Chapter 22

1.3K 215 85
                                    

آینده غیر قابل پیش بینی ترین اتفاقِ زندگیه . همیشه توش اتفاقاتی میوفته که هیچوقت حتی حدسش رو هم نمیزنی و تهیونگ این رو به دفعاتِ زیادی تجربه کرده بود . مثلا وقتی یک سالش بود و احتمالا هیچ تصوری از مرگ نداشت پدر و مادرش رو از دست داد . وقتی کاملا معتقد بود که دایی و زن داییش ، پدر و مادرش هستن با خانواده‌ی پدرِ واقعیش آشنا شد و خیلی از این قبیل اتفاقات تو زندگیش رخ داد که اصلا انتظارشون رو نداشت . به طور مثال همیشه وقتی حرف از عشق میشد اون فکر میکرد که عاشق یک دختر با روحیاتی شبیه به خودش میشه ولی الان ... اون عاشق یه پسر با اخلاق و رفتاری ۱۸۰ درجه متضاد خودش شده بود !

جونگکوک عاشق شلوغی و سر و صدا بود و شخصیتی حدودا برونگرا داشت ، دقیقا برعکسِ خودِ درونگراش که از جمعیت فراری و سکوت رو به هر چیزی ترجیح میداد

ولی به هر حال طبقِ قانونِ "هیچ چیز اونجوری که تهیونگ فکر میکنه نمیشه" اون الان توی ماشینش ، جلوی در خونه‌ی جونگکوک نشسته و قصد داشت کاری بکنه که اگر چند ماه پیش بهش میگفتن قراره انجامش بده انقدر میخندید که دلش درد بگیره

با همه‌ی اینا ، گوشیش رو از روی صندلی کنارش برداشت و با جونگکوک تماس گرفت

×چطوری خوشگله ؟ هیجان زده شدم که بهم زنگ زدی !

جونگکوک با صدای همیشه پرانرژیش شروع به حرف زدن کرد و لبخند به لبش اورد . اصلا مگه میتونست عاشقش نشه وقتی انقدر شیرین و دوستداشتنی بود ؟

*کجایی منحرف کوچولو ؟

×کجا میخواستی باشم ؟ از وقتی دلمو دادم دستِ یه کشیشه بی بخار دیگه علافی و خراب بازی حال نمیده در نتیجه نشستم تو اتاقم و پی‌اِس بازی میکنم

کمی با صدای بلند خندید . خودشم میدونست جونگکوک خونس چون مامانشو مجبور کرده بود از زیر زبون مامان جونگکوک حرف بکشه که پسرش کجاست و اون زن با حالتی بهت زده گفته بود 'الان چند هفتس همش تو خونس و دیگه دارم نگرانش میشم' . زن بیچاره همیشه نگران بود که بیرون از خونه بلایی سر پسرش بیاد و حالا نگران بود که نکنه بلایی سرش اومده که از خونه بیرون نمیره

*بیا جلوی در

×کدوم در ؟

*در خونتون دیگه خنگول

×چرا ؟

*شاید چون من جلوی درم ؟

حدودا یک دقیقه صدایی از جونگکوک در نیومد و بعد صدای شوکه شدش به گوش تهیونگ رسید

×این ماشین توعه جلوی در خونه‌ی ما ؟

*آره ... میای یا برم ؟

با خنده گفت و بعد طبق انتظار صدای جونگکوک بلندتر از حالت عادی شد

×نرو دارم میام

گوشی رو اینبار بین پاهاش روی صندلی گذاشت و ماشین رو روشن کرد . بعد از حدودا دو دقیقه جونگکوک در سمت کنار راننده رو باز کرد و با خوشحالترین ورژنِ ممکن روی صندلی نشست

Between Me and You❤️‍🩹Où les histoires vivent. Découvrez maintenant