با شنیدن صدای زنگ شعله ی زیر غذا رو کم کرد و با عجله به سمت در خونه رفت.
همینکه درو باز کرد جونگ کوک به همراه یونگی وارد خونه شد و پرسید:
_کجاست؟
تهیونگ_توی اتاق
جونگ کوک_بیدار شده؟
تهیونگ_هنوز نه...خواستم اول براش یکم غذا درست کنم بعد بیدارش کنم
جونگ کوک_توی اتاق خودشه؟
تهیونگ_نه...توی اتاق منه
جونگ کوک رو به سمت اتاق خواب خودش هدایت کرد و باهم رفتن داخل.
جونگ کوک با دیدن وضعیت جیمین چشماشو بست و لبش رو گزید.
_بهم بگو که اون عوضی رو راحت ول نکردی
تهیونگ به دیوار تکیه داد و در حالی که دست به سینه میشد جواب داد:
_معلومه که ولش نکردم...تا میخورد زدمش بعدم به وکیلم سپردم تا شکایت کنه ازش...نمیذارم قسر در بره
جونگ کوک جلو رفت و کنار جیمین روی تخت نشست.
دستش رو به آرومی روی صورت رنگ پریده ی جیمین کشید و لب زد:
_چقد بهت گفتم حواستو جمع کن جیمینی...آخه چرا حرفامو گوش نکردی
تهیونگ_من میرم غذاشو بیارم...ببین میتونی بیدارش کنی
جونگ کوک سری تکون داد و به سمت اتاق رفت.
یونگی برگشت سمت آشپزخونه و شروع به حرف زدن با تهیونگ کرد:
_به موقع رسیدی یا کاری کرده باهاش؟
تهیونگ با فهمیدن منظور یونگی همینطور که غذا رو داخل ظرف میریخت جواب داد:
_نه به موقع رسیدم...اما اگه دیرتر رسیده بودم تجاوز که هیچی...رسما جیمینو کشته بود
یونگی_لعنتی
ظرف رو به همراه یه لیوان آب پرتغال داخل سینی گذاشت و به همراه یونگی به سمت اتاق رفت.
وارد اتاق شدن که دید جیمین سر جاش نشسته و به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده.
جونگ کوک داشت باهاش حرف میزد اما هیچ جوابی از جیمین نمیگرفت!
هنوز توی شوک بود برای همین مات و مبهوت شده بود و حرفی نمیزد.
تهیونگ جلو رفت که جونگ کوک از روی تخت بلند شد تا تهیونگ بشینه.
تهیونگ_چیشد؟
جونگ کوک_وقتی اومدم بیدار شده بود...ولی هیچی نمیگه فقط به یه جا خیره شده...البته طبیعیه بخاطر اینه که شوکه شده
تهیونگ_ممنون میشم چند لحظه تنهامون بذارین
جونگ کوک سری تکون داد و همراه یونگی از اتاق خارج شد و درو بست.
تهیونگ نشست روی تخت و نگاهش رو به صورت رنگ پریده ی جیمین دوخت.
دستشو روی دستای توی هم قفل شده ی جیمین گذاشت و لب زد:
_از اون عوضی شکایت کردم...نگران نباش نمیذارم به این راحتیا فرار کنه
جیمین فقط نگاه بی حالی بهش انداخت و هیچ حرفی نزد.
تهیونگ بشقاب رو برداشت و قاشق رو پر کرد و اونو جلوی دهن جیمین نگه داشت.
_بخور...رنگت پریده باید به چیزی بخوری
چند لحظه مکث کرد اما جیمین هیچ حرکتی نکرد.
_جیمین لطفا...نمیتونی هیچی نخوری که
اما بازم جیمین دهنش رو باز نکرد!
تهیونگ قاشق رو توی بشقاب گذاشت و اونو برگردوند داخل سینی.
نگاهی به جیمین کرد و لب زد:
_من به جهنم...وقتی به اون حرومزاده اعتماد میکردی به فکر خودت نبودی؟...جیمین تو خیلی باهوش تر از این حرفا بودی چطوری انقد راحت به همچین آدمی اعتماد کردی هان؟...اصلا اونم هیچی...اگه من راجبش تحقیق نکرده بودم و دیشب نمیومدم دم خونت و اتفاقی دنبالتون نمیومدم...بعدش اون حرومی کارشو میکرد و چند وقت دیگه باردار میشدی چی هان؟...جیمین چرا یه لحظه فکرتو به کار ننداختی هان؟...لعنتی میخواستی با من لج کنی باشه ولی چرا اینطوری بی گدار به آب زدی؟
جیمین توی سکوت اشک میریخت و هیچی نمیگفت.
هنوز اون استرس و ترس دیشب توی وجودش بود و هضمش نکرده بود.آدمی که دوسش داشت و بهش اعتماد کرده بود یهو از این رو به اون رو شده بود و جیمین توی این مدت حتی ذره ای بهش شک نکرد!
تهیونگ وقتی متوجه اشک ریختنش شد دیگه ادامه نداد.
به جیمین نزدیکتر شد و آروم اونو به آغوش کشید.
_گریه نکن...دیگه تموم شده...دیگه اجازه نمیدم اتفاقی واست بیفته
جیمین متعجب بود اما الان دلش نمیخواست این آغوش گرم رو از دست بده پس چیزی نگفت و به اشکاش اجازه ی جاری شدن داد.
میخواست خودش رو خالی کنه و تهیونگ با بغل کردنش بهش کمک کرد!
تهیونگ_معذرت میخوام جیمین...همه ی اینا بخاطر منه...اگه من عاقلانه تر رفتار میکردم الان این اتفاق برای تو نمیفتاد
جیمین نفس عمیقی کشید و همینطور که گریه میکرد بالاخره لب از لب باز کرد و گفت:
_باید زودتر بغلم میکردی...به جای اینکه اونطوری سرزنشم کنی باید زودتر بغلم میکردی مرتیکه احمق...نمیفهمم تو هنوز همون پسر دایی عوضیمی یا نه؟...حس میکنم دارم با یه آدم دیگه حرف میزنم...نمیدونم چه بلایی سرت اومده پسره ی گند اخلاق اما هرچی که هست فعلا این کارت خیلی بهم آرامش داد
تهیونگ لبخندی زد و دستش رو نوازشگونه روی سر جیمین کشید.
_نمیدونم...سرم خورده به سنگ و توی این مدت آدم شدم
وقتی آرومش کرد ازش فاصله گرفت و دوباره بشقاب رو برداشت.
قاشق رو جلوی دهن جیمین گرفت و گفت:
_لطفا...یکم غذا بخور جیمین
جیمین صورت خیسش رو پاک کرد و غذاشو خورد.
نمیدونست این تهیونگ واقعا همون تهیونگه یا اینکه داره خواب میبینه!
چطوری انقد تغییر کرده بود؟!
غذایی که تهیونگ با دستای خودش براش درست کرده بود رو تا آخر خورد و بعدم آب میوش رو خورد.
تهیونگ سینی رو برداشت و همینطور که از اتاق خارج میشد گفت:
_استراحت کن...به جونگ کوک میگم بیاد پیشت
جیمین سری تکون داد و منتظر شد تا جونگ کوک بیاد.
جونگ کوک وارد اتاق شد و بعد از اینکه درو بست سریع اومد و پیش جیمین نشست.
_ببینم خوبی؟...حرف بدی که بهت نزد هان؟
جیمین_نه چیز بدی نگفت...برعکس خیلیم خوب باهام رفتار کرد...حس میکنم نمیشناسمش خیلی عوض شده
جونگ کوک_منم وقتی اومد جلوی در خونم باورم نشد این همون آدمیه که تو همیشه ازش حرف زدی
جیمین_اومد دم در خونت؟
جونگ کوک به نشونه ی مثبت سرش رو تکون داد و گفت:
_آره...باورت نمیشه اگه بگم اما...خیلی نگرانت شده بود
ابروهای جیمین ناخواسته بالا پریدن و حسابی تعجب کرد.
واقعا این همون کیم تهیونگ بود؟!
جونگ کوک_اصن من چیزی بهش نگفتم همش ایده ی خودش بود که راجب اون عوضی تحقیق کنه و ببینه چه خبره
با به یاد آوردنش دوباره توی افکارش غرق شد.
جونگ کوک وقتی دیدش دستش رو جلوی صورتش تکون داد و لب زد:
_هی جیمینی...باز ماتت برد چرا؟
جیمین_روز به روز داشتم بیشتر بهش علاقه پیدا میکردم...روحمم خبر نداشت که همچین پست فطرتیه
جونگ کوک_واقعا دوسش داشتی؟
جیمین_معلومه...وقتی کنارم بود حالم خیلی خوب بود...از کجا میدونستم اینطوری میشه؟
دستش رو آروم روی صورت جیمین کشید و گفت:
_اشکالی نداره...تو میتونی فراموشش کنی جیمین نگران نباش...فقط دیگه بهش فکر نکن و خودتو اذیت نکن باشه؟
سری تکون داد و در جواب گفت:
_سعیمو میکنم
جونگ کوک_خیله خب...فعلا استراحت کن
سریع دست جونگ کوک رو گرفت و گفت:
_توروخدا تنهام نذار کوک
جونگ کوک_نگران نباش من جایی نمیرم...همینجام!
جیمین با خیالی آسوده دستش رو رها کرد و با کمک جونگ کوک دوباره دراز کشید.
چشماشو بست و سعی کرد یکم دیگه بخوابه!
کاش بتونه زودتر همه ی اینا رو فراموش کنه و دوباره همون آدم قبلی بشه...
...
از اتاق بیرون اومد که تهیونگ اومد سمتش و پرسید:
_خوابید؟
جونگ کوک سری تکون داد و گفت:
_آره خوابید
تهیونگ_حرفی نزد؟
جونگ کوک_براش خیلی سخته...ولی خب...سعی میکنه باهاش کنار بیاد و هضمش کنه...الان تو باید بیشتر هواشو داشته باشی
تهیونگ_دیگه اذیتش نمیکنم قول میدم...میخوام بهش نشون بدم چقدر دوسش دارم و عشقم بهش واقعیه
جونگ کوک_توی این وضعیت درست ترین کارم همینه...باید کاری کنی که بیشتر بهت جذب بشه و دیگه به اون حرومزاده فک نکنه...منم کمکت میکنم...هروقت خواستی میتونی بهم زنگ بزنی
تهیونگ_ممنون...واقعا با راهنمایی کردن کمک بزرگی میکنی
ادامه دارد...ماچ بهت بابت حمایتت جیگر😘♥️
YOU ARE READING
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟