وارد خونه شد و با عصبانیت درو پشت سرش بست که جونگ کوک قبل از اینکه در بسته بشه و به صورتش برخورد کنه اونو گرفت.
پشت سر جیمین رفت داخل و در رو بست و با تعجب پرسید:
_چته تو چرا انقد عصبانی ای؟
جیمین_مرتیکه ی عوضی...نشونت میدم کیم تهیونگ...نشونت میدم منم چقد میتونم مثل خودت عوضی و بی عقل باشم
جونگ کوک_هی جیمین میشه یه لحظه آروم بگیری و به منم بگی چیشده؟
جیمین به سمتش چرخید و شروع کرد به تعریف کردن حرفایی که بین خودش و تهیونگ رد و بدل شده بود.
_عوضی به من میگه برو هر کاری دوس داری بکن
جونگ کوک_خب توام خوش باش...نمیشه که این وسط فقط تو اذیت بشی و اعصابت خورد بشه
جیمین_خوش باشم؟!
جونگ کوک_اوهوم...اصلا بیا باهم بریم سفر...هرچی ازش دورتر باشی اعصابتم آروم تره مگه نه؟
جیمین نشست روی کاناپه و در حالی که پا روی پا میانداخت زیر لب گفت:
_سفر؟...من نقشه های دیگه ای براش دارم!
جونگ کوک_چیزی گفتی؟
جیمین سرش رو بالا گرفت و جواب داد:
_چی؟...نه چیز خاصی نبود
جونگ کوک سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت.
در حالی که در یخچال رو باز میکرد پرسید:
_شیرکاکائو میخوری؟
جیمین_آره میخورم
جونگ کوک دیگه چیزی نگفت مشغول آماده کردن شیرکاکائو شد.
همزمان توی ذهنش داشت به این فکر میکرد که چیکار کنه که جیمین به بی راهه نره و بتونه از روش های مناسب تری مشکلش با همسرش رو حل کنه!
اما خبر نداشت که جیمین از قبل همه ی نقشه هاشو کشیده و تصمیماتشو گرفته و حالا فقط منتظر شروعه...
___
از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمانی که مقابلش بود راه افتاد.هیویون کنارش قدم میزد و درباره ی مدیر شرکتی که قرار بود باهاش همکاری کنن اطلاعاتی رو توضیح میداد.
تهیونگ وقتی متوجه همه چیز شد سری تکون داد و گفت:
_کافیه هیویون دیگه داریم میریم پیششون
وارد ساختمان شدن که دید چند نفر برای استقبال ازشون جلوتر ایستادن.
مرد میانسالی که اتفاقا نیشش تا بناگوش باز بود بهش نزدیک شد و در حالی که دستش رو به سمت تهیونگ دراز میکرد گفت:
_خیلی خوشاومدین جناب کیم...باعث افتخارمه که میبینمتون
تهیونگ با مرد دست داد و با لبخندی تصنعی جواب داد:
_همچنین آقای...
مکثی کرد که مرد متوجه شد باید خودش رو معرفی کنه.
+لی ووهان هستم
تهیونگ تای ابروش رو بالا انداخت.
طبق اطلاعاتی که چند دقیقه پیش هیویون براش گفته بود این مرد باید رئیس شرکت میبود اما رفتارش اصلا مناسب یه رئیس نبود...
کاملا مشخصه که چقدر پاچهخواره و تهیونگ اصلا دوست نداشت کسی زیاد بهش بچسبه!
+بفرمایید...بریم شرکت رو بهتون نشون بدم
سری تکون داد و به دنبالش رفت.
چیزی طول نکشید که لی ووهان گفت:
_به من گفته بودن که با همسرتون تشریف میارید...اینطور که آقای کیم گفتن ایشون هم توی شرکت نقش مهمی دارن
تهیونگ با لحنی جدی جواب داد:
_حالش یکم بد بود برای همین رفت خونه تا استراحت کنه...دفعات بعدی حتما میبینیدش
+امیدوارم
تهیونگ اخماشو توی هم کشید و به راهش ادامه داد.
پارک جیمین حتی اگه خودش هم حضور نداشت شنیدن اسمش باید باعث اوقات تلخی براش میشد.
معلوم نبود این همه نفرت این دونفر قرار بود تا کی ادامه داشته باشه و آخرش چی میشه!!
...
روی کاناپه نشسته بود و درحالی که با موبایلش بازی میکرد یکی از پاهاش رو بی وقفه تکون میداد.
صدای موبایلش تمرکز جونگ کوک رو حسابی به هم ریخته بود و باعث میشد نتونه گزارش مربوط به مریض جدیدی که یکی از دوستاش فرستاده بود پیشش رو بخونه.
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
عینکش رو درآورد و همینطور که روی میز میذاشتش رو به جیمین کرد و گفت:
_جیمین عزیزم میشه هنذفری بذاری؟...صدای گوشیت نمیذاره تمرکز کنم چند دقیقه دیگه مریضم میاد باید پروندشو بخونم
جیمین سرش رو بالا گرفت و گفت:
_اوه معذرت میخوام...چرا زودتر نگفتی؟
توی جیبای هودیش و شلوارش دنبال هنذفری گشت اما متوجه شد که فراموش کرده بیارتش.
از جاش بلند شد و گفت:
_یادم رفته بیارمش...میرم بیرون میشینم تو به کارت برس
جونگ کوک_ممنون جیمینی!
از اتاق بیرون رفت و به سمت صندلی هایی که رو به روی منشی بود رفت و نشست.
صدای بازیشم کم کرد و به کارش ادامه داد.
چند دقیقه گذشت که با شنیدن صدای دورگه ی مردی توجهش جلب شد و دست از کارش کشید.
+وقت گرفته بودم برای ملاقات با دکتر
سرش رو بالا گرفت که دید یه مرد تقریبا هم قد خودش جلوی میز منشی ایستاده.پیرهن سفید گشادی تنش کرده بود که قسمت جلوی پیرهن رو داخل شلوار مشکیش فرو برده بود.تیپ ساده اما شیکی داشت!
موهای بلند و موج دارش هم استایلش رو خاص تر کرده بود...
منشی اسم و فامیلش رو پرسید که مرد جواب داد:
_مین یونگی
جیمین منتظر بود تا طرف بچرخه و صورتش رو ببینه.کنجکاو بود ببینه کسی که همچین صدا و استایلی داره چه شکلیه.
وقتی چرخید با دیدن پوست سفید و صاف و بی نقصش و صورت جذابش حسابی تعجب کرد.
آدم جذابی بود درست شبیه یه مدل یا بازیگر!
منشی اونو به داخل اتاق جونگ کوک هدایت کرد و برگشت سر کارش.
جیمین که همچنان به در اتاق خیره شده بود با شنیدن صدای منشی به خودش اومد:
_جیمین شی...میخواین براتون قهوه یا چای بیارم؟
جیمین سری تکون داد و در جواب گفت:
_قهوه لطفا...ممنون میشم
دوباره خودش رو با موبایل سرگرم کرد.
وقتی به خودش اومد دید که یک ساعت گذشته اما اون مرد هنوز از اتاق جونگ کوک بیرون نیومده!
دیگه کم کم داشت نگران میشد که نکنه طرف دیوونه ای چیزیه و بلایی سر جونگ کوک آورده...
خواست بلند بشه و بره داخل اتاق که در باز شد و هردوی اونا بیرون اومدن.
جونگ کوک_امروز از نظر خودتون خوب بود؟
+بله خیلی احساس بهتری دارم
جونگ کوک_خوبه
رو به منشیش کرد و گفت:
_یوری شی...لطفا برای آقای مین ده جلسه وقت مشاوره ثبت کنید و بهشون بگید که چه روزا و چه ساعتی باید تشریف بیارن
یوری چشمی گفت و شروع کرد به ثبت نوبت داخل سیستم.
جونگ کوک دستش رو به سمت مین یونگی دراز کرد و گفت:
_حتما کارایی که گفتم رو انجام بدین و جلسه ی بعدی نتیجش رو بهم بگین
یونگی چشمی گفت و بعد از دست دادن و خداحافظی از مطب خارج شد.
جیمین که حسابی کنجکاو شده بود از جاش بلند شد و به سمت جونگ کوک رفت.
_ببینم مشکلش چی بود؟
جونگ کوک_از تنهایی و انزوا رنج میبره...به نوعی همون علائم افسردگی رو داره
جیمین_واو...اصن بهش نمیومد
جونگ کوک_آره واقعا...خیلی جذاب بود هرکی ندونه با خودش میگه طرف بچه پولدار خوش گذرونیه برای خودش
جیمین نگاهی به جونگ کوک کرد و با دیدن چهرش خندید.
با لحنی شیطنت آمیز پرسید:
_ببینم خوشت اومده ازش؟
جونگ کوک نیم نگاهی بهش کرد و همینطور که پوزخندی میزد گفت:
_دیوونه!
این حرفو زد و برگشت داخل اتاق که جیمینم دنبالش رفت و پرسید:
_ببینم واقعا ازش خوشت اومد؟
جونگ کوک پشت میزش نشست و جواب داد:
_نمیدونم...باید بیشتر بره و بیاد تا بشناسمش...کنجکاوی عجیبی راجبش پیدا کردم!ادامه دارد...
🥀های کیوتیا حالتون چطوره؟
بخاطر اتفاقاتی که توی این دو سه ماه افتاد واقعا حال روحی درست و حسابی ای نداشتم واسه ی فیک نوشتن و معذرت میخوام اگه تو ذوقتون خورد.
اما بخاطر اینکه حتی اگه شده چند دقیقم حال کسایی که مثل خودم داغون شدن رو خوب کنم دوباره شروع کردم.
پیشاپیش ممنون واسه کامنتایی که میذارین🥲♥️
YOU ARE READING
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟