نشسته بود پشت میز کارش و داشت بعد از حدودا یک ماه استراحت دوباره کارای شرکت رو انجام میداد.
زیر چشمی به تهیونگی که داشت کاراشو میکرد نگاهی انداخت و لبخندی زد.
استایلش توی این لحظه بیش از حد جذاب و خواستنی به نظر می رسید!
آستینای پیرهن سفیدش رو تا آرنج بالا داده بود و دستای خوش فرمش رو با اون رگای برجسته به نمایش گذاشته بود.
جیمین لب پایینش رو آروم گزید و سعی کرد قبل از اینکه به فکر کارای دیگه ای بیفته سرش رو به کار خودش گرم کنه.
چند دقیقه گذشت که ناگهان احساس کرد حالش داره به هم میخوره و حالت تهوع شدیدی داره.
سریع از جاش بلند شد که صندلیش صدای بلندی ایجاد کرد و توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرد.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و به سمت دستشویی دوید.
تهیونگ با نگرانی از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت و جلوی در ایستاد.
با شنیدن سر و صداهایی که از طرف جیمین میومد نگرانیش بیشتر شد برای همین صداش زد و پرسید:
_جیمین عزیزم حالت خوبه؟
چند لحظه بعد جیمین درو باز کرد و اومد بیرون.
با دیدن صورت رنگ پریدش ترسید و گفت:
_چیشده؟
جیمین دستش رو توی دست تهیونگ گذاشت و سرش رو به دو طرف تکون داد.
+نمیدونم...یهو حالم بد شد
تهیونگ به سمت مبلای وسط اتاق بردش و نشوندش روی یکی.
_همینجا بشین به هیویون بگم یه چیزی بیاره واست
با عجله سمت میز کارش رفت و تلفن رو به منشیش وصل کرد.
ازش خواست تا چیزی برای جیمین بیاره و تماس رو قطع کرد.
برگشت پیش جیمین و نشست کنارش و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هاش.
_چیزی نیست عزیزم...یه چیزی میخوری اگه بهتر نشدی میریم دکتر
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_لعنتی وقت ناهار بوده و من حواسم نبوده حتما بخاطر گرسنگی اینطوری شدی...چرا هیچی بهم نگفتی آخه؟
جیمین سرش رو به مبل تکیه داد و در حالی که چشماشو میبست گفت:
_خودمم حواسم به ساعت نبود
چند دقیقه بعد هیویون وارد اتاق شد و غذایی که براشون سفارش داده بود رو آورد.
غذا رو روی میز گذاشت و بعد از اینکه مطمئن شد تهیونگ کار دیگه ای باهاش نداره رفت.
تهیونگ بسته بندی غذاها رو باز کرد و اول سعی کرد از اون غذا به جیمین بده.
جیمین با حس بوی غذای سرش رو عقب کشید و قیافش توهم رفت.
+نمیخوام تهیونگ
تهیونگ_یعنی چی نمیخوام ضعف کردی رنگت پریده باید بخوری
جیمین دهنش رو بست و سعی کرد از حالت تهوعی که دوباره سراغش اومده بود جلوگیری کنه.
دست تهیونگ رو پس زد و دوباره با عجله از جاش بلند شد و به سمت دستشویی دوید.
تهیونگ دنبالش رفت و وقتی جیمین بیرون اومد گفت:
_فایده نداره...باید بریم دکتر
جیمین همینطور که نفس نفس میزد گفت:
_باید بریم پیش دکتر جانگ
تهیونگ با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد و پرسید:
_مطمئنی؟
جیمین سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
_بعید میدونم جز اون قضیه چیز دیگه ای باشه...باید بریم پیشش
تهیونگ باشه ای گفت و رفت تا کتش رو برداره.
باهم از شرکت خارج شدن و به سمت مطب دکتر راهی شدن!
شاید وقتش رسیده بود...
______
دستگاه رو روی شکمش میچرخوند و همزمان به مانیتور رو به روش نگاه میکرد.
وقتی پیداش کرد دستش رو ثابت نگه داشت و به مانیتور اشاره کرد:
_اونجاست ببینش...تبریک میگم جیمین شی با دیدن این میتونم بگم که تقریبا دو یا سه هفته از بارداریت میگذره!
تهیونگ با دیدن تصویر گنگی که روی مانیتور بود و شنیدن حرفای دکتر حسابی تعجب کرد.
قلبش داشت از هیجان از سینش میزد بیرون!!
تهیونگ_یعنی ما واقعا داریم بچه دار میشیم؟
جیمین نگاه نگرانی به تهیونگ انداخت و با صدایی آروم لب زد:
_نکنه خوشحال نیستی؟!
تهیونگ بهش نگاه کرد و با زدن لبخندی گفت:
_شوخیت گرفته؟...معلومه که خوشحالم نفسم
خم شد و محکم پیشونی جیمین رو بوسید که صدای بلندی از بوسش ایجاد شد.
نگاهی به چهره ی مضطربش انداخت و گفت:
_مگه میتونم خوشحال نباشم عزیزم؟...داریم صاحب بچه میشیم دارم میمیرم از هیجان
جیمین لبخندی زد و به چهره ی ذوق زده ی تهیونگ نگاه کرد.
خوشحال بود که میدید اینطوری هیجان زدس!
دکتر جانگ_خب...هفته ی هفتم باید بیای تا ببینیم قلب بچه تشکیل شده یا نه...البته توی این چند هفته باید خیلی مراقبت کنی و بیای واسه ی چکاپ...مطلقا باید از کارای سنگین و استرس دور باشی و تغذیه ی سالمی داشته باشی وگرنه قلب بچه تشکیل نمیشه و از دستش میدیم فهمیدی؟
تهیونگ قبل از اینکه جیمین چیزی بگه گفت:
_نگران نباشین دکتر...خودم حواسم هست نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره!
دکتر از روی صندلیش بلند شد و لب زد:
_خب...میتونین برید هفته آینده بازم میبینمتون
توی اتاق تنهاشون گذاشت که تهیونگ خم شد و صورت جیمین رو غرق بوسه کرد.
_آخ فدات بشم من عزیزم
جیمین خندید و لب زد:
_نکن دیوونه الان یکی میاد میبینه
تهیونگ_خب ببینه مگه چیه دارم همسر خوشگلمو میبوسم
جیمین نشست و بعد از مرتب کردن لباساش با کمک تهیونگ از روی تخت بلند شد.
تهیونگ دستش رو گرفت و محتاطانه اونو با خودش برد.
خیلی ذوق زده بود و دلش میخوایت از خوشحالی فریاد بزنه!
...
نگاهی به چیدمان گلا و بنرا انداخت و با خیال راحت نفس عمیقی کشید.
بالاخره تمام کارا تموم شده بود و هیچ مشکلی وجود نداشت.
تا چند دقیقه دیگه رسما کافه ی خودش و یونگی رو افتتاح میکردن و خیلی بابتش هیجان زده بود!
با شنیدن صدای ماشین که درست پشت سرش متوقف شد توجهش جلب شد! نگاهش رو از تابلویی که اسم کافه روش میدرخشید گرفت و به اون سمت چرخید که ماشین تهیونگ رو دید.
وقتی از ماشین پیاده شدن با خوشحالی سمتشون رفت که متوجه رفتارای عجیب تهیونگ با جیمین شد.
_مراقب باش عزیزم پات گیر نکنه به جایی
سرش رو کج کرد و پرسید:
_این کارای عجیب غریب چیه میکنی کیم تهیونگ چرا همچین میکنی؟
جیمین خندید و گفت:
_چیزی نیست یکم شلوغش کرده...چقد اینجا خوشگل شده!
جونگ کوک نگاهی به کافه انداخت و جواب داد:
_آره خیلی...یونگی خیلی براش زحمت کشید
نگاهش رو مجددا به تهیونگ و جیمین دوخت و با دیدن چهره ی بیش از حد هیجان زده ی تهیونگ تعجب کرد.
_ببینم جیمین چرا همسرت انقد عجیب غریب رفتار میکنه مطمئنم این همه هیجان بخاطر افتتاح کافه ی من نیست
تهیونگ که تو پوست خودش نمیگنجید سریع گفت:
_همین الان دکتر بودیم و حدس بزن چیشده
به شکم جیمین اشاره کرد که جونگ کوک نگاهی بهش انداخت و وقتی متوجه موضوع شد از شدت خوشحالی داد زد:
_چی داری میگی!!!
اونقدر بلند داد زد که یه لحظه همه ی کسایی که توی پیاده رو بودن برگشتن و نگاهی بهش کردن.
یونگی با عجله به سمتشون اومد و پرسید:
_چیشده عزیزم؟
جونگ کوک برگشت و سریع گفت:
_جیمین و تهیونگ دارن بابا میشن
برگشت و جبمین رو محکم به آغوش کشید.
تهیونگ معترضانه گفت:
_هی هی انقد فشارش نده
جونگ کوک آروم آروم ازش فاصله گرفت و گفت:
_خیله خب بابا چته...دلم میخواد بغلش کنم به تو چه
تهیونگ_دکتر گفته نباید اذیت بشه وگرنه قلب بچم تشکیل نمیشه
جیمین خندید و لب زد:
_هی بس کنین الان وقت این کارا نیست
یونگی نگاهی بهش کرد و گفت:
_تبریک میگم جیمین
جیمین_ممنون...منم بهتون تبریک میگم برای کافه
ادامه دارد...
(مرسی که کامنت میذاری جیگری😘💞♥️)
YOU ARE READING
Emotionless
Fanfiction£ Emotionless £ کاپل : ویمین ، یونکوک ژانر: رومنس ، اسمات ، امپرگ √ازدواج اجباری پسر دایی و پسر عمه به دستور پدربزرگشون برای به دنیا آوردن یه وارث واسه ی خاندان کیم! تهیونگ و جیمینی که از بچگی باهم دشمن بودن چطوری قراره از پس همچین چیزی بر بیان؟