Emotionless - Part 11

1.5K 241 21
                                    

از خونه بیرون اومد و درو بست و به سمت ماشینش راه افتاد.
داشت راه خودش رو میرفت که یهو صدای کسی رو از پشت سرش شنید و جا خورد.
_جونگ کوک شی
شونه هاش از ترس بالا پرید و سر جاش متوقف شد.برگشت و نگاه کرد و با دیدن یونگی ابروهاش بالا پریدن.
_یونگی...تو...چطور خونه ی منو پیدا کردی؟
یونگی یونگی سرش رو پایین انداخت و لب زد:
_معذرت میخوام...مجبور شدم از مطب تا اینجا تعقیبت کنم...باید باهات خارج از محیط کارت حرف میزدم
جونگ کوک نزدیکتر رفت و گفت:
_چرا زنگ نزدی من هرموقع زنگ میزدی جواب دادم...چیزی شده؟
یونگی_باید رو در رو حرف میزدم
جونگ کوک_خیله خب اگه اینطوری راحت تری...من به حرفات گوش میدم
یونگی کمی مکث کرد و حرفاشو توی ذهنش مرتب کرد.
نمیدونست از کجا باید شروع کنه ولی باید حرفاشو میزد و خودش رو از فکرای این دو سه روزش خلاص میکرد!
_من...من توی این مدت که بهم گفتی با خودم خلوت کنم خیلی فکر کردم...راستش چطوری بگم...توی این مدتی که ازت دور بودم همش حس میکردم انگار یه چیزی کمه...یعنی...
بعد از چند لحظه من من کردن نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت.
توی چشمای براق جونگ کوک خیره شد و ادامه داد:
_حس کردم که تورو کم دارم جونگ کوک...خیلی فکر کردم...تمام ذهنم درگیر توئه حتی شنیدن اسمت یا فکر کردم بهتم باعث میشه قلبم از هیجان بخواد از سینم بزنه بیرون...من خیلی دوست دارم...حس میکنم اگه همه ی دنیا هم نباشن اما تو کنارم باشی همین میتونه برام کافی باشه...
جونگ کوک که تمام این مدت با چشمایی اشکی به یونگی نگاه میکرد نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغض این چند روزش رو کنترل کنه.
درسته خودش به یونگی گفته بود که فعلا نا نتیجه نگرفته نیاد مطب اما انتظار نداشت که حتی زنگ هم نزنه و این خیلی دلتنگ ترش کرده بود!
یونگی_باهام قرار میذاری؟
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
_حسم بهت واقعیه جونگ کوک باور کن خ...
داشت حرف میزد که جونگ کوک محکم بغلش کرد و باعث شد حرف یونگی ناتموم بمونه و شوکه بشه.
_بهت گفتم برو با خودت خلوت کن دیوونه ولی نگفتم که اصن باهام در تماس نباشی...میدونی چقد دلتنگت بودم؟
یونگی دستاشو آروم دور کمر جونگ کوک حلقه کرد و جواب داد:
_معذرت میخوام...احمق بودم
جونگ کوک صورتش رو توی گودی گردن یونگی فرو برد و لب زد:
_خیلی دوست دارم یونگی...بیا همیشه کنار هم باشیم
یونگی لبخند رضایتمندانه ای زد و با خیال راحت چشماشو بست و جونگ کوک رو نوازش کرد.
حالا که حرفاشو زده بود احساس سبکی و راحتی میکرد!
(دو هفته بعد)
در ماشین رو براش باز کرد و کنار ایستاد تا پیاده بشه،به بیرون از ماشین اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید
جیمین درحالی که لبخندی روی لب داشت و خوشحال بود از اینکه دوشیک انقدر بهش اهمیت میده از ماشین پیاده شد و به دنبالش رفت.
به سمت آسانسور داخل پارکینگ رفتن و سوارش شدن تا برن بالا و وارد مرکز خرید بشن.
جیمین خودش رو بیشتر به دوشیک نزدیک کرد و خیلی آروم دستاشو دور بازوی عضله ای اون حلقه کرد.
دوشیک ابرویی بالا انداخت و بهش خیره شد که جیمین گفت:
_ناراحت میشی اگه دستتو بگیرم؟
دوشیک دستش رو بالا آورد و آروم گونه ی جیمین رو لمس کرد.
_نه عزیزم...دیگه دو هفتس که باهم قرار میذاریم فک نمیکنم نیازی باشه انقد محتاطانه باهم برخورد کنیم
جیمین_عالیه!
در آسانسور باز شد و هردو ازش خارج شدن و وارد مرکز خرید شدن.
دوشیک حلقه ی دستای جیمین رو از دور بازوش باز کرد و به جاش یه دستش رو محکم گرفت و توی دست خودش قفلش کرد.
_اینطوری حس بهتری دارم
جیمین با زدن لبخندی جوابش رو داد و به راهشون ادامه دادن.
ساعت ها کنار هم توی اون مرکز خرید بزرگ وقت گذروندن و خرید کردن.
انقدر توی این مدت به جیمین خوش گذشت که حتی متوجه گذر زمان هم نشده بود وقتی به خودش اومد دید ساعت یازده شبه.
در حالی که سر میز نشسته بودن و شامشون رو تموم میکردن؛ باهم حرف میزدن و آخرین لحظات امروز رو سپری میکردن.
جیمین با دیدن ساعت نگاهی به دوشیک کرد و با خنده گفت:
_انقدر بهم خوش گذشت که حتی نفهمیدم کی ساعت یازده شد
دوشیک_خوشحالم که اینو میشنوم
جیمین_ممنون که برام وقت میذاری دوشیک...باعث میشی حالم خوب باشه و خستگی کارمم از بین بره
دوشیک دستش رو جلو برد و روی دست جیمین که روی میز قرار داشت گذاشتش.
نگاه مهربونی تحویل جیمین داد و لب زد:
_هرموقع که بهم نیاز داشته باشی کنارتم
جیمین لبخند عمیقی زد و دست دوشیک رو محکم گرفت.
خوشحال بود از اینکه یه نفر وارد زندگیش شده که انقدر بهش اهمیت میده و دوستش داره!
اما آیا همه ی اینا واقعی بود؟!
...
ماشین متوقف شد و دوشیک به سمت جیمین چرخید و گفت:
_خب دیگه...متاسفانه رسیدیم
جیمین_دلم نمیخواد برم خونه
دوشیک_مگه نباید فردا بری سر کار؟
جیمین به نشونه ی تایید سری تکون داد که دوشیک گفت:
_پس باید بری عزیزم...باید استراحت کنی...فردا بازم میبینمت
جیمین_باشه
خم شد و بوسه ی نرمی روی گونه ی دوشیک زد که باعث شد چشماش از تعجب گرد بشن.
جیمین_ممنون بابت امشب...مراقب خودت باش
دوشیک_میخوای کمکت خریدا رو بیارم داخل؟
جیمین_نه زیاد نیستن خودم میبرمشون
دوشیک_باشه عزیزم
از ماشین پیاده شد و بعد از اینکه خریداشو برداشت به سمت آپارتمان رفت.
قبل از اینکه بره داخل برگشت و برای دوشیک دست تکون داد؛ باهاش خداحافظی کرد و رفت داخل.
وارد خونه شد و همون وسط خریداش رو روی زمین گذاشت.
درو بست و به سمت اتاق خوابش رفت و وقتی لباساشو عوض کرد برگشت بیرون تا چیزایی که خریده بود رو از توی ساک در بیاره و هر کدوم رو سر جایی که باید بذاره!
نشست روی صندلی و یکی یکی همه رو از توی ساکشون بیرون آورد.
با دیدن لباسی که دوشیک براش خریده بود لبخندی زد و اونو یه گوشه گذاشت تا بعد ببره داخل اتاق.
چیزای دیگه ای که خریده بود رو سر جاشون گذاشت و بعد از اینکه لباس رو برداشت رفت داخل اتاقش.
لباس رو توی کمد گذاشت و بعد روی تخت خوابید.
موبایلش رو برداشت و شماره ی دوشیک رو گرفت که سریع تماس وصل شد و صداش رو شنید:
_همین الان رسیدم خونه میخواستم بهت زنگ بزنم
جیمین_منم میخواستم مطمئن بشم که رسیدی...برو استراحت کن بازم بابت امشب ممنون
دوشیک_خوب بخوابی عزیزم
جیمین_شب بخیر
تماس رو قطع کرد و موبایلش رو کنار گذاشت و خوابید.
انقدر خسته بود که چیزی طول نکشید تا خوابش برد!
...
وارد دفترش شد و خطاب به هیویون که داشت دنبالش میومد گفت:
_ببینم خبر داری کارایی که به عهده ی جیمینه خوب انجام میشن یا نه؟
هیویون_قربان تا جایی که اطلاع دارم همه ی کاراشون تا الان به خوبی انجام شده و جلساتی که با بعضی شرکا داشتن رو هم به خوبی گذروندن...مشکلی نبوده تمام کاراشونو انجام میدن و بعدم زود میرن
تهیونگ_زود میره؟
هیویون_بله...برعکس بقیه ی وقتا که تا شیش عصر اینجا میموندن این چند روز اخیر رو ساعت سه بعد از ظهر از شرکت رفتن
تهیونگ_خیله خب برو به کارت برس
هیویون که از اتاق خارج شد که تهیونگ پوزخندی زد و زمزمه کرد:
_یعنی اون پسره انقد براش عزیز شده که بخاطرش انقد زود از شرکت میره؟
سری تکون داد و مشغول کار کردن شد.
بعد از گذشت نیم ساعت موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد.
نگاهی به صفحه انداخت و با دیدن اسم میونگ سو دندون قروچه ای کرد و موبایل رو از روی میز برداشت.
تماس رو وصل کرد و با کلافگی گفت:
_فک کنم گفته بودم سرم خیلی شلوغه نه؟
میونگ سو_چرا چند روزه هرچی بهت زنگ میزنم و پیام میدم جوابمو نمیدی تهیونگ؟...منم آدمم نیاز دارم که بهم توجه کنی ولی تو چند روزه که انگار منو فراموش کردی
تهیونگ_دو روز پیش برات پیغام فرستادم و گفتم که توی شرکت خیلی کار دارم و سرم شلوغه نمیفهمی یا خودتو زدی به احمق بودن و نفهمیدن؟
میونگ سو_اما من دلم تنگ شده...میخوام ببینمت
عصبی شد و با حرص غرید:
_به درک که دلت تنگ شده مزاحم کارم نشو خودم به وقتش میام و میبینمت
این حرف رو زد و بدون اینکه اجازه بده میونگ سو چیزی بگه تماس رو قطع کرد.
عجیب بود که داشت اینطوری با معشوقش برخورد میکرد!
ادامه دارد...

مرسی بابت حمایتت کیوتی♥️♥️

Emotionless Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin