Part 21

838 151 87
                                    

Writer :

بعد از اینکه شنید شاهزاده هان از طرف بانو شانار تحقیر شده است ، قبلش درد گرفت.
او هرگز فکر نمی کرد که آن بانو این گونه با همسر ولیعهد رفتار کند.
نمی دونست چگونه این مطلب رو به گوش ولیعهد برساند.
آهی کشید و کمی شقیقه هاش رو فشرد.
ولی موضوع دیگه ای وجود داشت که او رو ترسانده بود ؛ آن هم داروهایی بود که شاهزاده هان بعد از خروجش از قصر سلطنتی مصرف می کرد.
او به داروخانه سلطنتی هم مراجعه کرده بود اما طبیب دربار به او گفت که شاهزاده هان هرگز دارویی از او نگرفته است.
این موضوع کمی پیچیده شده بود.
پس این داروها چی بودند؟
چرا شاهزاده هان آنها رو می خورد؟
جواب تمام این سوالات رو تنها یک نفر می دونست و او پسر جوانی بود که با او وارد رابطه عاشقانه شده بود "یی بای"
باید از او می پرسید اما در انجام این کار تردید داشت.
ممکن بود این یک موضوع مخفی باشد که باعث شده شاهزاده هان به همسرش دروغ بگوید پس در این صورت یی بای به او چیزی نمی گوید.
درسته ، اگر از او چیزی می پرسید ، همه چیز خراب می شد پس تصمیم گرفت تا پسر جوانی که عاشقانه به او علاقه مند بود رو زیرنظر بگیرد تا از این موضوع عجیب سر دربیارد.
به طرف قصر شاهزاده هان رفت.
ساعت ها آنجا ایستاد تا یی بای از اقامتگاه شاهزاده جوان خارج شود.
بالاخره بیرون اومد.
با دیدنش لبخندی زد.
چه قدر دلتنگش بود.
این ۱۰ روز به او هم خیلی فشار آورده بود چون پسر عزیزش رو در آغوش نگرفته بود.
دو سه باری آهسته و خیره به یی بای پلک زد.
فضای عاشقانه ای برای خود تداعی کرده بود که ناگهان متوجه چیزی عجیبی شد.
یی بای کاملا محتاط و زیرک به اطراف نگاه کرد و آهسته از قصر شاهزاده اش دور شد.
اخمی بین ابروهای جه سوک نشست و آرام به دنبال او راهی شد.
یعنی کجا می رفت؟
احتمالا دستوری از جانب شاهزاده هان دریافت کرده بود.
جلو و جلو رفت تا اینکه نگهبان کوچکتر در کنار سطل آهنی ای در گوشه دیوار ایستاد.
آتشی درون آن سطل برپا کرد و دستش رو به داخل آستینش فرو کرد و پارچه ای سرخ رنگ با نشانه های طلایی رنگی رو از آنجا خارج کرد.
جه سوک با دیدن آن طلسم لحظه ای نفسش برید.
فکر کرد که اشتباه دیده اما آن واقعا یک طلسم بود.
خشم عمیقی درون چهره اش ظاهر شد و با قدم های تند و بلندی به طرف یی بای راهی شد.
یی بای دستش رو جلو برد تا طلسم رو درون آتش بیندازد اما جه سوک به سرعت به بازوی او چنگ زد و او رو به طرف خود کشید.
چشمان یی بای از شدت تعجب گرد شد و طلسم رو پشت سرش قایم کرد.

جه سوک : داری چیکار می کنی؟
یی بای : هی ... هیچی.
جه سوک : اون چیه که پشت سرش قایم کردی؟

یی بای خودش رو از دستان مردش جدا کرد و غر زد.

یی بای : گفتم که هیچی.

خشم جه سوک بیشتر از قبل شد و دستش رو جلو برد و عصبی لب باز کرد.

جه سوک : اون رو بده به من.
یی بای : نمیخوام.
جه سوک : گفتم بدش.
یی بای : دست از سرم بردار.

My Dear Prince °minsung°Where stories live. Discover now