوراکی خوشمزه رو من برای خودم نخریدما

ادامه دارد...

Emotionless Donde viven las historias. Descúbrelo ahora