آینده غیر قابل پیش بینی ترین اتفاقِ زندگیه . همیشه توش اتفاقاتی میوفته که هیچوقت حتی حدسش رو هم نمیزنی و تهیونگ این رو به دفعاتِ زیادی تجربه کرده بود . مثلا وقتی یک سالش بود و احتمالا هیچ تصوری از مرگ نداشت پدر و مادرش رو از دست داد . وقتی کاملا معتقد بود که دایی و زن داییش ، پدر و مادرش هستن با خانوادهی پدرِ واقعیش آشنا شد و خیلی از این قبیل اتفاقات تو زندگیش رخ داد که اصلا انتظارشون رو نداشت . به طور مثال همیشه وقتی حرف از عشق میشد اون فکر میکرد که عاشق یک دختر با روحیاتی شبیه به خودش میشه ولی الان ... اون عاشق یه پسر با اخلاق و رفتاری ۱۸۰ درجه متضاد خودش شده بود !
جونگکوک عاشق شلوغی و سر و صدا بود و شخصیتی حدودا برونگرا داشت ، دقیقا برعکسِ خودِ درونگراش که از جمعیت فراری و سکوت رو به هر چیزی ترجیح میداد
ولی به هر حال طبقِ قانونِ "هیچ چیز اونجوری که تهیونگ فکر میکنه نمیشه" اون الان توی ماشینش ، جلوی در خونهی جونگکوک نشسته و قصد داشت کاری بکنه که اگر چند ماه پیش بهش میگفتن قراره انجامش بده انقدر میخندید که دلش درد بگیره
با همهی اینا ، گوشیش رو از روی صندلی کنارش برداشت و با جونگکوک تماس گرفت
×چطوری خوشگله ؟ هیجان زده شدم که بهم زنگ زدی !
جونگکوک با صدای همیشه پرانرژیش شروع به حرف زدن کرد و لبخند به لبش اورد . اصلا مگه میتونست عاشقش نشه وقتی انقدر شیرین و دوستداشتنی بود ؟
*کجایی منحرف کوچولو ؟
×کجا میخواستی باشم ؟ از وقتی دلمو دادم دستِ یه کشیشه بی بخار دیگه علافی و خراب بازی حال نمیده در نتیجه نشستم تو اتاقم و پیاِس بازی میکنم
کمی با صدای بلند خندید . خودشم میدونست جونگکوک خونس چون مامانشو مجبور کرده بود از زیر زبون مامان جونگکوک حرف بکشه که پسرش کجاست و اون زن با حالتی بهت زده گفته بود 'الان چند هفتس همش تو خونس و دیگه دارم نگرانش میشم' . زن بیچاره همیشه نگران بود که بیرون از خونه بلایی سر پسرش بیاد و حالا نگران بود که نکنه بلایی سرش اومده که از خونه بیرون نمیره
*بیا جلوی در
×کدوم در ؟
*در خونتون دیگه خنگول
×چرا ؟
*شاید چون من جلوی درم ؟
حدودا یک دقیقه صدایی از جونگکوک در نیومد و بعد صدای شوکه شدش به گوش تهیونگ رسید
×این ماشین توعه جلوی در خونهی ما ؟
*آره ... میای یا برم ؟
با خنده گفت و بعد طبق انتظار صدای جونگکوک بلندتر از حالت عادی شد
×نرو دارم میام
گوشی رو اینبار بین پاهاش روی صندلی گذاشت و ماشین رو روشن کرد . بعد از حدودا دو دقیقه جونگکوک در سمت کنار راننده رو باز کرد و با خوشحالترین ورژنِ ممکن روی صندلی نشست
VOUS LISEZ
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...