توی اتاق چانیول ، درحالی که پسر قد بلند روی تختش نشسته و بکهیون مثل روز گذشته روی صندلی و رو به روش نشسته بود ، قبل از شروع حرفاش دستگاه ضبط صداش رو روشن و کنار چانیول روی تخت گذاشت
+یکم از خودت بگو چانیول ... باید بیشتر باهم آشنا بشیم ... دوست دارم راجبت بیشتر بدونم
-چی بگم ؟
پسری که توی اتاق موسیقی احساس سرزندگی رو میشد از چشماش دید حالا با یه بی حسی محض به دکترش خیره شده بود . بکهیون سر تا پاش رو از نظر گذروند و قبل از اینکه حرفی بزنه چیزی تو ذهنش جرقه زد "بیمار مبتلا به اختلال انفجاری متناوبمون خیلی قد بلند و درشت هیکله !"
این میتونست یه فاجعه باشه ! تو این بیماری وقتی حمله به فرد دست میداد دیگه متوجه نمیشد داره چیکار میکنه و ممکن بود هر بلایی سر خودش یا اطرافیانش بیاره و بکهیون مطمعن بود هیچ پرستار و یا بهیاری تو قد و اندازه و هیکل چانیول ندارن که تو این شرایط ثابت نگهش داره تا یکی بهش آرامبخش تزریق کنه . این نمیتونست صرفا یه فاجعه باشه ... این تعریف اصلی فاجعه بود ! بکهیون باید حتما یه فکری به حالش میکرد
افکارشو که خیلی ناگهانی بهم ریخته بودن برای بعدا نگه داشت و دوباره به چشمای درشت و مشکی چانیول خیره شد
+مثلا اینکه چند نوع ساز بلدی ... اصلا از کی شروع کردی به یادگیری موسیقی ... چیشد که تصمیم گرفتی معلم بشی
صورت چانیول از بی حسی خارج شد و اخم ضعیفی بین ابروهاش نشست
-مادرم
همین تک کلمه رو گفت و بعد نفساش به شماره افتاد "اون روزی که پدرت خونه نبوده چه اتفاقی افتاده که حالا انقدر رنجیدهای و حتی با به زبون اوردن اسم مادرت حالت بد میشه ؟" بکهیون تو سرش خیره به سفیدی چشم های چانیول که کم کم رو به قرمزی میرفتن ازش پرسید ولی میدونست برای بلند پرسیدن این سوال هنوز خیلی زوده . بیشترین ترسش هم عدم توانایی کنترل کردن آدم رو به روش موقع حمله بود . باید تا وقتی یه فکری به حال این موضوع میکرد چانیول رو از هر نوع حمله عصبی دور نگه میداشت
+من ازت سه تا سوال پرسیدم و تو فقط با یه تک کلمه جوابمو دادی ... نمیخوای بیشتر توضیح بدی ؟
با آرامش پرسید و چانیول نمیدونست اون تُن صدا و اون لحن چی داره که آرومش کرده ولی کمی آروم تر شد و تپش های قلبش یواش یواش به حالت عادی برگشتن
-مادرم ... ویلون میزد ... عاشق صداش شدم ... خواستم منم یاد بگیرم ولی اون موقع فقط ۶ سالم بود ... بهم گفتن وقتی هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستم چطوری میخوام نت خوندن رو یاد بگیرم ... ولی مادرم وقتی علاقمو دید ... خودش بهم یاد داد ... من قبل از اینکه برم مدرسه و خوندن و نوشتن یاد بگیرم ... فهمیدن نُت های موسیقی رو از مادرم یاد گرفتم
YOU ARE READING
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...