Emotionless - Part 6

1.6K 243 4
                                    

با عصبانیت وارد خونه شد و کتش رو به سمت کاناپه پرتاب کرد.پاشو به میز کوبید و دستاشو به پهلوهاش چسبوند و شروع کرد به قدم زد داخل خونه.
اونقدر عصبی شده بود که مغزش درست کار نمیکرد و نمیدونست چطوری برای مشکلی که پیش اومده یه راه حل پیدا کنه.
با عجله از پله ها پایین اومد و با دیدن تهیونگ که اون سر و صداها رو توی خونه به وجود آورده بود گفت:
_هوی چته دیوونه این کارا چیه میکنی؟
تهیونگ به سمتش چرخید و درحالی که اخم غلیظی به ثورت داشت پرسید:
_به توام گفت بری پیشش؟
جیمین_کی؟
تهیونگ_ارباب کیم!
جیمین_آره
تهیونگ_پس واسه چی انقد ریلکسی هان؟...نکنه خوشحالی از تصمیمی که اون پیرمرد عوضی گرفته؟
جیمین_نه خوشحال نیستم...ولی به وقتش حرصامو خوردم...الانم داشتم بخاطر سردردم استراحت میکردم که جنابعالی اومدی و گند زدی توش با این سر و صداهات
تهیونگ_گفت بهش گفتی بخاطر معدت قرص مصرف میکنی...راست میگه؟
جیمین_نه...ولی برای پیچوندنش چاره ی دیگه ای نداشتم اما در هر حال بازم خودمو تو دردسر انداختم
تهیونگ_من حلش میکنم...بهش گفتم خودم یه دکتر خوب پیدا میکنم اینطوری میتونم به دکتر بگم که الکی قضیه رو تا یه مدت کشش بده
جیمین_تا کی تهیونگ؟...چقد دیگه باید منتظر بمونیم تا اونا بفهمن که ما همو نمیخوایم هان؟
تهیونگ_بحث نکن جیمین واقعا مخم نمیکشه راجبش فک کنم
پوزخندی زد و به تهیونگ که بعد از زدن حرفش از پله ها بالا میرفت نگاه کرد.
هربار میپیچوندش و این باعث میشد بیشتر ازش متنفر و عصبانی بشه!
چرا مجبور بود یک سال از عمرشو کنار این آدم سپری کنه و هرروز و هرشب حرص بخوره؟
دستاشو با حرص مشت کرد و لب زد:
_آه...کاش زودتر بمیری پیرمرد لعنتی
از جاش بلند شد و رفت بالا.
برگشت به اتاقش و روی تختش دراز کشید.
دلش میخواست میخوابید و تا یه مدت طولانی بیدار نمیشد!
______
وارد طبقه ی هفتم شد و بعد از اینکه جواب سلام همه ی کارمندا رو با سر تکون دادن جواب داد وارد اتاقش شد.
جسیکا در حالی که دنبالش راه میرفت برنامه ی کاری امروزش رو براش توضیح میداد و جیمینم گوش میداد.
روی صندلیش نشست و همینطور که پا روی پاش مینداخت گفت:
_خوبه جسیکا...قرار ناهارم با شین دوهوا چیشد؟
جسیکا از داخل آیپد نگاهی انداخت و لب زد:
_قربان با منشی ایشون در تماس بودم و قرار شد برای چهارشنبه بعد از ظهر برنامه ریزی کنن و شما رو ملاقات کنن
جیمین_خوبه...میتونی بری...و لطفا یه قهوه تلخ برام بیار
جسیکا چشمی گفت و از اتاق خارج شد.
جیمین نگاهی به گزارشایی که تازه براش آورده بودن کرد و نفسش رو کلافه فوت کرد.
کی حوصله داشت همه ی اینا رو بخونه و بررسی کنه؟
یکی از فایل ها رو برداشت و مشغول مطالعش شد.
چیزی طول نکشید که بیخیالش شد و زنگ زد به جونگ کوک تا باهاش حرف بزنه.
انگار هرروز حرف زدن با اون انرژیشو تقویت میکرد!
"صبح قشنگت بخیر پارک جیمین"
با شنیدن صداش لبخندی زد و جواب داد:
_صبح توام بخیر...کجایی؟
جونگ کوک_دارم کارمو میکنم که برم مطب...یکم دیگه مین یونگی قراره بیاد اونجا
جیمین ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_اوووو...خوش بگذره جونگ کوک شی قراره کراشت یکی دو ساعتی پیشت باشه!
+یاااا...مزخرف نگو
جیمین ریز خندید و جواب داد:
_برو به کارت برس شب میبینمت
جونگ کوک باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد.
جیمین موبایلش رو کنار گذاشت و به کارش ادامه داد.
حالا دیگه حوصله ی کافی برای انجام کاراش رو داشت چون همین الان صدای تنها رفیقش رو شنیده بود!
...
_خب یونگی شی...امروز حالت چطوره؟
همینطور که جاشو روی صندلیش درست میکرد این سوال رو پرسید و منتظر به مین یونگی نگاه کرد.
کمی فکر کرد و جواب داد:
_بهتر از قبلم اما...همش حس میکنم که دوس ندارم توی خونه بمونم اما از طرفیم اصلا حس و حال اینکه از خونه بیام بیرون رو ندارم و هنوز نتونستم این مشکلو حل کنم
جونگ کوک_اشکالی نداره...قرار نیست همه چی یه شبه خوب بشه ما قراره قدم به قدم پیش بریم و مشکلتو حل کنیم...ببینم چرا از دوستات نمیخوای بیان پیشت یا ببرنت جاهایی که یکم خوش بگذرونین هوم؟
یونگی_چون دوستی ندارم
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و لب زد:
_چی؟
یونگی_از موقعی که این وضعیتم شروع شد هرکسی که میشناختمش رفته و ازم فاصله گرفته
جونگ کوک سری تکون داد و کمی فکر کرد.
این پسر نه خانواده ای داشت و نه دوستی که کمکش کنه.
حالا باید چیکار میکرد؟
_نظرت چیه باهم امتحانش کنیم؟...میتونی منو دوست خودت بدونی و بذاری من بهت کمک کنم...اینطوری از نزدیک شاهد این خواهم بود که حالت بهتر میشه یا نه
سرش رو بالا گرفت و نگاهی به چشمای براق و تیله ای جونگ کوک انداخت.
چشمای درشت و براقش چطوری انقدر آرامش بخش بود؟!
هربار که بهش خیره میشد یه حس عجیبی پیدا میکرد...
_خیلی عالیه اگه شما وقت داشته باشین
جونگ کوک_خوبه...پس من علاوه بر دکترت دوستتم هستم...بنظرم برای اولین قدم هرروز یه ساعتی رو مشخص کنیم و باهم بریم پیاده روی...اینطوری هم ورزش میکنیم که تاثیر خیلی زیادی توی بهبود حالت داره هم باهم صحبت میکنیم
یونگی_خیلی خوب میشه دکتر
جونگ کوک نگاهی به برنامه ی کاریش انداخت و لب زد:
_خب...من دو ساعت قبل از اومدن به مطب وقت دارم...شباهم از ساعت هفت به بعد وقتم آزاده...اینکه شب بریم یا صبح رو تو انتخاب کن
کمی فکر کرد و جواب داد:
_فک میکنم شبا بهتر باشه...من میام اینجا دنبالتون و باهم میریم پیاده روی اگه مشکلی ندارین
جونگ کوک سری تکون داد و در جوابش گفت:
_عالیه...فقط دیگه رسمی حرف زدن رو میذاریم کنار چون قراره دوست باشیم و صمیمانه تر رفتار کنیم
یونگی_بله...درسته
جونگ کوک_خب...فعلا این بحثو میذاریمش کنار و به کار همیشگیمون میرسیم...امروز دوس داری راجب چی باهم حرف بزنیم؟...چیزی هست که دلت بخواد راجبش حرف بزنی و خودتو خالی کنی؟...چیزی که باعث شده باشه به هم بریزی یا حس کنی بخاطر اون موضوعه که حال خوبی نداری!
یونگی سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و در جواب گفت:
_حادثه ای که برای خانوادم پیش اومد...تقریبا پنج یا شیش سال پیش بود که تصمیم گرفتن با برادرم به سفر برن و من گفتم که باهاشون نمیرم چون اونموقع دوست داشتن بیشتر وقتم رو با دوستام بگذرونم...توی راه یه ماشین باعث میشه اونا از مسیر منحرف بشن و پرت بشن ته دره و بعد از اون اتفاق...همش یه حس عذاب وجدانی دارم...حتی الانم بعد از گذشت این همه سال رهام نکرده و همش به این فک میکنم که چرا اونا باید مرده باشن ولی من زنده بمونم؟...هی با خودم میگم اگه منم باهاشون میرفتم هممون باهم میمردیم و من مجبور نبودم این عذاب وجدان رو تحمل کنم
جونگ کوک برای اینکه بتونه بهتر باهاش ارتباط برقرار کنه از پشت میزش بلند شد و به سمت مبل های وسط اتاق رفت.
رو به روی یونگی نشست و گفت:
_ببین...تو نباید بابت این اتفاق خودتو سرزنش کنی...باید اینو به خودت بفهمونی که تو تقصیری نداشتی...این واقعیت رو قبول کن و اونموقع میتونی از این عذاب وجدان راحت بشی...هر آدمی یه تقدیر و سرنوشتی داره...تو نمیتونی بگی که اگه خانوادت مردن تقصیر تو بوده یا اینکه چرا اونا مردن و تو زنده ای...سعی کن اینو هربار با خودت تکرار کنی تا ذهنت این واقعیت رو قبول کنه و بتونی از شر این افکار راحت بشی...اگه میخوای از این وضعیت نجات پیدا کنی باید به همه ی این حرفام خوب گوش بدی و انجامشون بدی...ببین چیزایی که قبلا بهت گفتمو انجام دادی و الان تقریبا بهتری...مین یونگی ای که الان جلوی من نشسته قشنگ داره از اون مین یونگی ای که توی اولین جلسه دیدمش فاصله میگیره و این خیلی خوبه...
______
رمز در رو وارد کرد و رفت داخل خونه.
داشت کفشاشو در میاورد و دمپایی هایی که کنار دیوار بودن رو پاش میکرد که صداهایی توجهش رو جلب کردن.
اخمی کرد و با دقت بیشتر گوش داد که متوجه شد صدای خنده میاد!
جلوتر رفت و خودش رو به پذیرایی رسوند که دید تهیونگ روی کاناپه نشسته و یه پسر رو بغل کرده و دارن باهم فیلم میبینن و میخندن.
سرش رو کج کرد و بهشون نزدیکتر شد اما اونا انقد خوش بودن که حتی متوجه حضور جیمین هم نمیشدن!
دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و داد زد:
_میدونستم گاوی کیم تهیونگ ولی نه انقدری که معشوقه ی هرزتو بیاری تو خونه ی من و باهاش خوش بگذرونی.
تهیونگ تای ابروش رو بالا انداخت و بعد از اینکه تی وی رو خاموش کرد از جاش بلند شد.
میونگ سو هم متقابلا بلند شد و کنار تهیونگ ایستاد.
تهیونگ_خونه ی تو؟
جیمین_آره خونه ی من...لازمه یادآوری کنم که تا اطلاع ثانوی تو همسر لعنتی منی و ما باهم تو این خونه زندگی میکنیم؟
تهیونگ_اینجا خونه ی منم هست...پس هرکی رو که دوس داشته باشم میارم تو خونم
جیمین_حق نداری کثافت کاریات با این هرزه رو تو خونه ای که من توش زندگی میکنم بیاری
میونگ سو_هی حرف دهنتو بفهم عوضی
جیمین که دیگه کنترلی روی خشمش نداشت بدون معطلی کشیده ای حواله ی صورت اون پسر کرد و داد زد:
_تو دهنتو ببند
تهیونگ مچ دستش رو محکم گرفت و غرید:
_چه غلطی میکنی پارک جیمین؟
جیمین_زودتر از اینجا ببرش تهیونگ
تهیونگ قدمی به سمت جلو برداشت و حسابی به جیمین نزدیک شد و گفت:
_اونی که باید بره بیرون تویی...زودتر گورتو گم کن پارک جیمین
جیمین جاخورد اما بروز نداد.
مکث کوتاهی کرد و با زدن نیشخندی گفت:
_که اینطور...باشه من میرم...ولی مطمئن باش پشیمون میشی
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
_نه بابا؟!
جیمین_بخند تهیونگ شی...عصبانیتتم دیدن داره زمانی که نتونی به هدفت برسی و شرکتو از دست بدی
از تهیونگ فاصله گرفت و راه افتاد به سمت اتاق خودش.
چمدونش رو از توی کمد دیواری درآورد و شروع کرد به جمع کردن لباسا و وسایل مورد نیازش.
وقتی کارش تموم شد از اتاق بیرون اومد و بعد از اینکه در اتاقش رو قفل کرد از پله ها پایین رفت.
داشت سمت در میرفت که تهیونگ گفت:
_درم پشت سرت ببند
جیمین لبخندی زد و از خونه خارج شد و درو محکم پشت سرش بست.
حالا دیگه برای تصمیمی که قبلا گرفته بود مصمم تر شده بود...!

ادامه دارد...

مرسی که کامنت میذاری جیگر😉♥️

Emotionless Where stories live. Discover now