Emotionless - Part 1

3.2K 341 38
                                    

صدای خنده های بلند و حرفای آدمایی که همه داخل عمارت حضور داشتن کل فضا رو پر کرده بود و این شلوغی کم کم داشت براش اعصاب خورد کن میشد.
پا روی پاش انداخت و نگاهش رو بین چند نفر از اعضای خانواده چرخوند.
کاش میتونست همین الان از اینجا فرار کنه!
_جیمین...صدامو میشنوی؟
سرش رو چند بار تکون داد و به سمت صدا چرخید.
نگاهی به خالش کرد و گفت:
_ببخشید نشنیدم چی گفتین
خالش با خنده پرسید:
_ببینم نمیخواین یکم دست بجنبونید؟...نزدیک یک ساله که از ازدواجتون میگذره
با فهمیدن منظور خالش لبخندی مصنوعی زد و لب زد:
_نه فعلا برنامه ای نداریم واسش...کارای مهمتری داریم
+ولی یادت نرفته که پدربزرگ چرا برای ازدواجتون انقدر عجله داشت هان؟
همینطور که از جاش بلند میشد جواب داد:
_فک میکنم بهتر باشه بجای نگرانی برای ما،شما دنبال یه همسر برای میونگ سو باشین...یادتون نرفته که پدبزرگ روی ازدواج اونم تاکید داره خاله
این حرف رو با جدیت به خالش زد و از سالن پذیرایی خارج شد.
باید میرفت بیرون وگرنه دیوونه میشد!
از ساختمان بیرون اومد و با دیدن اون و چند نفر از بچه های فامیل وسط حیاط سر جاش ایستاد.
خواست بدون ابنکه اونا بفهمن از اونجا دور بشه که با شنیدن صدای یکیشون مجبور شد وایسه و برگرده به سمتشون.
"هی جیمین...بیا پیش ما"
ناچار جلو رفت و کنارشون ایستاد.
پسر خالش نگاهی بهشون انداخت و خطاب به بقیه گفت:
_نگاشون کن...بیخود نبود پدربزرگ اصرار داشت شما دوتا باهم ازدواج کنین...خیلی به هم میاین
جیمین لبخند تصنعی زد و نگاهی به چهره ی جدی همسرش که البته پسر داییش هم بود انداخت.
_واقعا هنوزم نمیدونم چرا انقد برای ازدواج ما اصرار داشت
+خب دختر مجردی که توی فامیل نیست همشون ازدواج کردن...از طرفیم فقط تو میتونستی با ازدواج با تهیونگ...
جیمین وقتی منظورش رو فهمید پرید وسط حرفش و گفت:
_خیله خب خفه شو دیگه نمیخواد ادامه بدی!
رو به تهیونگ که تا الان توی سکوت به حرفاشون گوش میداد کرد و لب زد:
_میخوام برم خونه
تهیونگ_میدونی که نمیتونیم...پدربزرگ اگه بفهمه خیلی بد میشه
جیمین_باشه پس تو اگه میخوای بمون
ازشون فاصله گرفت که تهیونگ سیگارش رو با کلافگی روی زمین انداخت و دنبالش رفت.
قدمای بلندی به سمتش برداشت تا رسید بهش؛ بازوش رو محکم گرفت و اونو به سمت خودش کشید و زیر لب غرید:
_بیا اینجا پارک جیمین آبروریزی نکن همه ی خانواده امشب اینجا جمعن
جیمین_ببین کی داره از آبروریزی حرف میزنه...یادت نیست دفعه ی قبل توی مهمونی چطوری منو تنها ول کردی و رفتی دنبال خوش گذرونیت؟
تهیونگ_الان وقت بحث کردن نیست جلوی این احمقا با من دعوا راه ننداز برگرد داخل
جیمین دستش رو کشید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه برگشت به سمت ساختمان.
چاره ای نداشت جز اینکه بمونه وگرنه بعدا باید غر زدنای پدر و مادرش رو تحمل میکرد.
وارد ساختمان شد اما این بار نرفت داخل سالن پذیرایی.رفت بالا و به سمت بالکن رفت.
ترجیح میداد اینجا بشینه و تنها باشه تا اینکه بین بقیه باشه و اذیتش کنن.
نشست روی صندلی و نگاهی به تهیونگ و بقیه که همچنان ایستاده بودن توی حیاط انداخت.
واقعا باورش سخت بود که داره یک سال میشه که با این مرد ازدواج کرده و زندگی قشنگ قبلیش حالا رسما به جهنم تبدیل شده اونم فقط بخاطر سنتای مسخره و تصمیمای مزخرف خانوادشون!
نفسش رو کلافه رها کرد و از طریق بی سیمی که روی میز بود با خدمتکارا تماس گرفت.
_خانم کانگ یه نوشیدنی واسم بیار لطفا...توی بالکن طبقه ی دوم منتظرم
بی سیم رو روی میز گذاشت و پا روی پاش انداخت.
با کلافگی کتش رو از تنش درآورد و روی صندلی کناریش انداختش!
سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست.
از همه چی خسته شده بود.
به همین زودی از همه چیز خسته شده بود و دیگه نمیتونست ادامه بده!
+قربان نوشیدنیتون
چشماشو باز کرد و نگاهی به خدمتکار انداخت.
+امر دیگه ای ندارید؟
جیمین_نه میتونی بری
+قربان اگه کسی پرسید کجا هستین...
جیمین_چیزی نگو...نمیخوام کسی مزاحمم بشه
+چشم...با اجازتون
از اونجا فاصله رفت و جیمین رو تنها گذاشت.
خودش موند و خودش...
از جاش بلند شد و همینطور که از نوشیدنیش مینوشید به تهیونگ خیره شد.
باورش سخت بود پسر دایی ای که همیشه باهاش بد بود و نمیتونست لحظه ای تحملش کنه یک ساله که همسرش شده!
اما نه از روی عشق و علاقه...
بلکه این ازدواج فقط یه ازدواج اجباری بود اونم بخاطر زور گفتن پدربزرگشون.
با شنیدن صدای تهیونگ از اون پایین رشته ی افکار تکراریش از هم پاره شد و توجهش به تهیونگ جلب شد.
_جیمین...بیا پایین برمیگردیم خونه
نوشیدنیش رو تموم کرد و بعد از برداشتن کتش رفت پایین.
سوار ماشین شد و تهیونگ راه افتاد به سمت خونه!
بالاخره داشت برمیگشت خونه و میتونست هرچقدر که دلش میخواد از آدما دور باشه.
رمز در رو وارد کرد و رفت داخل خونه.
با عصبانیت کتش رو روی مبل پرتاب کرد و خطاب به تهیونگ که پشت سرش وارد شد گفت:
_خوب بهت خوش میگذره هربار تو مهمونیا خودتو از جمعیت پرت میکنی و خلوت میکنی واسه خودت نه؟...اونوقت من باید بمونم و با فامیل فوضول سر و کله بزنم!
تهیونگ همینطور که وارد اتاق میشد و لباساشو عوض میکرد و یه دست لباس جدید میپوشید جواب داد:
_خب توام خودتو سرگرم کن
جیمین_آهان...اونوقت چطوری؟
تهیونگ_چمیدونم...به دوستات زنگ بزن و با اونا حرف بزن...مست کن...برو توی حیاط قدم بزن خیلی کارا میشه کرد
جیمین رفت داخل اتاق و در جوابش گفت:
_اگه میتونستم که حتما این کارو میکردم ولی بخاطر اینکه اونا فک میکنن من قراره وارث جناب کیم رو به دنیا بیارم پس روی مشروب خوردن و سیگار کشیدن من حساسن نمیتونم جلوی خودشون یا بچه های فوضولشون همچین کاری بکنم
با دیدن تهیونگ که لباسای شیک تری تنش کرده بود تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_کجا تشریف میبرین آقای کیم؟...اوه حواسم نبود هرشب با معشوقه هاتون وقت میگذرونید
تهیونگ_عاشقمی؟
جیمین_چی؟
در حالی که یقه ی کتش رو مرتب میکرد به سمت جیمین چرخید و با لحنی جدی پرسید:
_پرسیدم عاشقمی؟
جیمین خندید و گفت:
_خیلی باید احمق باشم که عاشق تو بشم
تهیونگ_پس به تو ربطی نداره که من چیکار میکنم
جیمین_آره ربطی به من نداره....فقط مواظب باش آشنا نبینتت و بفهمن چیکار میکنی
تهیونگ_نگران نباش...اگه تو انقد هربار راجبش حرف نزنی و آبروریزی نکنی اتفاقی نمیفته
همینطور که سمت در میرفت ادامه داد:
_من دیر برمیگردم
جیمین در حالی که به دیوار تکیه داده بود پوزخندی زد و جواب داد:
_نمیگفتیم خودم میدونستم آقای کیم!
با شنیدن صدای در خونه نفسش رو عصبی فوت کرد و سمت کمد رفت.
لباساشو عوض کرد و روی تخت خوابید.موبایلش رو برداشت و شماره ی تنها کسی که میتونست این وقت شب باهاش درد و دل کنه رو گرفت.
به بوق سوم نکشیده تماس وصل شد و صداش توی گوشش پیچید:
_چطوری جیمینی!
از ته دل آهی کشید و جواب داد:
_خودت میدونی که خیلی وقته خوب نیستم کوک
+یاااا...باز دوباره امشب فاز دپرس بودن برداشتی...چه خبر شده؟
جیمین_حالم داره از همه چی به هم میخوره...من یک ساله که از زندگیم هیچی نفهمیدم واقعا نمیفهمم چرا تا الان کار دست خودم ندادم!
جونگ کوک_دیوونه این حرفو نزن...مگه نگفتی تن به اون کاری که اونا میخوان نمیدی پس وقتی ببینن اینطوریه به جدا شدنتون رضایت میدن دیگه...خودت گفتی از دست دادن شرکت برات اهمیت نداره
جیمین_آره واسه من اهمیت نداره ولی تهیونگ و خانواده هامون بدجوری دنبالشن...این وسط من اهمیتی ندارم...همونطور که هیچوقت نداشتم!
جونگ کوک_خودتو ناراحت نکن...فردا بیا پیشم باهم حرف میزنیم...

ادامه دارد.‌..

های بیبی😍
ممنون که وقت میذاری و فیک رو میخونی امیدوارم از خوندنش لذت ببری و دوسش داشتی باشی😁
کامنت یادت نره لاولی😘

Emotionless Where stories live. Discover now