میدونین بدبختی یعنی چی ؟ بدبختی یعنی انقدر غرق فکر باشی که یه گندی بزنی و بعد از یه مدت طولانی تازه یادت بیاد چه گندی زدی و دیگه هیچجوره نتونی جمعش کنی . به این میگن بدبختی ! بکهیون مدتی طولانی و بعد از صحبت با پدرش ، رو تختش نشسته و مشغول فکر بود . هودی چانیول که یه جور عجیبی براش گشاد بود هنوزم تو تنش خودنمایی میکرد و بکهیون خیلی واضح بوی اون پسر قدبلند رو روی هودی مشکی حس میکرد
غرق در فکر بود و داشت راجب احساسش تصمیم میگرفت که یهو یادش اومد چه گندی زده . با چشمای گرد شده از تعجب صاف تو جاش نشست و بعد با حالتی بهت زده از تخت پایین اومد و درحالی که مدام با کف دست به پیشونیش ضربه میزد زیرلب به خودش میتوپید
+خاک بر سرت کنن بکهیون ... خنگِ کودنِ احمقِ گیج ! چطور تونستی اسم مریضیه چانیولو به بابات بگی نفهم ؟ الان چیکار کنم ؟ خودم خودمو لو دادم ! گیج ! بیشعور ! نفهم ! یک ساعت راجب یه دکترِ فرضی براش داستان چیدم اونوقت تهش خودمو لو دادم ! یه آدم چقدر میتونه گیج باشه ؟ تو روانپزشکی آخه گیج ؟ کی اون مدرک کوفتیو بهت داده ؟ چه فکری با خودش کرده بود که به تو مدرک...
*هیونگ !
همچنان داشت به خودش فحش میداد که تهیونگ پرید تو اتاقش و تقریبا کلمه 'هیونگ' رو فریاد زد و باعث شد بکهیون یک متر تو جاش بپره و با وحشت به پسر کوچیکتر خیره بشه
+چیه ؟
تهیونگ درحالی که یک لبخند مستطیلی و فوق خوشحال روی لبهاش بود و در عین حال بخاطر دوییدنش از پارکینگ تا اتاق بکهیون نفس نفس میزد دویید سمت برادرش و شونه هاش رو توی دستای خودش نگهداشت و با هیجان پسری که هنوزم تو شوک بود رو کمی تکون داد
*بهش گفتم
+به کی ؟
*جونگکوک
+چی گفتی ؟
*حسمو !
+ها ؟
تهیونگ که انتظار داشت برادرش خوشحال بشه و تشویقش کنه ، وقتی دید پسر بزرگتر با خنگی بهش خیره شده و کاملا نفهمیده چی به چیه پوکر شد و شونه هاش رو رها کرد
*هیونگ ... زدی ذوقمو کور کردی !
تهیونگ غر زد و بعد لبه تخت برادرش نشست . بکهیون خیره به جای خالی پسر کوچیکتر چند ثانیه فکر کرد و بعد که فهمید چیشده دوباره چشماش از تعجب گرد شدن و برگشت سمت پسری که روی تخت نشسته بود . چرا امروز انقدر شوکه میشد ؟
+به جونگکوک گفتی عاشقش شدی ؟
لبخند مستطیلی و ذوق زدهی تهیونگ دوباره روی لبهاش برگشت و خیره به بکهیون سرش رو بالا و پایین کرد
+خب بعدش چیشد ؟
بکهیون هم که حالا خوشحال به نظر میرسید با هیجان پرسید و تهیونگ با دستش یک مسیر فرضی رو نشون داد
YOU ARE READING
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...