Emotionless - Part 10

1.9K 263 15
                                    

"ببینم الان چیه این موضوع داره تورو اذیت میکنه؟"
همینطور که سینی توی دستش رو روی میز میذاشت و مینشست رو به روی تهیونگ اینو پرسید و منتظر جواب شد.
تهیونگ موبایلش رو کنار گذاشت و جواب داد:
_اون لعنتی از سر لجبازی با من داره بی پروا کار میکنه...من اگه توی این مدتم با کسی توی رابطه بودم سعی کردم پنهانش کنم تا به گوش اون پیرمرد لعنتی نرسه ولی شک ندارم جیمین گند میزنه به همه چیز
نامجون فنجون قهوه ی خودش رو برداشت و کمی ازش خورد.
_فک نمیکنی اگرم کسی بفهمه بیشتر برای اون دردسر میشه تا تو؟
تهیونگ مکث کوتاهی کرد و جواب داد:
_باهات شرط میبندم اصلا براش اهمیتی نداره اون فقط میخواد خانواده رو مجبور کنه رضایت به جداییمون بدن
نامجون_خب اینطوری که بهتره بذار طلاق بگیره تموم بشه دیگه
تهیونگ_تو انگار متوجه نیستیا!...من اون سهام کوفتی شرکتو میخوام وگرنه فک کردی عاشق چشم و ابروی پسر عمم شدم که تا الان این وضعو تحمل کردم؟
نامجون خم شد و همینطور که فنجون رو روی میز میذاشت لب زد:
_باور کن نمیدونم چی بگم...چرا الکی و ساختگی هم که شده سعی نمیکنی باهاش نرم برخورد کنی و بکشونیش سمت خودت؟
تهیونگ_با این وحشی سرکش بنظرت میشه نرم برخورد کرد؟
خندید و دستی توی موهاش فرو برد.
کمی فکر کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
_ببین تهیونگ میدونم وضعیت خوبی نیست فقطم تو نیستی که داری اذیت میشی اونم درست مثل توئه...بابا شما دوتا از اول که من تورو شناختم باهم مثل کارد و پنیر بودین اصن نمیفهمم چرا مجبورتون کردن باهم باشین اما...فعلا چاره ای نیست...الان که بحث اون سهام وسطه و میخوای بدستش بیاری بنظرم بهتره یکم باهاش بهتر برخورد کنی و سعی کنی کمتر اذیتش کنی
تهیونگ_آخ...دیگه دیره نامجون من گند زدم
نامجون_واسه چی؟ چرا؟
نفس کلافه ای کشید و گفت:
_منو با معشوقم تو خونه ی خودمون دید
نامجون با چشمای گشاد بهش خیره شد و با تعجب پرسید:
_پسر تو معشوقتو بردی تو خونه ای که با جیمین باهم توش زندگی میکنین؟
تهیونگ سری به نشونه ی مثبت تکون داد که نامجون گفت:
_بابا تو خیلی احمقی کیم تهیونگ...این دیگه تَهِ وقاحته...حالا درسته باهم خوب نیستین ولی دیگه این کارتم زیاده روی بوده
تهیونگ_نمیدونستم انقد کفری میشه فک میکردم اهمیتی به این موضوع نمیده
نامجون_ببینم نکنه فک کردی اهمیتی نمیده و تازه میمونه تو اون خونه تا هرشب صدای آه و ناله هاتونو بشنوه هان؟
تهیونگ_خب باشه دیگه فهمیدم گند زدم بجای سرزنش کردن بهم بگو چه غلطی کنم...این جیمینی که من امشب دیدم معلومه بدجوری دنبال تلافیه
نامجون_واقعا نمیدونم...یعنی صد نفرم جمع بشن نمیتونن فکر درست و حسابی ای واسه این گند کاریت بکنن
تهیونگ_همه ی اینا به کنار...میترسم حالا بخاطر لج و لجبازی با من آدمای مزخرفی رو دور خودش جمع کنه و این وسط خودش بازیچه ی یه مشت هوس باز بشه
نامجون_نه بابا؟...فک نمیکنی یکم زوده واسه اینکه همچین فکری بکنی؟
تهیونگ_فک نمیکردم کار به اینجا بکشه
______
پشت میز نشست درحالی که کمی سبزیجات پخته شده از توی ظرف برمیداشت تا اونو با برنج و تخم مرغ بخوره نگاهی به جیمین کرد و گفت:
_از اون ماهی بخور واسه تو درستش کردم
جیمین لبخندی زد و نگاهی بهش کرد.
_آخ...عاشق اینم که دقیق میدونی چی دوست دارم چی دوست ندارم کوک
کمی از اون ماهی که جونگ کوک براش درست کرده بود خورد و لب زد:
_عالی شده...دستت درد نکنه
جونگ کوک با دهن پر جواب داد:
_نوش جونت!
کمی مکث کرد و وقتی غذاشو قورت داد گفت:
_گفتی این پسره که دیشب دیدیش چند سالشه؟
جیمین_همسن تهیونگ...سی سالشه
جونگ کوک_خوشتیپ بود؟
جیمین_آره...بعد صبحانه عکسشو بهت نشون میدم
جونگ کوک_ببین منو...هشدارای لازمو که بهت دادم اما اینم اضافه میکنم...خیلی حواستو جمع کن اگه طرف بعدا اذیتت کرد به خودم بگو حسابشو میرسم
جیمین_بهش نمیاد آدم بدی باشه ولی باشه...اگه دیدم میخواد اذیتم کنه بهت میگم
جونگ کوک_خوبه
جیمین صبحانش رو زودتر تموم کرد و عکسای دوشیک که توی صفحه ی اینستاگرامش بود رو به جونگ کوک نشون داد.
جونگ کوک قشنگ براندازش کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_نه بابا جدی خوش قیافس!
جیمین از جاش بلند شد و همینطور که کتش رو میپوشید گفت:
_دیگه باید برم کوک...بابت صبحانه ممنون
سمت جونگ کوک رفت و بعد از اینکه موبایلش رو گرفت اونو محکم بغل کرد.
_میبینمت
ازش جدا شد و سمت در رفت که جونگ کوک گفت:
_مراقب خودت باش تو رانندگی هم عجله نکن
جیمین باشه ای گفت و خونه رو ترک کرد.
...
نشست پشت میزش و نگاهی به جسیکا که با چندتا فایل توی دستش منتظر ایستاده بود انداخت.
_اینا چیه؟
جسیکا یکی یکی روی میز گذاشتشون و جواب داد:
_اینا گزارشای انباراست...مادرتون...ببخشید خانم کیم گفتن که گزارش انبارهایی که ایشون اداره میکنن رو به شما تحویل بدم تا بررسی کنید
جیمین نگاهی به فایلا انداخت و گفت:
_ببینم سنگای قیمتی که قرار بود از چین بیارن رسید؟
جسیکا_بله...گزارش اونم براتون گذاشتم
جیمین_برو یه قهوه واسم بیار و بعدشم بشین همینجا...باید کمکم کنی چون یه سری کار دیگم دارم
جسیکا_چشم...فقط من خیلی سریع یه تماس با شرکت تبلیغاتی که قراره باهاشون همکاری داشته باشیم میگیرم و بعد میام پیشتون قربان
جیمین_باشه...ببینم جلسه همون ساعت 9تشکیل میشه؟
جسیکا_خیر قربان...آقای کیم گفتن یک ساعت عقب تر میندازنش تا پسرشون خودشو برسونه به جلسه
جیمین پوزخندی زد و زمزمه کرد:
_کل شرکت باید معطل کیم تهیونگ باشن تا بیاد جالبه
جسیکا از اتاق خارج شد و جیمین مشغول انجام دادن کاراش شد.
چند دقیقه گذشت تا اینکه موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد.
با دیدن اسم دوشیک روی صفحه ی موبایل لبخندی زد و خیلی زود تماس رو جواب داد:
_صبح بخیر دوشیک
دوشیک_صبحت بخیر...دیشب خوب خوابیدی؟
جیمین_آره...انقد با رقصیدن خودمو خسته کرده بودم همینکه سرمو گذاشتم روی بالش خوابم برد
دوشیک_خوبه...ببینم واسه امشب که برنامه ای نداری؟
جیمین کمی فکر کرد و جواب داد:
_نه برنامه ای ندارم
دوشیک_پس میام دنبالت باهم میریم بیرون
جیمین_کجا قراره بریم؟
دوشیک_شب میفهمی
جیمین_باشه...چه ساعتی منتظرت باشم؟
دوشیک_هفت
جیمین_قبوله...پس شب میبینمت
دوشیک_میبینمت عزیزم
تماس رو قطع مرد و موبایلش رو روی میز گذاشت.
کنجکاو شده بود که دوشیک میخواد کجا ببرتش؟!
*یک هفته بعد*
روی صندلی نشست و همینطور که داخل پرونده چیزی مینوشت گفت:
_خب یونگی...امروز جلسه ی آخرمون بود...میخوام این کارو بکنی...یه سه چهار روز با خودت یه خلوتی داشته باش...میخوام خودتو امتحان کنی و ببینیم بازم اون افکار قدیمی میان سراغت یا نه...یادت نره کارایی که بهت یاد دادمو انجام بدی در ضمن...اینم در نظر داشته باش که منظور من از اینکه با خودت خلوت کنی این نیست که کل روزو با هیچکس حرف نزنی و از خونه بیرون نریا...پیاده رویت سر جاشه رفت و آمد با دوستات و معاشرت با آدمام سر جاشه...این خلوت فقط باید یکی دو ساعت در روز باشه حواست باشه...سه روز دیگه باهام تماس بگیر و بهم خبر بده که چیشد
یونگی از جاش بلند شد و با زدن لبخندی گفت:
_حتما...ممنون بابت همه چیز
جونگ کوک_مراقب خودت باش
یونگی سری تکون داد و از اتاق خارج شد.
الان این چه معنی ای میداد؟
یعنی دیگه قرار نبود جونگ کوک رو ببینه؟
حالا که جلسات مشاوره تموم شده بود دیگه نمیتونست شبا با جونگ کوک بره پیاده روی و باهاش وقت بگذرونه؟
اما اون تازه داشت احساساتش نسبت به جونگ کوک رو می‌سنجید تا ببینه واقعا چه حسی بهش داره!!
ولی قطعا تا دیدار بعدی باید از همه چیز مطمئن میشد...
نباید به این راحتی تسلیم میشد!

ادامه دارد...
(مرسی که کامنت میذاری کلوچه😉😘♥️💗)

Emotionless Donde viven las historias. Descúbrelo ahora