با درد شدیدی که دوباره زیر دلش پیچید پاهاش شل شدن و نزدیک بود بیفته اما با گرفتن دستش به دیوار مانع افتادنش شد.
با صدا زده شدن اسمش با خودش تکرار کرد که الان تموم میشه،الان تموم میشه.
به سختی چند قدم راه رفت و روی صندلی رو به روی دکتر نشست.
-آقای جئون؟جونگکوک دستش و روی دلش فشار داد و به پاهاش که میلرزیدن خیره شد و به سختی جواب داد:
-خودم هس-تم
-کاهنده می خواستمدکتر که از وضعیت جونگکوک و دید سریع جعبه قرصی از توی میزش درآورد و جلوی مرد جوان گذاشت.
-بهتره سریعتر کاهنده رو مصرف کنی تا فورمون هات بیشتر نشدن و امیدوارم از این اطلاع داشته باشی که مصرف مداوم کاهنده در دوران هیتت عوارض خیلی بدی داره،سریعتر آلفات و پیدا کن.
جونگکوک سریع سرش و تکون داد و بدون آب قرصش و قورت داد.
با حس کمتر شدن دردش از دکتر تشکری کرد و بدون توجه به نگاههای خیره آلفاها روی خودش از مطب خارج شد.به سمت ایستگاه اتوبوس رفت و روی صندلیش نشست
همه بدبختیاش به دلیل امگا بودنش بود؛تقریبا یک سال بود که پدر و مادر و خواهر بزرگترش و ندیده بود،فقط به خاطر اینکه یه امگا شده بود.جونگکوک به این باور داشت که سرنوشت همیشه براش بگایی میاره آخه چرا باید توی یه خانوادهایی که پدر و مادر و خواهرش آلفا هستن یه امگا بشه؟اونم یه امگای معمولی؛در صورتی که باید به دلیل آلفا بودن پدر و مادرش یه امگای سلطنتی میبود.
آهی کشید و به قرصها خیره شد،حداقل این قرصها شدت بدبخت بودنش و کمتر میکرد.
حتی جونگکوک شناسنامهاش و به بتا تغییر داده بود و فورمون هاش و سرکوب میکرد ولی دلیلی نمیشد که هنوز یه امگا نباشه؛ظرافت بدنش،استخوانهای ریزش،قد تقریبا کوتاهش به عنوان یه بتا و خیلی چیزهای دیگه...با ناراحتی به اتوبوسی که نزدیکش میشد خیره شد و از روی صندلی بلند شد.
.
.
.
با خستگی ناشی از توی اتوبوس موندن خودش و روی کاناپه پرت کرد و تازگیها مغزش پر شده بود از اینکه شاید آلفاش مرده که نمیتونه پیداش کنه
آخه یکسال از تعیین امگا بودنش گذشته بود و آلفاش هنوز خودش و به جونگکوک نشون نداده بود.جونگکوک شونه هاش و بالا انداخت و چشماش و کمی بست تا استراحت کنه ولی با صدای زنگ خونهی کوچیکش فوشی داد و با کرختی بلند شد و به سمت در رفت.
از توی چشمی جین و دید با اینکه حسابی از فرد پشت در عصبانی بود ولی با لبخند در و باز کرد و به جین خیره شد.
-جونگکوک کوچولوی عوضی میدونی چند وقته ندیدمت؟
جونگکوک همونطور که جین و بغل میکرد جواب داد:
-هیونگ ما سه روز پیش همو دیدیم خب زمان زیادی نیست.
با دردی که توی گردنش پیچید با خنده آخی گفت تا از ضربههای بعدی جین در امان باشه.
YOU ARE READING
My pink snowflake
Short Storyدونه برف صورتیم جونگکوک اُمگایی طرد شده از سمت خانوادهاش که طی یه تصمیم برای همیشه شناسنامهاش و به بتا تغییر میده و رایحه و دوران هیتاش و با داروهاش کنترل میکنه؛ ولی چه اتفاقی میافته اگه یه روز داخل بار وقتی نوشیدنی میخوره به دوران هیتش نزدیک...