تو محوطه دانشگاه دنبال شخص خاصی میگشت و با پیدا کردنش بین چندتا دختر اخماش به شدت توی هم گره خوردن . تهیونگ جوری که انگار از بودن بین اونها کلافه شده نگاهشو بینشون میچرخوند و از چهرهی اون چهار دختر مشخص بود که دارن سعی میکنن مخش رو بزنن . با قدم های بلند سمتشون رفت و با همون چهرهی تخس و اخمو از بین دخترا رد شد و با گرفتن بازوی تهیونگ کنارش ایستاد
×ببخشید دخترا ولی میخوام شوهر رویاهاتونو بدزدم !
با یه لبخند فیک گفت و بی توجه به چهره معترض اون دخترا دست تهیونگ رو همراه خودش کشید و به دورترین نقطه از اون چهار دختر رفت
×بچه پرروا ... فکر کردن من اجازه میدم تهیونگو بُر بزنن ؟
دست به سینه و درحالی که رو به روی تهیونگ ایستاده بود با اخم خیره به جایی که اون دخترها ایستاده بودن گفت و بعد تونست صدای خنده پسر بزرگتر رو بشنوه ولی قبل از اینکه خودش سرش رو به طرفش بچرخونه ، تهیونگ با یکدست هردو گونش رو نگه داشت و با غنچه کردن لب هاش مجبورش کرد بهش خیره بشه
*اگه انقدر همه رفتارا و حرفات شیرین نبود امکان نداشت بهت اجازه بدم تا این حد بهم نزدیک بشی ... میدونستی ؟
تهیونگ با خنده پرسید و بعد جونگکوک برای اینکه بتونه حرف بزنه سرش رو از بین انگشتهای کشیدش بیرون کشید و با چسمای گردتر از حالت عادی به حرف اومد
×مگه ما به هم نزدیکیم ؟
*تا الان دوبار بی اجازه بوسیدیم و من با مشت نکوبیدم تو دهنت !
تهیونگ با همون لبهای خندون گفت و باعث شد لبخند خرگوشی و خوشگلی هم رو لبهای جونگکوک نقش ببنده
×جدی میگی ؟
تهیونگ جوری که انگار داره فکر میکنه ، اخمهاش رو توی هم برد و کمی سرش رو به سر پسر کوچیکتر نزدیک کرد
*کوبیدم ؟
جونگکوک با همون چهرهی خوشحال و ذوق زدش شونه بالا انداخت
×نمیدونم یادم نمیاد که !
و بعد با پررویی فاصلهی بینشون رو پر کرد و لبهاشو روی لبهای قلمی تهیونگ گذاشت و بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت . پسر بزرگتر با چشمای گرد شده اول اطرافشون رو نگاه کرد و بعد برگشت سمت چهره خندون جونگکوک
*چیکار میکنی دیوونه ؟ وسط حیاط دانشگاه میخوای حراست ببینتمون ؟
جونگکوک درحالی که دستاشو تو جیب های شلوار جین تنگش فرو کرده بود چسبیده به بدن تهیونگ ایستاد و بی توجه به سوالش با لبخند دندون نمایی سوال خودش رو پرسید
×الان حس میکنی میخوای با مشت بکوبی تو دهنم ؟
تهیونگ که تا اون لحظه چشماش گرد بود با این سوال خندش گرفت و همونطور که میخندید با تاسف سرش رو به دوطرف تکون داد
YOU ARE READING
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...