Emotionless - Part 20

1.5K 220 13
                                    

کلافه کاغذا رو روی میز گذاشت و به صندلیش تکیه داد.نفسش رو با خستگی بیرون داد و نالید:
_دیگه نمیتونم...خیلی خسته شدم...چهار روزه داریم بی وقفه کار میکنیم واقعا دیگه نمیکشم
از روی صندلیش بلند شد و به سمت جیمین که ولو شده بود و این حرفا رو میزد رفت.پشت سرش ایستاد و دستاشو روی شونه های جیمین گذاشت.
خم شد و همینطور که شونه هاش رو ماساژ میداد توی گوشش گفت:
_دیگه امروز تموم میشه عزیزم...بعد از امروز تا یه مدتی قرار نیست کار کنیم و استراحت میکنیم
جیمین سرش رو بالا گرفت و پرسید:
_منظورت چیه؟
تهیونگ از ماساژ دادن دست کشید و به سمت میز خودش رفت؛ پاکتی که روی میز بود رو برداشت و برگشت پیش جیمین.
پاکت رو سمتش گرفت که جیمین گفت:
_این چیه؟
تکیش رو به میز داد و جواب داد:
_بازش کن
جیمین پاکت رو باز کرد و کاغذای داخلش رو درآورد که با خوندن متنش متوجه شد بلیط هواپیماست.
ذوق زده به تهیونگ خیره شد و پرسید:
_کجا میخوایم بریم؟
تهیونگ_روش نوشته که...هاوایی
جیمین دوباره به بلیطا نگاه کرد و همزمان گفت:
_انقد ذوق زده شدم ندیدمش
از جاش بلند شد و هیجان زده خودش رو توی بغل تهیونگ انداخت.
_ممنون واقعا خیلی به مسافرت نیاز داشتم...ولی چطوری قراره شرکتو بپیچونیم؟
تهیونگ_نگران نباش با ارباب کیم حرف زدم...گفتم جیمین بخاطر مداوای اون مشکل معدش باید استراحت کنه و توی یه آب و هوای خوب باشه واسه ی همین میخوام یه مدتی ببرمش اونجا و بعدش به خواسته ی شما عمل میکنیم...اولش یکم زورش آورد ولی خب قبول کرد!
جیمین_وای باورم نمیشه...خیلی کار باحالی کردی تهیونگ.
تهیونگ_خب...پس حالا بیا این چندتا کار آخرم تموم کنیم و برگردیم خونه تا وسایلمونو جمع کنیم...پرواز واسه ی فردا بعد از ظهره.
جیمین_قبوله
هردو برگشتن به سمت میزاشون و به کارشون ادامه دادند.
جیمین اولش خیلی خسته شده بود ولی بعد از اینکه با همچین سوپرایزی رو به رو شد تمام خستگیشو فراموش کرد.
حالا دیگه داشت با انرژی چندبرابر کارش رو انجام میداد چون الان حسابی ذوق زده بود!
...
"ببینم دیگه چی لازم داریم؟...اصن چند وقت قراره بمونیم تهیونگ؟"
درحالی که به دیوار تکیه داده بود و لبخندی روی لباش نقش بسته بود به جیمین نگاه میکرد و توی دلش قربون صدقه ی این چهره ی خندان و ذوق زدش میرفت.
وقتی این سوال رو ازش پرسید کمی مکث کرد و جواب داد:
_تقریبا یک ماهی میمونیم
جیمین_واقعا؟
تهیونگ_آره عزیزم...میخوام حسابی باهم وقت بگذرونیم
جیمین_عالیه
تهیونگ_خیلی لباس برندار...اونجا یه چند دست میخریم
جیمین_باشه چشم
جلو رفت و درست رو به روش متوقف شد.خم شد و دستشو روی صورت جیمین کشید و گفت:
_نگاش کن چطوری ذوق زده شده...کیوت
با شنیدن صدای زنگ خونه سرش رو جلو برد و بعد از اینکه بوسه ی نرمی روی لبای برجسته و گوشتی جیمین گذاشت گفت:
_من میرم پایین غذا رو بگیرم...توام زود بیا
وقتی بیرون رفت؛ جیمین نفس عمیقی کشید و دستش رو روی قلبش که داشت خودش رو محکم به سینش میکوبید گذاشت.
وقتی با اون صدای بمش اینطوری باهاش حرف میزد قلبش از هیجان اینطوری میشد و آروم کردنش کلی زمان میبرد!
موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد که جیمین سریع به سمتش خم شد و از روی میز برش داشت.
با دیدن اسم جونگ کوک لبخندی زد و خیلی زود جواب داد.
_الو کوک
+ببینم در چه حالی؟
جیمین_خیلی خیلی خیلی خوشحال و هیجان زدم
جونگ کوک_چطور؟چیشده؟
جیمین_امروز تهیونگ سوپرایزم کرد...دوتا بلیط گرفته واسه هاوایی قراره یک ماهی اونجا باشیم
جونگ کوک_یک ماه؟
جیمین_هوم
جونگ کوک_پس باید تاسیس کافه رو بندازم واسه وقتی برمیگردی
جیمین_واقعا؟...یعنی میخوای منتظر من بمونی؟
جونگ کوک_آره...تو باید باشی
جیمین_ولی کوک اینطوری که تو ذوقت میخوره
جونگ کوک_نگران نباش...تازشم هنوز با یونگی نرفتیم جایی رو ببینیم اگرم جایی رو پیدا کنیم باید اونجا رنگ بشه دکوراسیونش درست بشه...حالا که تو قراره بری سفر عجله نمیکنم
جیمین_باشه پس وقتی برگشتم کلی کمکت میکنم
جونگ کوک_بهتون خوش بگذره کیوتی...مراقب خودت باش
جیمین_توام مراقب خودت باش
"جیمین عزیزم بیا پایین میزو چیدم"
وقتی صدای تهیونگ رو شنید سریع گفت:
_کوک من باید برم شام...بعدا بازم باهات تماس میگیرم
جونگ کوک باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد.
جیمین خیلی سریع کاراشو جمع و جور کرد و رفت بیرون.
خودشو رسوند پایین و رفت پیش تهیونگ.
کنارش سر میز غذاخوری نشست که تهیونگ گفت:
_با کی داشتی حرف میزدی فسقلی؟
جیمین_با کوک...قراره یه کافه بزنن وقتی بهش گفتم میخوام برم سفر گفت که کارای افتتاحیه رو دیرتر انجام میده تا من برگردم
تهیونگ_یعنی بخاطر تو کارشون میفته عقب؟...میخوای سفرمونو بندازیم واسه ی بعد از این موضوع؟
جیمین_نه...گفت حالا که ما میریم سفر عجله نمیکنه
تهیونگ سری تکون داد و غذای جیمین رو جلوش گذاشت:
_بیا...غذاتو بخور عزیزم
جیمین طلبکارانه بهش نگاه کرد و گفت:
_صبرکن ببینم...تو چند دقیقه پیش به من گفتی فسقلی؟
تهیونگ_آره
جیمین_اونوقت چرا؟
تهیونگ دستشو زیر چونه ی جیمین گذاشت و همینطور که قلقلکش میداد گفت:
_چون یه کوچولوی تو دل برویی واسم
جیمین لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
تهیونگ پیشونیش رو آروم بوسید و لب زد:
_شامتو بخور عسلم
دستشو روی موهاش کشید و شروع به خوردن غذای خودش کرد.
از اینکه میدید جیمین انقدر خوب داره روحیش عوض میشه خوشحال بود!
با دیدن اون ذوقش برای مسافرت هم خوشحال تر شده بود...
______
روی تخت نزدیک ساحل دراز کشیده بود و مجله ای که توی دستش گرفته بود رو میخوند.باد ملایمی می‌وزید و لا به لای موهای موج دارش به حرکت در میومد.
آرامش تمام وجودش رو گرفته بود و ذره ای خستگی تو بدنش نبود!
با شنیدن صدای آشنا مجله رو از جلوی صورتش کنار برد و نگاهی به رو به روش انداخت.وقتی جیمین رو دید که داره کنار ساحل با یه سگ گلدن بازی میکنه و صدای خنده های بلندش کل ساحلو پر کرده خندید و محو تماشاش شد.
حتی تصورشم نمیکرد همچین لحظات شیرینی رو توی زندگی تجربه کنه!
دوباره مجله رو جلوی صورتش نگه داشت و مشغول خوندن ادامش شد.
چند دقیقه گذشت تا اینکه جیمین برگشت پیشش و نشست کنارش.
_تهیونگ میشه یه خواهشی بکنم؟
تهیونگ همینطور که مجله رو میخوند جواب داد:
_جانم
جیمین در حالی که کنارش دراز میکشید و سرش رو روی سینه ی نیمه برهنش میذاشت گفت:
_میشه وقتی برگشتیم سئول یه سگ بخریم؟
تهیونگ کمی مکث کرد و جواب داد:
_چرا نشه...هرکاری تو دوست داشته باشی میکنیم عشقم
جیمین لبخندی زد و تشکر کرد.
چند لحظه مکث کرد و بعد با شیطنت به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
_وای اونجا رو ببین اون زنه لخته
تهیونگ بدون کوچکترین واکنشی به مطالعه ادامه داد.
جیمین گفت:
_ببینش
تهیونگ_واسه ی چی باید نگاش کنم عزیز من؟
جیمین خندید و گفت:
_نه خوشم اومد...میخواستم امتحانت کنم
تهیونگ مجله رو کنار گذاشت و به جیمین خیره شد:
_واقعا فک میکنی جذاب تر از تو چیزی اینجا هست که توجهمو جلب کنه؟
جیمین خندید و محکم لباشو روی لبای همسرش فشرد.
خوشحال بود از اینکه تهیونگ انقدر تغییر کرده و اینطوری عاشقشه!
امیدوار بود این تهیونگ دیگه هیچوقت عوض نشه و مثل قبل نشه...
جیمین تهیونگو اینطوری دوست داشت و عاشقش بود!

ادامه دارد...
مرسی که کامنت میذاری گوگولی😘♥️♥️♥️

Emotionless Donde viven las historias. Descúbrelo ahora