های گایز امیدوارم حالتون خوب باشه.
از اینکه دیر آپ کردم معذرت میخوام ، از دوشنبه تا الان نت نداشتم😭
نمیدونم تا چند روز آینده نت دارم یا نه اما اگه آپ نکردم بدونید نت نداشتم🤧
بازم شرمنده ، دوستون دارم❤Writer :
بعد از اینکه طبیب دربار شاهزاده هان رو مداوا کرد ، آن شاهزاده جوان خوابید.
ولیعهد کنار او نشسته بود و چهره مظلوم غرق در خواب او رو تماشا می کرد.
از خودش متنفر شده بود.
احساس می کرد به خاطر بی لیاقتی او بود که همسرش اینگونه رنج می کشید.
تا حدودی متوجه نارضایتی همسرش از این نزدیکی شده بود اما اینکه شاهزاده عزیزش با اینکار مخالفت نمی کرد ، براش خیلی عجیب بود.
دلیلش رو نمی دونست و نمی تونست ساکت بشیند.
باید به اوضاع سر و سامان می داد اما در حال حاضر نمی تونست.
او باید یک ماه به ماموریت می رفت و همسرش عزیزش رو در این قصر تنها می گذاشت.
آهی کشید و پرده توری قرمز رنگ رو کنار زد و از روی تخت خواب برخاست.
جه سوک رو صدا زد و منتظر حضور او شد.
نگهبان وفادارش داخل شد و احترامی به ولیعهدش گذاشت و آهسته لب باز کرد.جه سوک : در خدمتم سرورم.
مینهو : مقدمات سفر فردا رو حاضر کن.
جه سوک : اطاعت میشه عالیجناب.
جه سوک دوباره تعظیم کرد و از اقامتگاه مشترک ولیعهد و همسرش خارج شد.
مینهو به طرف تخت خواب برگشت و پرده رو کنار زد.
نگاه گرفته و ناراحتش رو به همسرش داد و زیر لب زمزمه کرد.مینهو : عزیزِ من فقط مدتی صبر کن ، قول میدم وقتی که برگشتم تمام ناراحتی هات رو یک شبه از بین ببرم.
دستش رو جلو برد و آهسته موهای پریشان همسرش زیبایش رو نوازش کرد.
نگاهش به چهره آروم او خیره شد و لبخند محوی زد.
تاحالا سکوت کرده بود و چیزی نگفت چون شاهزاده عزیزش با این رابطه مخالفت نکرده بود ولی حالا که احتمال می داد ، همسرش از آن رنج می برد ؛ خشم درونش بیدار شد.
دیگر به هیچ کس اجازه نمی داد که استرسی به شاهزاده عزیزش وارد کند.
اخمی به ابروهاش داد و از روی تخت خواب بلند شد.
به طرف کمد رفت و هانفوی سورمه ای رنگش رو از آنجا خارج کرد و مشغول پوشیدنش شد.
چیزی تا طلوع خورشید نمانده بود و او باید هرچه سریع تر به ماموریتش می رفت اما دلش نمی خواست بدون خداحافظی از همسرش از قصر برود.
پس به طرف تخت خواب اومد و پرده رو کنار زد و آهسته و با لحن مهربانی لب زد.مینهو : عزیزم؟ شاهزادهِ من؟
شاهزاده هان تکونی خورد اما بیدار نشد.
حجم گریه های دیشبش او رو حسابی خسته کرده بود.
مرد چینی لبخند زیبایی زد و دستش رو بر روی گونه شاهزاده عزیزش گذاشت و دوباره او رو صدا کرد.مینهو : جیسونگِ من؟ لطفا بیدار شو.
شاهزاده هان آهسته و پشت سرهم پلک زد و چشماش رو باز کرد.
مردمک چشمای تیره رنگش رو به مردش نشان داد و آروم زمزمه کرد.
YOU ARE READING
My Dear Prince °minsung°
Fanfictionکاپل : Minsung ژانر : Romance _ Dram _ Smut🔞 _ Historical روزهای آپ : سه شنبه ها