Emotionless - Part 7

1.8K 269 12
                                    

وارد خونه شدن و جیمین همینطور که به دور تا دور خونه نگاه میکرد به حرفای مردی که خونه رو بهش پیشنهاد داده بود گوش میداد.
_اینجا هال و پذیراییشه و همونطور که میبینید ویوی عالی ای هم داره...توی این راهرو حمام و دستشویی و اتاق مهمان هست و طبقه ی بالا هم اتاق خوابه بیاین تا یکی یکی نشونتون بدم.
دنبالش رفت و همه جا رو خوب بررسی کرد.وقتی رفتن طبقه ی بالا رو هم دیدن و برگشتن دوباره نگاهی کرد و کمی با خودش فکر کرد.
گزینه ی خوبی بود و اینکه مبله بود هم بهتر بود و احتیاجی به وسیله خریدن نداشت.
دکوراسیون خونه هم مناسب بود پس دیگه نیازی نبود که جیمین خودش تغییری ایجاد کنه.
رو به مرد کرد و گفت:
_خوبه...من از اینجا خوشم اومد...بریم قرارداد رو امضا کنیم
...
کلید رو از روی میز برداشت و از دفتر اون مرد خارج شد.
در حالی که کلید رو توی دستش میچرخوند نیشخندی زد و به سمت ماشینش رفت.
_بهت نشون میدم عاقبت لجبازی کردن با من چیه پسردایی
سوار ماشین شد و به سمت مغازه ای که همیشه ازش لباس میخرید راه افتاد.
باید چند دست لباس میخرید چون لباسایی که میتونست توی چمدون بذاره و با خودش بیاره خیلی محدود بودن.
بعد از اونم باید میرفت برای خونش خرید میکرد و یخچال رو پر میکرد!
همینطور که رانندگی میکرد یکی از گوشیای هنذفریش رو توی گوشش گذاشت و با جونگ کوک تماس گرفت.بوق اول تموم نشده جونگ کوک تماس رو وصل کرد و سریع گفت:
_وای پسر هیمن الان میخواستم بهت زنگ بزنم
جیمین_اتفاقای مهمی افتاده که حتما باید ببینمت و برات تعریف کنم کوکی کی میتونم ببینمت؟
جونگ کوک_اتفاقا منم میخواستم همینو بگم
جیمین_میخوام برم خرید...بیا مرکز خرید لوته منم تا نیم ساعت دیگه میرسم اونجا
جونگ کوک_باشه میبینمت
تماس رو قطع کرد و به سر چهارراه که رسید پیچید دست چپ.قبل از اینکه بره اونجا بهتر بود یه سری مواد غذایی بخره.
...
خریداشو توی صندوق عقب ماشین گذاشت و جونگ کوک همزمان که داشت کمکش میکرد پرسید:
_ببینم واقعا میخوای لج و لجبازی راه بندازی باهاش؟
جیمین سرش رو بالا گرفت و همینطور که دستشو تکیه میداد به ماشین جواب داد:
_خودش اینطوری خواست...من تا همینجاشم خیلی صبوری به خرج دادم و ملاحظشو کردم ولی مثل اینکه اون میخواد اون روی منم ببینه
جونگ کوک_فقط مواظب باش این وسط به خودت آسیب نزنی جیمین باشه؟
جیمین_نگران نباش بابا بچه که نیستم
جونگ کوک_اوکی...من میرم آماده بشم واسه قراری که با یونگی گذاشتم...وقتی کارم تموم شد میام پیشت هم خونتو میبینم هم باهم حرف میزنیم
جیمین_منتظرتم...شامو حاضر میکنم تا بیای
جونگ کوک_نه واسه ی شام فک نکنم بیام...ممکنه با یونگی شام بخورم واسه همین نمیخوام منتظرم بمونی تو شامتو بخور
جیمین_اوهو...ببینم چطوری قراره مین یونگی بهت علاقه پیدا کنه...دل تو دلم نیست اون روز برسه!
جونگ کوک خندید و جیمین رو برای چند لحظه بغل کرد.
_برو خونه و استراحت کن...به خودتم فشار نیار باشه؟
جیمین_باشه نگران نباش
جونگ کوک_شب میبینمت
جیمین متقابلا گفت "میبینمت" و رفت سوار ماشینش شد.
جونگ کوک هم به سمت ماشین خودش رفت و سوار شد و چند لحظه بعد از رفتن جیمین راهی خونش شد.
خودشم برای این ارتباط صمیمانه ای که قرار بود بین خودش و مین یونگی شکل بده هیجان خیلی زیادی داشت!
دلش میخواست هرچه زودتر این ارتباط بینشون قوی تر بشه و به جاهای بهتری برسه.
______
از داخل یخچال یه دونه سیب برداشت و برگشت توی هال.
روی کاناپه نشست و موبایلش رو برداشت و نگاهی به پیامایی که براش اومده بود انداخت.
پیام رو باز کرد و دید همونطور که انتظار داشت، عکسی که همین چند دقیقه پیش توی صفحش آپلود کرد یه نفرو به خودش جذب کرده.
پسری واسش پیام فرستاده بود که "تاحالا کسی رو به این زیبایی و بی نقصی ندیده بودم...افتخار آشنایی میدین جناب پارک؟"
لبش رو با شیطنت گزید و اول صفحه ی اون پسر رو چک کرد.
تو عکساش که بد بنظر نمیرسید ضرری نداشت اگه باهاش آشنا میشد!
گاز بزرگی به سیب زد و برگشت تو صفحه ی چت و در جواب اون پسر نوشت"آشنا بشیم"
چند ثانیه گذشت که جوابی از طرف اون پسر اومد.
"نظرت چیه فردا از نزدیک ببینمت و باهم حرف بزنیم؟...واقعا ازت خوشم اومده و دوس دارم ببینمت"
جیمین_ "خوبه...توی ایته وون همدیگه رو ملاقات کنیم"
پسر کمی بعد جواب داد:
"پس این شماره رو داشته باش،فرداشب ساعت هشت بیا ایته وون و باهام تماس بگیر تا پیدات کنم بعدش هرجا دوست داشتی میریم.
+82xxxyyyy
کانگ دوشیک"
جیمین در جواب باشه ای نوشت و براش فرستاد.
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون از جا پروندش.
موبایلش رو روی مبل گذاشت و از جاش بلند شد و سمت آیفون رفت.
با دیدن جونگ کوک لبخندی زد و درو براش باز کرد.
باز دوباره با دیدنش نیشش باز شده بود و حسابی خوشحال بود.
اگه جونگ کوک دوست صمیمیش نبود مطمئنا سعی میکرد که تصاحبش کنه و باهاش رابطه داشته باشه چون آرامشی که این پسر بهش میداد رو هیچکس نمیتونست بهش بده!!
سمت در خونه رفت و بازش کرد و منتظر شد.
چیزی طول نکشید که جونگ کوک از آسانسور خارج شد و به سمت واحد جیمین اومد.
جیمین لبخند بزرگ و دندون نمایی زد و گفت:
_خوش‌اومدی کوک
جونگ کوک جلوتر اومد و وارد خونه شد.بعد از اینکه کفشاشو درآورد و توی جاکفشی گذاشت دمپایی هایی که جیمین براش گذاشت رو پوشید.
رو به جیمین کرد و گفت:
_خونه ی قشنگیه
جیمین_ممنونم
به سمت سالن نشیمن بردش و وقتی جونگ کوک نشست پرسید:
_چی میخوری واست بیارم؟
جونگ کوک کمی فکر کرد و جواب داد:
_هات چاکلت داری؟
جیمین_معلومه...الان واست درست میکنم
رفت توی آشپزخونه و همینطور که مشغول درست کردن هات چاکلت برای بهترین دوستش میشد پرسید:
_خب...اولین قرار پیاده رویتون چطور گذشت؟
جونگ کوک کلاهش رو درآورد و همینطور که موهاش رو مرتب میکرد جواب داد:
_خیلی خوب بود...اینکه میبینم خودشم به خوبی باهام همکاری میکنه توی روند درمان واقعا خوشحالم میکنه...خیلی وقت نیست که داره میاد پیشم اما همین الانشم کلی با اون آدم قبلی فرق کرده
جیمین_نصف اینکه انقد خوب داره پیش میره مال همینه که خودش اراده ی قوی ای داره مگه نه؟
جونگ کوک_دقیقا...کاملا مصممه که خوب بشه و بتونه بازم با آدما ارتباط بگیره و خب این روحیه خودش توی سریعتر شدن روند درمان موثره
جیمین از آشپزخونه بیرون اومد و دوتا لیوان هات چاکلت رو روی میز گذاشت.
کنار جونگ کوک نشست و بلافاصله خوابید روی پاهاش.
جونگ کوک خندید و دستی روی سرش کشید و گفت:
_تو چطوری؟...این دو سه روز نشد درست و حسابی به تو رسیدگی کنم...کارایی که بهت میگمو انجام میدی؟
جیمین_معلومه که انجام میدم...من همیشه به حرفات گوش میدم
جونگ کوک_خیلی خوبه...ببینم با اون پسردایی عوضیت چیکار کردی؟
جیمین_تهیونگ؟...فعلا هیچی...اما به زودی شروع میکنم...منم میخوام از این لحظه به بعد خوش بگذرونم و واسه خودم یه دوست پسر خوب پیدا کنم که دوسم داشته باشه...و تمام سعیمو میکنم که خانواده بفهمن و اینطوری جدا میشیم...همینکه نذارم به هدفش که شرکته برسه برام کافیه
جونگ کوک_ولی خودت چی؟...سهام شرکتو نمیخوای؟
جیمین_از اولم واسم مهم نبود...دیگه نمیخوام بازیچه ی کسی باشم...میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم کوک
جونگ کوک_نمیدونم چی بگم...اگه خانوادت بفهمن درحالی که متاهلی رفتی با یه نفر ریختی رو هم کلی سرزنشت میکنن و حرفایی بهت میزنن که اصلا لایقش نیستی...واقعا مشکلی باهاش مشکلی نداری؟
جیمین_اهمیتی نمیدم
جونگ کوک_اگه اینطوری میگی که منم نمیتونم حرفی بزنم یا باهات مخالفت کنم...در اصل فایده ای نداره چون تصمیمتو گرفتی
درست بود...
جیمین مصمم بود که این کارا رو بکنه و این وسط جونگ کوک هر چقدرم میگفت که کارش اشتباهه جیمین قرار نبود گوش بده.
فقط دعا میکرد جیمین خودشو تو چاه نندازه!

ادامه دارد...

بوس به کله ی اونی که کامنت خوشگل میذاره😉🥰😘

Emotionless Where stories live. Discover now