Emotionless - Part 13

1.6K 227 28
                                    


روی تخت دراز کشید و موبایلش رو از روی میز برداشت.نگاهی به پیامایی که از طرف میونگ سو اومده بود انداخت و بدون اینکه بخونتشون همه رو حذف کرد!

یک هفته ای میشد که دیگه نه با میونگ سو تماسی داشت و نه به دیدنش رفته بود.

انگار کم کم داشت اونو از زندگیش حذف میکرد و دیگه چشماشو به روی همه چیز باز میکرد.

توی این مدت مدام به حرفای پدرش و عمش فکر میکرد و هر بار صدای عمش که اون حرفا رو بهش زد توی گوشش می‌پیچید.

وقتی از فکر در اومد دید تو همین حین که توی فکر بوده رفته توی صفحه ی اینستاگرام جیمین.

نگاهی به عکسایی که گذاشته بود انداخت و یکی یکی بررسیشون کرد.

با دیدن تاریخشون فهمید همین یکی دو هفته ی اخیر آپلودشون کرده و توی بعضیاشم مشخص بود کسی که کنارشه رو کات کرده تا کسی نفهمه کیه.

_انگار با اون بوزینه خیلی بهت خوش میگذره پسر عمه

کمی مکث کرد و بعد با خودش گفت:

_من چه مرگمه؟

حسادت!

خودش سعی میکرد که انکارش کنه ولی فایده نداشت.

کاملا واضح بود که داره حسودی میکنه!

باقی عکسای جیمین رو نگاه کرد و دوباره همون افکار قبلی سراغش اومدن.

واقعا انقدر سخت بود دوست داشتن همچین آدمی؟

این جیمین که همون جیمین قبلی بود و هیچی از ظاهرش تغییر نکرده بود پس چرا انقد براش جذاب بنظر میرسید؟

موبایلش رو خاموش کرد و کنار گذاشتش.کلافه دستشو توی موهاش فرو برد و نالید:

_آه لعنتی!

چشماشو بست و سعی کرد بخوابه.تا چند دقیقه هرچی این طرف و اون طرف میچرخید فایده نداشت واسه ی همین تصمیم گرفت بره بشینه پای تی وی و فیلم تماشا کنه.

شاید اینطوری چشماش خسته میشد و بعد میتونست راحت بخوابه...

______

با شنیدن صدای بی وقفه ی زنگ خونه از خواب پرید و سر جاش نشست.دور برش رو نگاه کرد که متوجه شد دیشب روی کاناپه خوابش برده!

اخماشو توی هم کشید و از جاش بلند شد و سمت در رفت.

همینطور که دستی لا به لای موهای به هم ریختش میکشید درو باز کرد که با میونگ سو رو به رو شد.

+چرا هرچی باها تماس میگیرم و پیام میدم جوابمو نمیدی هان؟...میدونی چقد نگرانت شدم؟چرا باهام این کارو میکنی تهیونگ؟

با صدایی دورگه و لحنی جدی گفت:

_یادم نمیاد اجازه داده باشم بیای دم خونم

Emotionless Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang