پله های کوتاه منتهی به ساختمان اصلی رو پشت سر گذاشت و بعد از بستن چترش و تحویل دادنش به خدمتکار وارد خونه شد.
امروز بارون شدیدی گرفته بود و دلش میخواست تو این هوا بره توی یه کافه بشینه و یه لاته ی عالی بخوره اما بجاش مجبور شده بود بیاد به این عمارت لعنتی و ببینه اون پیرمرد دیوونه چی میخواد بگه!
کتش رو از تنش درآورد و وقتی اونو به خدمتکار داد از پله ها بالا رفت تا بره پیش پدربزرگش.
به اتاق کار اون پیرمرد که رسید در زد و بعد از اینکه اجازه ی ورود گرفت رفت داخل.
_حالتون چطوره پدربزرگ
با دیدن مامانش که روی مبل نشسته بود ابرویی بالا انداخت و لب زد:
_نمیدونستم شمام اینجایین
پدربزرگش رو به مادر جیمین کرد و لب زد:
_یونگ وو...تنهامون بذار
از جاش بلند شد و قبل از اینکه بره کنار جیمین ایستاد و با صدایی آروم گفت:
_مراقب حرف زدنت باشیا
جیمین دندون قروچه ای کرد و به سمت میز پدربزرگش رفت.
آقای کیم به مبل اشاره کرد و گفت:
_بشین
جیمین چشمی گفت و نشست.
منتظر به پدربزرگش نگاه کرد که پیرمرد شروع کرد به حرف زدن.
_الان نزدیک به یک ساله که از ازدواج تو و تهیونگ میگذره...با توجه به اینکه من یه پیرمرد فرتوتم و یه پام لب گوره...دلم میخواد زودتر بچتونو ببینم و بعد با خیال راحت بمیرم
جیمین_پدربزرگ این حرفو...
دستش رو به نشونه ی سکوت جلوی جیمین گرفت و گفت:
_نپر وسط حرفم...به تهیونگم خبر دادم که بیاد و باهاش حرف بزنم...باید هرچه زودتر اقدام کنید برای بچه دار شدن..اگه کاری که میگم رو انجام ندین هردوتون باید قید شرکتو بزنید جیمین...
جیمین لبش رو گزید و دندوناشو روی هم سایید.
محال بود همچین کاری بکنه اونم وقتی که رابطش با تهیونگ یه رابطه ی ساختگی و مسخره بود و هیچ عشقی بینشون نبود.
آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
_راستش پدربزرگ...من یه مشکلی برای معدم پیش اومده که مجبورم دارو مصرف کنم...و دکتر گفته که تا زمانی که این دارو ها رو مصرف میکنم نباید اقدامی واسه ی بارداری کنم چون برای بچه خطر داره
آقای کیم دستاشو روی میز کوبید و با عصبانیت از جاش بلند شد:
_اونوقت تو الان اینو میگی؟...بهترین دکتر رو خبر میکنم تا سریعتر درمانت کنه
جیمین_اما...
_اما و اگر نداریم...ببینم میخوای با من لج کنی بچه؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و در حالی که دستاشو مشت میکرد جواب داد:
_نه...هرچی شما بگید
نشست روی صندلیشو با دستش اشاره کرد:
_میتونی بری
جیمین از جاش بلند شد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از اتاق خارج شد.
با سرعتی ناشی از عصبانیت از پله ها پایین رفت و از خدمتکار خواست کتش رو براش بیاره.
وقتی کت و چترش رو براش آورد بدون اینکه صبر کنه تا مامانش رو ببینه کتش رو پوشید و از عمارت خارج شد.
همینکه پاشو بیرون گذاشت لب زد:
_پیرمرد عوضی!
خودش رو به ماشینش رسوند و سوارش شد و از عمارت رفت بیرون.
اگه اون دکتر لعنتی بیاد و معاینش کنه همه چی تمومه و معلوم میشه که دروغ گفته.
حالا باید یه جوری این گندی که زده رو جمع کنه!
هنذفریش رو توی گوشش گذاشت و شماره ی جونگ کوک رو گرفت.
باید با اون مشورت میکرد تا ببینه چطوری میتونه گندی که زده رو جمع کنه...
+بله جیمین؟
جیمین_بدبخت شدم جونگ کوک به دادم برس
جونگ کوک با نگرانی پرسید:
_چیشده؟
جیمین_پسر اومدم پیش پدربزرگم میخواست باهام حرف بزنه...شروع کرد به گفتن اینکه باید هروه زودتر باردار بشم منم واسه اینکه دست به سرش کنم گفتم معدم اوضاعش به هم ریخته و تا وقتی داروهام قطع نشه نمیتونم باردار بشم
جونگ کوک_خب تا اینجاش که اوکیه پس واسه چی اونطوری گفتی؟
جیمین_چون گفت بهترین دکترو میاره تا درمانم کنه و اگه دکتر ببینه چیزیم نیست اوضاع داغون میشه
جونگ کوک_اوه...بد شد که
جیمین_خیلی بد شد
جونگ کوک_بیا پیشم باهم حرف میزنیم...الان من باید برم جیمینی مریض دارم
جیمین_اوکی...هروقت کارت تموم شد بریم کافه خوبه؟
جونگ کوک_باشه...بهت زنگ میزنم
جیمین باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد.
با دستش محکم به فرمون کوبید و داد بلندی زد.
هربار با خودش میگفت دیگه بدتر از این نمیشه ولی هربارم بهش ثابت میشد که اشتباه کرده!
الان اون داشت اینطوری حرص میخورد اما کیم تهیونگ باید در آرامش کامل از زندگیش لذت میبرد...
_بیچارت میکنم تهیونگ صبرکن...نمیذارم اینطوری بهت خوش بگذره و لذت ببری و این وسط همه روی من زوم کنن
___
فنجون رو روی میز گذاشت و همینطور که نفس کلافه ای میکشید از پنجره به باریدن بارون نگاه کرد.
جونگ کوک که رو به روش نشسته بود کمی از قهوش نوشید و لب زد:
_هی جیمینی...انقد عصبانی نباش حالا هنوز که دکتر خبر نکردن که...یه فکری براش میکنیم بیخیالش
جیمین_کاش جلوی دهنمو میگرفتمو زر مفت نمیزدم...فک نمیکردم اون پیرمرد لعنتی انقد پیگیر باشه اه
جونگ کوک_کاریه که شده...یه چند روز صبر کن بعدش برو بگو داروهام تموم شدن و حالم خوبه
جیمین_اونوقت نمیگن چطور به این سرعت خوب شدی؟
جونگ کوک_خب پس فقط یه راه میمونه اونم اینکه با دکتره حرف بزنیم و راضیش کنیم دروغ بگه...
دستاشو توی موهاش فرو برد و نفس عمیقی کشید:
_هوف...امیدوارم این راه جواب بده
جونگ کوک_بذار از مریض جدیدم مین یونگی واست بگم
جیمین_همون پسر جذابه؟
جونگ کوک سری به نشونه ی مثبت تکون داد و لب زد:
_آره...امروز جلسه ی دومش بود...حس میکنم یه چیزی داره که منو جذب کرده ولی هنوز نفهمیدم اون چیه
جیمین_اوه...جالب شد...میون این همه بدبختی تنها چیزی که میتونه خوشحالم کنه اینه که تو با یه نفر وارد رابطه بشی
جونگ کوک_حالا هنوز برا این حرف زوده...بذار ببینم قراره احساساتم نسبت بهش چقد عمیق باشه بعد از این حرفا بزنیم...فعلا باید تمرکزمو بذارم روی درمان کردنش و ببینم از این آدم افسرده بعدا چی قراره در بیاد
جیمین_پسر بنظرم بچسب بهش درمانش کن این وسطام یه کاری کن عاشقت بشه اون وقت دیگه عالی میشه!
جونگ کوک خندید و بعد از کمی مکث گفت:
_راستی هنوز نگفتی میخوای چطوری کارای تهیونگو تلافی کنیا
جیمین_وقتی انجامش دادم میفهمی...الان نمیگم
چینی به چونش داد و لب زد:
_باشه...صبر میکنم ببینم قراره چیکار کنی
جیمین فنجونش رو برداشت و باقی مونده ی لاتهاش رو نوشید و همزمان به تصمیمش فکر کرد.
چرا همیشه باید به تهیونگ خوش بگذره و زندگی به کام اون باشه؟
حالا قراره کاری کنه که از این به بعد همه چیز برای خودشم عالی پیش بره!
...
ته مونده ی سیگارش رو توی جاسیگاری کریستالی که روی میز قرار داشت انداخت و از جاش بلند شد.
کنار تخت ایستاد و در حالی که به میونگ سو که خوابیده بود نگاه میکرد لباساش رو پوشید.
با شنیدن صدای پیام موبایلش توجهش جلب شد و بعد از اینکه کمربند شلوارش رو بست به سمت میز رفت و موبایلش رو برداشت.
پیام رو باز کرد که دید منشی پدربزرگش براش پیغام فرستاده.
"آقای کیم میخوان شما رو ببینن"
اخمی کرد و با حرص لبش رو گزید.
این پیرمرد دوباره چی از جونش میخواد؟!
پیرهنش رو تنش کرد و بعد از اینکه اونو توی شلوارش فرو برد کتش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت.
از خونه ی معشوقش خارج شد و راهی خونه ی پدربزرگش شد.
خدا میدونه باز ارباب کیم برای چی احضارش کرده!ادامه دارد...
(مرسی که کامنت میذاری کلوچه ی من♥️🙊)

YOU ARE READING
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟