هاای گایز امیدوارم حالتون خوب باشه.
خوشحال میشم به فیکشن Dark love ام سر بزنین و ازم حمایت کنید.
مطمئن باشید که حسابی عاشقش میشید چون موضوع متفاوت و خاصی داره💙Writer :
مینهو : بهم نگو که آن جادوگر بهت گفته که باهات نزدیکی نکنم؟
رنگ چهره شاهزاده هان پرید و خودش رو باخت و باعث شد که ولیعهد متوجه همه چی بشود.
هوفی کشید و با چشمان تیره رنگش به شاهزاده عزیزش خیره شد و ناگهانی بهش حمله ور شد.
شاهزاده جیغی کشید و به طرف دیگر تخت خواب خیز برداشت اما سرعتی که ولیعهد به خرج داده بود ؛ دو برابر سرعت جیسونگ بود.
مینهو عصبی و خشمگین چنگی به پهلوهای همسرش زد و او رو بر روی تخت به حالت درازکش درآورد.
بی درنگ دستاش رو به دور هانفوی شاهزاده عزیزش پیچید تا کمربند او رو باز و تن زیبا و بی نقص آن رو نمایان کند.
شاهزاده جوان بی اراده اشک می ریخت و با دستاش به سینه مردش فشار وارد می کرد و ناله وار مخالفتش رو اعلام می کرد.جیسونگ : نه نه سرورم .... نهههه.
ولیعهد عصبی و خشمگین شده بود.
او دیگر تحمل این همه عذاب رو نداشت.
کلی تلاش کرده بود تا بتواند با شاهزاده عزیزش زندگی شاد و عاشقانه ای داشته باشد اما همسرش با یک اشتباه ، زندگی هردوی آنها رو خراب کرد.
او هنوز هم می ترسید.
می ترسید که جیسونگ مانند برادرش بمیرد ، به همین دلیل فقط یک راه برای نجات همسرش می دید و آن راه باطل کردن طلسم بود.
پس حالا که آن مرد گفته بود که آنها باهم نزدیکی نکنند ؛ این یعنی اینکه انجام دادن این کار باعث شکستن طلسم خواهد شد.
ولیعهد تصمیمش رو گرفته بود و هرگز قصد نداشت که همسر عزیزش رو درک کند.
او کمربند هانفوی شاهزاده عزیزش رو محکم از لباس او کشید و آن تکه پاره رو از تن شاهزاده جوان خارج کرد.
اخم غلیظی به ابروهای تیره رنگش داد و دستش رو به کش شلوار پفکی شاهزاده هان رساند و برای درآوردن آن اقدام کرد.
تقلای شاهزاده هان شدت گرفت و همراه با چکیدن اشک های مروارید مانندش بر روی گونه های تپل و سفیدش ، جیغ می کشید و پاهاش رو به سینه مردش می کوبید تا او رو از خود جدا کند.
او باید تقلا می کرد.
نباید اجازه می داد که این اتفاق بیفتد.
فقط ۵ روز ... ۵ روزه دیگر مانده و او باید طاقت بیاورد.
خشم ولیعهد با تقلای همسرش بیشتر و بیشتر شد.
شلوار پفکی همسرش رو هرطور شده بود ؛ از تن او جدا کرد و با یک حرکت حساب شده و ناگهانی ، شاهزاده جوان رو به شکم خوابوند.
شاهزاده هان به طور کل بی دفاع شده بود اما این دلیل نمی شد که تسلیم شود.
بر روی آرنج هاش بلند شد اما حرکت بعدی مردش ، او رو کاملا تسلیم کرد.
ولیعهد پشت گردن او رو با دستش گرفت و صورت شاهزاده هان رو بر روی تخت قرار داد و بر روی او خیمه زد.
دیگر نمی تواند تلاشی بکند چون بدنش به اسارت همسرش درآمده بود.
تنها کاری از دستش بر می آمد ، گریستن و ناله کردن بود.
ولیعهد به سرعت تن خود رو برهنه کرد و بر روی تن همسرش خوابید.
دستاش رو درون دستای همسرش گره زد و پشت گردن او رو بوسید.
شاهزاده جوان هقی زد و آخرین درخواستش رو ناله وار از همسرش خواهش کرد.
YOU ARE READING
My Dear Prince °minsung°
Fanfictionکاپل : Minsung ژانر : Romance _ Dram _ Smut🔞 _ Historical روزهای آپ : سه شنبه ها