Part 25

968 153 126
                                    

Writer :

مینهو : چی شده؟
جه سوک : من با استاد وون کای خیلی صحبت کردم اما ایشون گفتند که هرگز به قصر نمیان.

پلک هاش از تعجب و البته از ترسی که در وجودش رخنه کرد ؛ به بالا پرید و مضطرب لب زد.

مینهو : چ ... چی؟!!
جه سوک : متاسفم سرورم.

آهی بی صدا از بین لب های ولیعهد خارج شد.
او به آن مرد پیر حق می داد اما الان نمی تونست با این شرایط کنار بیاد چون پای همسر عزیزش در میان بود.
اخم جدی ای به پیشانی اش داد و لب باز کرد.

مینهو : برو اسبم رو آماده کن ، ما همین حالا به محل زندگی وون کای میریم.
جه سوک : اطاعت میشه سرورم.

برای بار آخر به اقامتگاه همسرش پا گذاشت تا با او خداحافظی کند.
کنارش نشست و بوسه ای بر روی پیشانی اش گذاشت و لب باز کرد.

مینهو : جیسونگِ من ، لطفا یکم دیگه تحمل کن ، باشه؟
قول میدم که استاد وون کای رو برای معالجه ات به اینجا بیارم اما بهم قول بده که منتظرم می مونی عزیزم؟

نگاهش رو به چشمای بسته همسرش داد.
او هنوزم بی هوش بود و هیچ علائمی از هوشیاری از خود بروز نمی داد.
این موضوع قلب ولیعهد رو از درد تکه تکه می کرد.
اشک به چشماش که به خاطر گریه های متعدد سرخ و متورم شده بودند ؛ هجوم آورد و آن مرد ناخواسته از همسرش جدا شد و برای آوردن استاد وون کای ، به همراه جه سوک از قصر خارج شد.

.
.

بیشتر از یک روز در راه بودند تا اینکه به محل زندگی آن پیرمرد دانا رسیدند.
جه سوک اسب ها رو گوشه ای بست و همراه ولیعهد جوان چین پا به حیاط آن خانه گذاشتند.
وون کای در خانه اش رو باز کرد و قبل از این که ولیعهد رو ببیند ؛ لب زد.

وون کای : حضور اژدهای نیرومندی رو در اینجا احساس می کنم.

با لبخند به ولیعهد خیره شد و لب باز کرد.

وون کای : جناب ولیعهد.

لبخندی بر روی لب های ولیعهد ظاهر شد و چندین قدم به جلو برداشت.

ولیعهد : هنوز هم پُر قدرت و دانا هستید ، استاد.

پیر مرد احترامی به پادشاه آینده کشورش گذاشت و لب باز کرد.

وون کای : حضور و انرژی شما رو هر کسی میتونه تشخیص بده سرورم اما چی شده که شما به دیدار این فرد حقیر اومدید؟

ناراحتی به چهره ولیعهد چین هجوم آورد.
قلبش شکسته بود و استاد پیر به خوبی این موج درد رو احساس می کرد.
او از پادشاه آینده سرزمین درخواست کرد تا به داخل خانه بیاید تا باهم گفت و گویی داشته باشند.
وارد اتاقک سرد و ساکت شدند و مقابل یکدیگر نشستند.

مینهو : من از شما درخواستی دارم استاد.
وون کای : من کاملا به موضوعی که قصد بیان آن رو دارید ، آگاهم اما من دیگه هرگز به قصر نمیام.
مینهو : می دونم استاد ... می دونم که به خاطر برخورد مادرم در گذشته ناراحت هستی اما لطفا این بار رو به من کمک کن.

My Dear Prince °minsung°Où les histoires vivent. Découvrez maintenant