توی افکار خودش غرق شده بود و درست مثل این چند روز، فقط به اتفاقاتی که افتاده فکر میکرد.
انگار این فکرا مثل خوره افتاده بود به جونش و قرار نبود به این راحتی رهاش کنه!
حس میکرد از خودش متنفره بخاطر اینکه انقدر راحت بازیچه یه نفر شده و بهش دل داده.
کاش زودتر از این فکر و خیالات خلاص میشد و مجبور نمیشد هرروز انقدر خودخوری کنه و روح خودش رو آزار بده.
اما خوبی ماجرا این بود که تهیونگ اینجا بود!
با اینکه معلوم نبود چی انقدر عوضش کرده و باعث شده از این رو به اون رو بشه اما بازم وجود این تهیونگ جدید کمک بزرگی میکرد.
تقریبا سه چهار روز میگذشت و توی تمام این مدت تهیونگ به بهترین نحو ازش مراقبت کرده و باهاش خوب رفتار کرده.
جیمین دیگه هربار با دیدنش احساسات عجیب و غریبی پیدا میکرد و هیجان زده میشد!
پس کجا رفته بود اون همه نفرتی که از همدیگه داشتن؟!
در اتاق باز شد و مثل این چند روز گذشته تهیونگ در حالی که چیزی برای خوردن آورده بود وارد اتاق شد!
جلوتر اومد و لیوان شیر توی دستش رو به سمت جیمین گرفت و گفت:
_زودباش
جیمین_فک کنم کلی وزن اضافه کردم از بس غذا و نوشیدنی به خوردم دادی تهیونگ
تهیونگ_این شیره جیمین شیر قرار نیست چاقت کنه
کنار جیمین روی تخت نشست و همینطور که جیمین مشغچل خوردن بود دستش رو جلو برد.
آروم موهای به هم ریخته ی جیمین رو از توی صورتش کنار زد که همین باعث شوکه شدن جیمین شد.
واقعا سر تهیونگ به یه جایی خورده!
شیر رو تا آخر خورد و لیوان رو به تهیونگ داد.
نگاهی به صورتش کرد و لب زد:
_میخوام بیام بیرون...خسته شدم از بس همش رو تخت خوابیدم
تهیونگ باشه ای گفت و دست جیمین رو گرفت.
کمکش کرد که از روی تخت بلند بشه و همزمان گفت:
_جونگ کوک زنگ زد گفت داره میاد اینجا ببینتت
جیمین_وای...من باید برم حمام تهیونگ
تهیونگ_باشه میری مشکلی نداره که...اگرم میترسی که حالت بد بشه باهم میریم
سر جاش ایستاد و با تعجب به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ متقابلا بهش خیره شد و گفت:
_جیمین ما ازدواج کردیم فک نمیکنم نیازی باشه انقد تعجب کنی
جیمین بیشتر تعجب کرد اما بروز نداد.
همینطور که از اتاق خارج میشد و سمت حمام میرفت گفت:
_نمیخواد باهم بریم من خوبم...فقط برام حولمو بیار
این حرف رو زد و سریع رفت داخل حمام.
تهیونگ رفت توی اتاق جیمین و براش از اونجا حوله آورد و وقتی تحویلش داد، رفت و به بقیه ی کاراش رسیدگی کرد.
چند روز بود که نه خودش و نه جیمین شرکت نرفته بودن برای همین نه تنها باید از جیمین مراقبت میکرد؛ بلکه باید کارای شرکتم از توی خونه انجام میداد و مدام با هیویون در ارتباط میبود!
از حمام بیرون اومد و رفت توی اتاق خودش تا لباساشو عوض کنه.
بلیز بافت آبی رنگی به همراه یه شلوار جذب سفید پوشید و بعد از اینکه موهاش رو خشک کرد و رفت بیرون.
از پله ها پایین رفت و به سمت پذیرایی رفت تا بشینه پای تی وی.
تهیونگ همینطور که توی آشپزخونه داشت غذا درست میکرد همزمان با تلفن حرف میزد و حسابی عصبانی شده بود!
_خب بهشون بگو من مشکل برام پیش اومده فعلا نمیتونم توی جلسه ای شرکت کنم...
داد بلندی زد که حتی جیمینم جا پرید و شوکه شد:
_به اون مرتیکه ی عوضی بگو پام برسه به شرکت بیچارش میکنم...عوضی زبون نفهم...اگه فک میکنه شرکتی بهتر از ما هست بره با اونا قرارداد ببنده...بهش بگو آقای کیم گفت شراکتمون کنسله
نگاهش یهو به جیمین افتاد و حرفش نصفه موند.
مثل یه ستاره میدرخشید و صورتش خیلی زیباتر از قبل به نظر میرسید!
+قربان من باهاشون حرف میزنم و درستش میکنم شما نگران نباشید
صدای هیویون پشت گوشی باعث شد که تهیونگ از نگاه کردن به جیمین دست برداره و به خودش بیاد.
_هرچی شد خبرشو بهم بده من باید به کارم برسم
تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی اپن گذاشت.
همینطور که یه چشمش به غذای روی اجاق بود یه چشمش هم به جیمین بود و هی بهش نگاه میکرد!
قلبش داشت تند تند میتپید و حرارت بدنش بالاتر میرفت.
نفس عمیقی کشید و پیرهن توی تنش رو هی تکون داد و تا خودش رو باد بزنه و خنک بشه ولی فایده نداشت.
درست کردن غذا رو که تموم کرد و اجاق رو خاموش کرد؛ سریع از آشپزخونه بیرون رفت و همینطور که پاکت سیگار و فندکش رو با خودش میبرد به سمت بالکن رفت.
هوا یکم سرد بود اما تهیونگ بخاطر حرارت بالای بدنش اصلا متوجه این سرما نمیشد!
زنگ به صدا دراومد و جیمین از جاش بلند شد تا بره درو باز کنه.
وقتی در رو باز کرد با جونگ کوک و یونگی رو به رو شد و لبخندی روی لباش نقش بست.
_خوشاومدین
جونگ کوک محکم بغلش کرد و گفت:
_چطوری جیمینی؟...بهتری؟
جیمین_آره...ولی باید باهم حرف بزنیم!
جونگ کوک_برای همین اینجام عزیزم
از جونگ کوک جدا شد و نگاهش رو به یونگی دوخت.
دستش رو به سمتش دراز کرد و با خوش رویی گفت:
_معذرت میخوام که نتونستیم به خوبی باهم آشنا بشیم...خوش اومدی
یونگی درحالی که باهاش دست میداد جواب داد:
_ممنونم...خداروشکر که حالت خوبه
جیمین درو بست و به سمت پذیرایی بردشون.
جونگ کوک همینطور که مینشست روی مبل پرسید:
_ببینم تنهایی؟
جیمین_نه تهیونگ توی بالکنه داره سیگار میکشه...چند دقیقه پیش منشیش باهاش حرف زد فک کنم کارای شرکت یکم به هم ریخته اعصابش خورد شد
جونگ کوک سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
جیمین سمت آشپزخونه رفت و گفت:
_قهوه میخورین یا هات چاکلت؟
جونگ کوک سریع از جاش بلند شد و سمتش رفت:
_تو برو بشین خودم درست میکنم...باید استراحت کنی
جیمین_من خوبم کوک
جونگ کوک_نمیشه برو بشین
جیمین برگشت و نشست رو به روی یونگی.
نگاهی به حالت صورت هردوشون کرد و بعد از چند دقیقه زیر نظر گرفتن هردو پرسید:
_ببینم شما دوتا چیزیتون شده؟...هردوتون خیلی جدی بنظر میاین نکنه قهرین؟
یونگی شونه ای بالا انداخت و لب زد:
_از دوستت بپرس
جیمین با کنجکاوی به جونگ کوک نگاه کرد که جونگ کوک گفت:
_گیر داده میخواد موهاشو کوتاه کنه منم مخالفت کردم یکم بحث کردیم همین
یونگی_جونگ کوک عزیزم موهام خیلی بد شده خب کوتاهش میکنم بعد دوباره میذارم بلند بشه دیگه
جونگ کوک_تا میاد بلند بشه من موهام رنگ دندونام شده
جیمین خندید و گفت:
_هی کوک خب چرا اذیتش میکنی حتما خسته شده بذار کوتاهش کنه دیگه بعدا دوباره بلند میشه
جونگ کوک_نمیذارم
قهوه ها رو آماده کرد و آورد که همزمان تهیونگم اومد داخل و با دیدنشون گفت:
_خوشاومدین
جونگ کوک و یونگی تشکر کردن و یونگی با اشاره به قهوه ها گفت:
_بیا بشین قهوه بخور
تهیونگ_الان میام میزو بچینم میام
رفت داخل آشپزخونه و مشغول آماده کردن ظرفا و غذاهایی که درست کرده بود شد.
جونگ کوک که کنار جیمین نشسته بود نگاه های جیمین به تیهونگ رو زیر نظر گرفت و بعد از چند دقیقه در گوشش گفت:
_ببینم چه خبرا؟
جیمین_کوک تهیونگ خیلی عوض شده...اصن انگار یه آدم دیگه شده خیلی به من اهمیت میده و مراقبمه انگار که دوسم داره
جونگ کوک که از قبل متوجه علاقه ی تهیونگ به جیمین شده بود خندید و گفت:
_خب شاید واقعا دوست داره
جیمین_محاله...تهیونگ خیلی از من متنفر بود
جونگ کوک_جیمین عزیزم تنفر آدما توی خیلی از موارد به عشق و علاقه تبدیل میشه نمیتونی انتظار داشته باشی تا ابد ازت بدش بیاد
جیمین_باورم نمیشه...از روزی که منو آورده خونه منو توی اتاق خودش روی تخت خودش خوابونده و هرشبم خودش کنارم میخوابه تا حواسش بهم باشه...پسر یه دفعه خیلی مرد ایده آلی شده من دارم کم کم ضعف میرم براش
جونگ کوک خندید و چیزی نگفت.
از اینکه اینا رو میشنید خیلی خوشحال بود!
جیمین آروم زمزمه کرد:
_چطور دستای یه نفر میتونه انقد جذاب به نظر بیاد؟...نگاه کن چطوری آستیناشو بالا زده و با اون دستاش داره کار میکنه!!
جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و ریز خندید.
حالا نوبت جیمین بود که بفهمه چقدر تهیونگ رو دوست داره...!
ادامه دارد...
مرسی که کامنت میذاری جیگر😘♥️♥️♥️

YOU ARE READING
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟