Emotionless - Part 25

1.3K 175 12
                                    

درو باز کرد و بی سر و صدا وارد خونه شد.احتمال میداد که تا الان خوابیده باشه پس نباید کاری میکرد که مزاحم خوابش بشه!
یواش یواش به سمت پله ها رفت که یهو صدایی شنید و با ترس به سمت صدا چرخید:
_رسیدن بخیر جناب کیم
با دیدن جیمین که روی مبل نشسته بود شوکه شد و همینطور که نگاهی به ساعت میکرد گفت:
_تو چرا بیداری عزیزم ساعت دو نصف شبه
+دقیقا چون ساعت دوئه بیدارم...تا الان کجا بودی کیم تهیونگ؟
تهیونگ_گفتم که یه مشکلی توی یکی از کارخونه ها پیش اومده...کارم طول کشید برای همین دیر اومدم
جیمین عصبی از جاش بلند شد و معترضانه گفت:
_تهیونگ من با این شکم قلنبه هیچ قبرستونی نمیتونم برم...همش توی خونه حبسم تمام دلخوشیم اینه که تو بیای خونه باهم وقت بگذرونیم بعد تو باید اینطوری منو تنها بذاری؟
جلوتر رفت و جواب داد:
_بیبی خب کار طول کشید حالا چیزی نشده که
جیمین کنترلشو از دست داد و داد زد:
_چیزی نشده؟...من دلم پوسید تو این خونه حالم داره از خودم به هم میخوره اونوقت میگی چیزی نشده؟
نفس نفس میزد و بی اختیار اشک میریخت.
تازه توی ماه هفتم بود و هنوز باید این وضعیت لعنتی رو تا دو ماه دیگه تحمل میکرد.
دلش میخواست بره پیش جونگ کوک توی کافه ولی نمیتونست از طرفیم جونگ کوک انقدر سرش شلوغ بود که نمیرسید بیاد به جیمین سر بزنه؛ شاید نهایت دو هفته یه بار میومد و جیمین داشت از این وضع دیوونه میشد.
تنها دلخوشیش تهیونگ بود برای همین داشت اینطوری بهونه گیری میکرد!
با کلافگی قاطی گریه هاش گفت:
_حتی نمیتونم مثل آدم نفس بکشم و همش زود خسته میشم از خودم متنفرم
تهیونگ کتش رو از تنش درآورد و روی مبل انداختش.کنار جیمین ایستاد و دستشو پشت کمرش گذاشت.
همینطور که کمکش میکرد بشینه گفت:
_آروم باش عزیزم به خودت سخت نگیر...نفس عمیق بکش
جیمین چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشید و بعد از چند لحظه آروم شد.
تهیونگ دستشو روی شکم برجستش گذاشت و همینطور که نوازشش میکرد گفت:
_میدونم داری اذیت میشی ولی دیگه چیزی نمونده جیمین...پسرمون دو ماه دیگه به دنیا میاد توام راحت میشی عزیزم فقط تحمل کن
جیمین دماغشو بالا کشید و سرش رو به مبل تکیه داد.
_خسته شدم...دلم میخواد از خونه برم بیرون...دلم لک زده واسه اینکه برم خرید یا برم پیش کوک توی کافه
تهیونگ دستاشو قاب صورت جیمین کرد و همینطور که گونه های خیسش رو پاک میکرد گفت:
_گریه نکن عزیز دلم...میدونم چقدر دلت گرفته...پاشو...پاشو لباساتو بپوش تا با ماشین ببرمت بیرون یه هوایی بخوری...خیابونام خلوته کسی نمی‌بینتت پاشو عسلم
از جاش بلندش کرد و با احتیاط از پله ها بالا بردش.
وارد اتاق کلوزت شدن و تهیونگ هم لباسای جیمین رو تنش کرد و هم لباسای رسمی خودش رو با یه دست لباس راحت تر عوض کرد.
از خونه بیرون اومدن و تهیونگ قبل از اینکه سوار ماشین بشن صندلی جیمین رو تنظیم کرد و عقب کشیدش تا بتونه راحت بشینه و به کمرش فشاری وارد نشه.
وقتی جیمین رو نشوند داخل ماشین با خیال راحت سوار شد و راه افتاد.
مقصد مشخصی نداشت فقط هدفش این بود که همسرش رو خوشحال کنه و سرحال ببینتش.
ضبط ماشین رو روشن کرد و یه آهنگ آروم گذاشت تا جیمین حوصلش سر نره.
چند دقیقه جذشت که تصمیم گرفت باهاش حرف بزنه و سرگرمش کنه!
تهیونگ_داروهای تقویتیتو امروز خوردی عشقم؟
جیمین_آره خوردمشون
تهیونگ_خوبه...ببینم دوست داری واست بستنی بگیرم؟
جیمین_تو این سرما؟
تهیونگ_توی ماشینیم بیبی بخاری هم که روشنه مشکلی پیش نمیاد
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
_دلم هات چاکلت میخواد ته
تهیونگ_ولی عشقم این وقت شب؟
جیمین_لطفا
تهیونگ سری تکون داد و نگاهش رو توی خیابون چرخوند تا یه فروشگاه پیدا کنه.
وقتی پیدا کرد سریع ماشین رو پارک کرد و رفت تا واسه ی خودش و جیمین هات چاکلت بگیره.
چند دقیقه بعد برگشت و توی ماشین نشست.
کاپ هات چاکلت جیمین رو بهش داد که جیمین با چشمای براقش بهش نگاه کرد و گفت:
_ممنون
تهیونگ_نوش جونت عزیزم فقط مراقب باش نسوزی
جیمین نگاهی به شکمش انداخت ‌و لبش رو گزید.کاکائو بچه رو تحریکش میکرد و باعث میشد شروع کنه به شیطنت و تکون خوردن اما جیمین واقعا هوس کرده بود و نمیتونست جلوی خودشو بگیره!
هات چاکلتو تا آخر خورد و بعد نگاهی به تهیونگ کرد.
_آخیش...دستت درد نکنه خیلی دلم هوس کرده بود
تهیونگ دستشو روی صورتش کشید و جواب داد:
_نوش جونت عزیزم...ولی خیال نکن خبر ندارم که نمیذاره تا صب بخوابیا
جیمین_اشکالی نداره میتونم تحمل کنم
تهیونگ همینطور که ماشینو روشن میکرد و راه میفتاد گفت:
_واقعا دیگه صبر کردن برام غیر ممکنه کاش این دو ماهم زود بگذره
جیمین_هی از الان معلومه بیشتر از من دوسش داریا...داره حسودیم میشه ته ته
تهیونگ_معلومه که اینطوری نیست...تو همیشه اولویت منی عزیزم من تورو بیشتر از هرکس و هرچیزی تو این دنیا دوس دارم
جیمین لبخندی از روی رضایت زد و دستشو روی دست تهیونگ که روی دنده قرار داشت گذاشت.
_اگه تورو نداشتم چیکار میکردم ته؟...میمردم بدون تو
تهیونگ دستش رو محکم گرفت و بوسه ی نرمی روش زد.
_منم بدون تو میمیرم عزیز دلم
دست جبمین رو به سینش چسبوند و همونطوری با یه دست به رانندگیش ادامه داد.
______
وارد خونه شدن که جونگ کوک همونجا کاپشنش رو روی مبل پرتاب کرد و با خستگی نالید:
_امروز دیگه خیلی وحشتناک بود واقعا کم آوردم
روی کاناپه نشست که یونگی هم بهش ملحق شد و نالید:
_باید نیروی بیشتری استخدام کنیم و واسه فصلای گرمم فکر میز و صندلی باشیم که بذاریم بیرون از کافه اینطوری جمعیت کنترل میشه و دیگه کسیم معطل نمیشه تا صندلی خالی بشه
جونگ کوک_آخ آره...باید همینکارو بکنیم
دستشو روی شونه ی جونگ کوک گذاشت و اونو کشید سمت خودش.
جونگ کوک رو روی پاهای خودش خوابوند و گفت:
_انقدر سرمون شلوغ بوده و خسته شدیم که حتی نتونستیم درست و حسابی باهم خلوت کنیما
جونگ کوک نگاهش رو به چشمای یونگی دوخت و در جواب گفت:
_موافقم...کارمون یکم مزاحم رابطه ی قشنگمون شده...ولی قول میدم جبرانش کنم
یونگی_امیدوارم زودتر جبران کنی بیبی
جونگ کوک خندید و از جاش بلند شد.
رو به روی یونگی ایستاد و پاهاشو دو طرف پاهای اون گذاشت؛ نشست روی پاهای یونگی و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
سرش رو تا جایی که میتونست جلو برد و لب زد:
_همین الان خوبه؟
یونگی دستاشو دو طرف پهلوهای جونگ کوک گذاشت و با لحنی خمار گفت:
_عالیه
جونگ کوک لباشو محکم روی لبای یونگی فشرد و با ولع بوسیدش.
با حرصی که از روی خستگی این چندوقت داشت لبای عشقش رو میمکید و یونگی هم متقابلا همینطوری همراهیش میکرد.
جونگ کوک درحالی که پایین تنه ی خودش رو به پاهای یونگی میمالوند گفت:
_یه فکری به سرم زد...از این به بعد قبل از اینکه کافه رو باز کنیم همونجا باهم سکس کنیم...من دیگه نمیتونم اینطوری دووم بیارم
یونگی_فکر خوبیه
زبونش رو روی گردن جونگ کوک کشید و با مکیدن و گاز گرفتنش اونو مارک کرد.
از شدت هیجان به طرز دیوونه واری حرارت بدن هردوشون داشت بالاتر میرفت!
یونگی لباسای جونگ کوک رو با عجله درآورد و بعد از اون خودش هم برهنه شد.
بدن برهنه ی معشوقش رو محکم به بدن خودش فشرد و جای جای اون بدن بی نقص رو پر از رد مالکیت خودش کرد.
جونگ کوک همینطور که روی پای یونگی نشسته بود آروم آروم خودش رو جلوتر کشید و لب زد:
_آه زودباش یونگی...میخوام بفاکم بدی
دیک یونگی رو به باسن خودش چسبوند و سعی کرد اونو داخل خودش فرو کنه.
یونگی وقتی این بی طاقتی رو دید کمکش کرد و دیکش رو کامل و یه ضرب واردش کرد.
جونگ کوک با حس اون درد ناگهانی ناله ی بلندی کرد و سرش رو به عقب هل داد.
یونگی سرش رو جلوتر برد و گردنش رو بوسید و شروع کرد به ضربه زدن داخل جونگ کوک.
صدای ناله های جونگ کوک سکوت خونه رو کاملا شکسته بود و هر لحظه بلندترم میشد!
یونگی بدون اینکه ازش خارج بشه پوزیشنشون رو عوض کرد.
جونگ کوک رو روی کاناپه خوابوند، پاهاشو بازتر کرد و محکمتر داخلش ضربه زد.
خم شد و لباشو روی لبای جونگ کوک کوبید و با ولع بیشتری بوسیدش.
هردوتاشون بلند ناله میکردن و از سکس امشبشون نهایت لذت رو میبردن!
بالاخره هردو به کام رسیدن و با خستگی همونجا روی کاناپه ولو شدن.
جونگ کوک همینطور که نفس نفس میزد گفت:
_حالشو ندارم برم توی اتاق...میشه همینجا بخوابیم؟
یونگی_پس بذار پشتی مبل رو بدم عقب و یه پتو هم بیارم
از جاش بلند شد و پشتی کاناپه رو کشید عقب تا جای اونو بازتر کنه و تبدیلش کنه به تخت خواب.
خیلی سریع رفت توی اتاق و با پتو برگشت.
کنار جونگ کوک خوابید و پتو رو روی بدناشون کشید.
جونگ کوک خودشو توی بغل یونگی جا کرد و همینطور که سرش رو روی سینه ی اون میذاشت گفت:
_خیلی دلم تنگ شده بود
یونگی بوسه ای به سرش زد و جواب داد:
_منم همینطور عزیزم
آروم آروم موهای جونگ کوک رو نوازش کرد تا خوابش برد و کمی بعد هم خودش خوابش برد.
بعد از یه مدت کار فشرده موفق شدن دپباره اینطوری باهم خلوت کنن و خوش بگذرونن!!

ادامه دارد..‌.
مرسی که کامنت میذاری کیوتی 😍😘♥️

Emotionless Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang