Emotionless - Part 24

1.5K 203 14
                                    

"ولی تهیونگ من میخوام بیام سر کار"
این صدای معترض جیمین بود که توی اتاق پیچیده بود و داشت اصرار میکرد که باهاش بره ولی تهیونگ اجازه نمیداد!
+نمیشه عزیزم مگه نشنیدی دکتر جانگ چی گفت؟...گفت تا زمانی که قراره قلب بچه تشکیل بشه باید از هر فشار و استرسی دور باشی و فقط استراحت کنی خواهش میکنم لجبازی نکن تا این چند هفته به خوبی سپری بشه لطفا جیمین...دلم نمیخواد این همه ذوقی که واسه کوچولومون داریم بی نتیجه بشه
وقتی نگاه مظلومانه ی تهیونگ رو دید لبخندی زد و گفت:
_باشه اما...اینطوری خسته میشی...باید کارای منم تو انجام بدی
تهیونگ_نگران نباش عسلم جسیکا و هیویون بهم کمک میکنن
جیمین_باشه
کتش رو پوشید و به سمت جیمین چرخید.
خم شد و بوسه ی گرمی روی پیشونیش زد و گفت:
_مراقب خودت باش عزیزم اصلا نیازی نیست به خودت فشار بیاری برات ناهارتو از قبل درست کردم گذاشتم توی یخچال و کلی میوه و چیزای مقوی ام واست گذاشتم همشونو باید بخوری...سعی میکنم زود برگردم خونه تا پیشت باشم
جیمین_باشه مراقب خودت باش من از تو فقط یه دونه دارما
تهیونگ_نگران نباش عزیزم مراقبم
جیمین_دوست دارم
تهیونگ_من بیشتر
واسه خداحافظی لباشو بوسید و از اتاق خارج شد.
جیمین از جاش بلند شد و تا دم در ورودی همراهیش کرد و وقتی رفت به سمت سالن نشیمن رفت و نشست پای تی وی.
با این اوصاف تا زمانی که اجازه نداشت سر کار بره باید فقط سرش رو با فیلم دیدن گرم میکرد!
چند دقیقه گذشت که دید بدون اینکه چیزی بخوره فیلم دیدن براش لذت بخش نیست پس از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا از خوراکی هایی که تهیونگ براش گذاشته بود برداره.
ظرف رو برداشت و با دیدن تزئیناتش چشماش برقی زد.
تهیونگ با ذوق و شوق زیادی همه ی اینا رو براش درست کرده بود!
برگشت و سر جاش نشست و شروع کرد به خوردن و همزمان تماشای فیلم.
چیزی طول نکشید که موبایلش شروع کرد به زنگ خوردن.
جیمین موبایل رو برداشت و با دیدن اسم جونگ کوک سریع تماس رو وصل کرد.
_در چه حالی باریستا کوک؟
جونگ کوک_عالی...خیلی دارم از این کار لذت میبرم
جیمین_واقعا؟وضعیت مشتریات چطوره؟
جونگ کوک_خوبه...اصلا فکرشو نمیکردم انقدر شلوغ بشه
جیمین_خیلی خوبه
جونگ کوک_تو چطوری؟...کوچولوی توی راه تو چه وضعیتیه؟
جیمین_خوبم...نشستم توی خونه تهیونگ نمیذاره کاری بکنم میگه تا زمانی که مطمئن نشدیم قلب بچه تشکیل شده حق ندارم کاری کنم
جونگ کوک_کار خوبی میکنه...خیلی باید مراقب باشی جیمینی...البته فک نکنی وقتی قلبش تشکیل شد بعدش میتونی هرکاری خواستی بکنیا!...باید به مراقبت از خودت ادامه بدی
جیمین_انقد بزرگش نکن باور کن حواسم هست
جونگ کوک_چیزی احتیاج نداری؟...اگه چیزی هوس کردی بگو فورا درست میکنم برات میارم
جیمین_ممنون کوکی...چیزی نمیخوام تهیونگ همه چیز واسم گذاشته و رفته شرکت
جونگ کوک_باشه ولی بازم اگه چیزی هوس کردی بهم بگو حتما
جیمین_باشه...ببینم یونگی به اینکه توی کافه کار میکنه علاقه ای داره؟
جونگ کوک_آره...هردومون عاشق این کاریم و خب وجود یونگی کنارم باعث میشه اصلا احساس خستگی نکنم...وقتی میاد پیشم خیلی انرژی میگیرم
جیمین_میبینی چقد لذت بخشه؟...منم وقتی توی شرکت پیش تهیونگ کار میکنم همینقدر حالم خوبه!
زنگ در به صدا دراومد که جیمین گفت:
_باید برم کوک بعدا زنگ میزنم بهت
تماس رو قطع کردو از جاش بلند شد.
سمت در رفت و بازش کرد که با دیدن مادرش تعجب کرد.
_مامان...چه بی خبر
مادرش جلو اومد و به آغوش کشیدش.
+عزیز دلم...حالت خوبه؟
جیمین_خوبم
+نمیدونی وقتی تهیونگ بهمون خبر داد من و بابات چقدر خوشحال شدیم...اومدم که وقتی تهیونگ نیست مراقبت باشم بهم گفت دکتر چیا گفته
جیمین_تهیونگ یکم شلوغش کرده مامان نگران نباش همه چی خوب پیش میره
+باشه عزیزم اما بازم بهتره احتیاط کنیم
همراه جیمین رفت داخل خونه و به سمت آشپزخونه رفت تا کیسه ی خریدایی که دستش بود رو اونجا بذاره.
جیمین_مامان همه چی بود چرا زحمت کشیدی؟
+این حرفو نزن عزیزم...من که نمیدونستم گفتم بذار بخرم و با خودم بیارم تا برات بولگوگی درست کنم
جیمین_اگه میشه واسه ی شام درستش کن...چون برای ناهارم تهیونگ یه چیزایی آماده کرده
مادرش ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:
_نه بابا...برادرزاده ی من از این کارام بلده؟
جیمین_نمیدونی چه غذاهایی درست میکنه باید از غذاهاش بخوری حتما
مادرش سری تکون داد و همینطور که مواد غذایی رو توی یخچال میذاشت گفت:
_خب باشه...من فعلا اینا رو میذارم توی یخچال تا بعد واسه ی شامتون درستشون کنم
جیمین_ممنون مامان
______
در ظرفای غذا رو بست و توی یخچال گذاشتشون.
برگشت و بعد از اینکه پالتوش رو پوشید به سمت در رفت و گفت:
_جیمین غذا رو گذاشتم توی یخچال بعدا گرم کنین بخورین من دیگه میرم عزیز دلم
جیمین از جاش بلند شد و گفت:
_خب چرا واسه شام نمیمونی پیشمون مامان؟
+نه عزیزم باید برم با پدرت قراره امشب بریم رستوران امروز سالگرد ازدواجمونه
جیمین_وای پس حسابی خوش میگذره...مراقب خودت باش رسیدی خونه بهم خبر بده
+باشه پسرم توام مراقب خودت باش
برگشت و جیمین رو بغل کرد و بعد از اینکه خداحافظی کرد رفت.
جیمین دوباره روی کاناپه نشست و شروع کرد به زیر و رو کردن کانالای تی وی.
حوصلش سر رفته بود و دلش میخواست یه کاری بکنه اما خودشم میترسید بابت قلب بچش!
دستشو روی شکمش گذاشت و لب زد:
_توروخدا فقط چیزیت نشه کوچولو
چشماش داشت ناخواسته گرم میشد و بسته میشد.
چیزی طول نکشید که همونجا خوابش برد.
...
درو باز کرد و رفت داخل و همینطور که درو میبست صداش زد:
_بیبی من برگشتم
سکوت توی خونه حاکم بود؛ چراغا هم فقط بعضیاش روشن بود و خونه کمی تاریک بود.
چراغا رو روشن کرد و جلوتر رفت که دید تی وی روشنه.نزدیکتر رفت و دید جیمین روی کاناپه خوابش برده!
بالاسرش وایساد و ریموت رو برداشت و تی وی رو خاموش کرد.
کتش رو درآورد و آروم روی بدنش انداخت که جیمین از خواب بیدار شد.
نگاهی به تهیونگ که بالاسرش ایستاده بود انداخت و لب زد:
_اومدی
تهیونگ روی دوتا زانوش کنار کاناپه نشست و دستش رو نوازشگونه روی سر جیمین کشید.
_اومدم عزیزم...چرا اینجا خوابیدی؟
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_داشتم تی وی نگاه میکردم نفهمیدم یهو چیشد خوابم برد
تهیونگ_عمه اومد پیشت؟
جیمین_آره...شام درست کرده گذاشته توی یخچال
تهیونگ_چرا نموند؟
جیمین_گفت بابام میخواد ببرتش رستوران امروز سالگرد ازدواجشونه
تهیونگ_خیله خب...من لباسامو عوض میکنم و میام که شام بخوریم
جیمین بلند شد و همینطور که کت تهیونگ رو سمتش میگرفت گفت:
_باشه تا میای منم غذا رو گرم کنم
تهیونگ دستشو روی صورت جیمین گذاشت و لب زد:
_اول یه بوس از اون لبات بگیرم که خیلی بهش نیاز دارم
سرش رو جلو برد و لباشو به آرومی روی لبای برجسته ی همسرش فشرد.
نفس عمیقی کشید و آروم ازش فاصله گرفت و گفت:
_آخیش...دلم تنگ شده بود
جیمین خندید و گفت:
_ته ته
+جانم
جیمین کمی مکث کرد و ادامه داد:
_من یکم میترسم
تهیونگ_از چی بیبی؟
جیمین_اگه قلبش تشکیل نشه چی؟
تهیونگ دستش رو نوازشگونه روی صورت جیمین کشید و با لحنی مهربون جواب داد:
_نترس عزیز دلم...اگه کارایی که دکتر جانگ گفت بکنیم اتفاقی نمیفته الکی به خودت استرس وارد نکن...این استرس خودش سمه واست
سرشو جلو برد و گردن جیمین رو غرق بوسه کرد و همزمان گفت:
_از هیچی نترس عسلم...همه چی خوب پیش میره بهت قول میدم

ادامه دارد...
(مرسی که کامنت میذاری جیگر😘♥️)

Emotionless Where stories live. Discover now