Emotionless - Part 14

1.6K 241 20
                                    

(گایز پارت 12 Draft شده بود و من ندیده بودم پس برید اونو بخونید بعد بیاید سر پارت جدید🥴♥️)

از پله ها بالا رفت و وقتی رسید جلویی در خونه ای که دنبالش میگشت ایستاد.
نگاهی به شماره پلاک انداخت و وقتی مطمئن شد همونه دستش رو روی زنگ فشرد و منتظر شد.
خیلی طول نکشید که در باز شد و با صاحب خونه رو به رو شد.
تهیونگ_اینجا خونه ی جون جونگ کوکه؟
پسر سری تکون داد و در جواب گفت:
_خودمم بفرمایید
تهیونگ_من کیم تهیونگم فک میکنم جیمین راجبم گفته باشه بهت
جونگ کوک_آره خیلی تعریف کرده ازت...اینجا چی میخوای؟
تهیونگ_باید باهم حرف بزنیم به کمکت احتیاج دارم
جونگ کوک_کمک من؟
تهیونگ سری به نشونه ی مثبت تکون داد.
جونگ کوک از جلوی در کنار رفت و لب زد:
_بیا داخل
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و رفت داخل.
جونگ کوک به سمت پذیرایی بردش و گفت:
_بشین
جلوتر رفت و خواست بشینه که یونگی از راهرو بیرون اومد و پرسید:
_کی بود جونگ کوک؟
با دیدن تهیونگ سر جاش ایستاد و قبل از اینکه چیزی بگه جونگ کوک گفت:
_همسر جیمینه
فوری قهوه حاضر کرد و بعد اومد و رو به روی تهیونگ نشست.
یونگی هم نشست کنارش که جونگ کوک گفت:
_یونگی دوست پسرمه مشکلی نداره اینجا باشه...میتونی راحت حرفاتو بزنی تهیونگ شی
تهیونگ_من چند وقته که دارم درست و حسابی به همه چیز فکر میکنم و کاملا متوجه اشتباهاتم شدم...میخوام سعی کنم از دل جیمین در بیارم و برش گردونم اما با اون وضعیتی که امشب دیدم فک میکنم خیلی سخت باشه
جونگ کوک_مگه چیشده؟
تهیونگ_این مردی که دور و برشه حس میکنم عقل از سرش پرونده...فک کنم کاملا عاشق طرف شده با اینکه خیلی وقت نیست باهاش آشنا شده و ممکنه طرف آدم درستی نباشه...امروز بعد از اینکه از شرکت خارج شد افتادم دنبالش...دیدم که رفت سر قرار با اون و کاملا مشخص بود که چقد بهش علاقه پیدا کرده ولی...نگران اینم که اتفاقی براش بیفته و آسیب ببینه میخوام سعی کنم برش گردونم خونه واسه همین به کمک تویی که بهترین آدم زندگیشی احتیاج دارم تا نرمش کنم
جونگ کوک_فک نمیکنی یکم دیر نگرانش شدی؟...چرا اون موقعی که از خونه ی خودش بیرونش کردی نگزان نشدی؟
تهیونگ_منکه دارم میگم اشتباه کردم...حالام پشیمونم و میخوام تا اتفاق بدی نیفتاده جلوشو بگیرم
جونگ کوک_از من چه انتظاری داری؟...میخوای بهش بگم برگرد خونت همسری که خودش معشوقه ی پنهانی داره نگرانته؟...فک نمیکنی خندش بگیره؟
تهیونگ_نه من نمیگم اینو بهش بگی اما سعی کن یه حوری از اون یارو دورش کنی...نباید بهش وابسته بشه
جونگ کوک_و برگرده پیش تویی که خودت میری دنبال عشق و حالت؟
تهیونگ_من دیگه رابطمو با اون شخص تموم کردم...تصمیمم واسه ی برگردوندن جیمین و درست کردن اوضاع جدیه باور کن راست میگم
یونگی که تا الان ساکت بود سکوتش رو شکست و گفت:
_میشه بپرسم چرا خودت باهاش حرف نمیزنی؟...فک نمیکنی اگه این حرفا رو از زبون خودت بشنوه بهتر باشه؟
تهیونگ_مشکل اینجاست اون حتی نمیخواد منو ببینه...توی شرکتم همش زودتر میره که مجبور نباشه منو ببینه یا باهام هم کلام بشه
جونگ کوک_راستش منم از اول بهش گفتم که اینکارو نکنه اما گوش نداد...من بیشتر از تو نگرانشم ولی خب نتونستم مانعش بشم چون در واقع زیاد به من مربوط نمیشد...باید کسی جلوشو میگرفت که نقش مهمتری تو زندگیش داشته باشه که متاسفانه هموین کسی رو نداره
تهیونگ_من دارم راجب اون پسره تحقیق میکنم...کوچکترین چیز مشکوکی راجبش پیدا کنم میتونم سریعتر جیمینو ازش دور کنم ولی به کمکت احتیاج دارم چون حتی اگرم من مدرکی داشته باشم اون به حرفم گوش نمیده ولی به حرف تو چرا
جونگ کوک_قبوله...زودتر انجامش بده تا بتونیم جیمینو به موقع از اون یارو دور کنیم
تهیونگ سری به نشونه ی تایید تکون داد.
امیدوار بود بتونه یه آتویی از اون پسر بگیره تا با همین بهانه جیمینو به سمت خودش بکشونه!
______
با شنیدن صدای زنگ موبایلش با عجله خودش رو از آشپزخونه به اتاق خوابش رسوند.
موبایلش رو از روی تخت برداشت و همینطور که میخوابید روی تخت تماس رو وصل کرد.
_سلام دوشیک
+سلام عزیزم...حالت چطوره؟
_خوبم تو چطوری؟
+صداتو شنیدم عالی...ببینم واسه امشب که برنامه ای نداری؟
جیمین کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
_نه کاری ندارم
دوشیک_خب خوبه...دو ساعت دیگه میام دنبالت آماده باش امشب یه سوپرایز واست دارم
جیمین_نمیشه زودتر بیای؟...الان که گفتی سوپرایز خب من طاقت نمیارم که
دوشیک_تحمل کن خوشگله...دو ساعت دیگه میبینمت
جیمین باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد.
موبایلش رو سر جاش گذاشت و چشماش رو بست.
لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.
از وقتی با دوشیک آشنا شده بود حالش خیلی بهتر شده بود و روز به روزم علاقش بهش بیشتر میشد.
اما هنوزم زود بود برای این همه وابستگی!
جیمین هنوز درست اونو نمیشناخت چطور انقد ساده داشت عاشقش میشد؟!
موبایلش دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که با ذوق برش داشت.
فک میکرد دوشیکه اما با دیدن اسم جونگ کوک روی صفحه چهرش جدی شد!!
تماس رو وصل کرد و هنوز هیچی نگفته جونگ کوک گفت:
_ببینم کجایی تو چند روزه ازت خبری نیست هان؟اون پسره خوب جای منو گرفته برات آره؟
جیمین_اولا سلام...دوما نخیرم جای تو رو نگرفته...ولی تو انگار بیشتر دوست داری با دوس پسرت باشی منم گفتم مزاحمت نشم
جونگ کوک_یااا پارک جیمین این چرت و پرتا چیه فقط چندبار زنگ زدی گفتی بریم بیرون که از شانست قبلش یونگی برنامه ریزی کرده بود این دلیل نمیشه فک کنی من تورو فراموش کردم تو بهترین دوستمی چرا باید تورو کنار بذارم؟
جیمین_دلم خیلی تنگ شده واست کوک
جونگ کوک_منم همینطور خل و چل...ببینم مراقب خودت هستی؟ اون پسره که اذیتت نمیکنه هان؟
جیمین_نه اذیتم نمیکنه پیش خودت فکرای الکی نکن خیلی دوسم داره
جونگ کوک_امیدوارم همینطور باشه...فرداشب بیا خونم باید کلی باهات حرف بزنم
جیمین_باشه میام
جونگ کوک_مواظب خودت باش
جیمین چشمی گفت و تماس رو قطع کرد.
این مدتی که از جونگ کوک فاصله گرفته بود خیلی ناراحت بود.
همش فکر میکرد که جونگ کوک دیگه فراموشش کرده اما حالا که این سو تفاهم برطرف شد خیالش راحت شده بود!
...
پشت میز کارش نشست و نگاهش رو به هیویون که دنبالش اومده بود دوخت.
_ببینم کاری که بهت سپردمو انجام دادی؟
هیویون_بله قربان همه چیز داخل این فایله
فایل رو جلوی دست تهیونگ روی میز گذاشت و گفت:
_کار دیگه ای با من ندارین؟
تهیونگ همینطور که فایل رو باز میکرد جواب داد:
_نه میتونی بری
کاغذا رو از داخل اون فایل بیرون کشید و شروع کرد به خوندن اطلاعات کانگ دوشیک.
خط به خط همه رو خوند تا اینکه رسید به یه قسمتی که خیلی توجهش رو جلب کرد و حتی اونو بلند برای خودش خوند.
_سال 2020 بخاطر اختلالات روانی بستری میشه و تحت درمان قرار میگیره علتشم این بوده که یه دختر رو مورد آزار و اذیت قرار میده و اون دختر فورا قضیه رو به پلیس گزارش میده اما خانوادش برای اینکه پسرشون زندانی نشه بیماری اون رو بهانه میکنن و به جای زندان یک سال توی بیمارستان روانی تحت درمان قرار میگیره
کاغذا رو روی میز انداخت و با عصبانیت غرید:
_لعنتی!
از جلش بلند شد و کاغذا رو جمع کرد و اونا رو برگردوند داخل فایل و با خودش برد.
از اتاق خارج شد و خطاب به هیویون گفت:
_امروز هرکاری هست کنسلش کن باید برم
با عجله از شرکت خارج شد و به سمت خونه ی جیمین راهی شد.
هنوز یکی دوتا خیابون رو بیشتر رد نکرده بود که پشت ترافیک سنگینی گیر افتاد!
باید سریعتر خودشو میرسوند به جیمین اما با وجود همچین ترافیکی توی شهر محال بود به این سرعت برسه.
دستش رو محکم روی فرمون کوبید و داد زد:
_لعنت به این شانس
موبایلش رو برداشت و با جیمین تماس گرفت اما هنوز شروع نشده صدای بوق اشغال رو شنید.
جیمین بلاکش کرده بود!
با حرص دندوناشو روی هم سایید و شماره ی جونگ کوک رو گرفت.
_توروخدا تو دیگه جواب بده
چند ثانیه گذشت اما از شانس بدش جونگ کوک هم جواب نداد.
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و به اولین میانبری که رسید مسیرش رو عوض کرد و از همون طرف رفت تا شاید زودتر برسه.
نباید اجازه میداد جیمین رابطش رو با اون عوضی ادامه بده وگرنه کار به جاهای بدی کشیده میشد!
یک ساعت طول کشید تا بالاخره موفق شد خودش رو برسونه به خونه ی جیمین اما همین الانشم دیر شده بود چون به محض رسیدنش دید که جیمین سوار ماشین دوشیک شد.
کلافه دستی توی موهاش فرو برد و از فاصله ی نسبتا دوری ماشینش رو تعقیب کرد.
باید از دور مراقبش میبود و صبر میکرد تا زمانی برسه که بتونه تنهایی باهاش حرف بزنه و قانعش کنه که اون آدم به دردش نمیخوره!
فقط امیدوار بود که دیر نشده باشه...

ادامه دارد...

بوس به کلت که کامنت میذاری جوجو😘♥️♥️

Emotionless Donde viven las historias. Descúbrelo ahora