برخلاف اغلب مواقع که روی طاقچه مینشست ، امروز روی صندلی گوشه اتاق که جلوش یک میز تحریر بود نشسته و درحال نوشتن یک آهنگ جدید روی کاغذ بود . این روزها بیشتر آهنگ مینوشت . نمیدونست دلیلش چیه ولی حس میکرد دوباره اون حس و حالِ آهنگسازیش برگشته و ایده های جدید و قشنگی به ذهنش میرسیدن . شاید عشق باعث شده بود ؟ واقعا نمیدونست
در اتاق به صدا دراومد و باعث شد لبخند عمیقی بزنه . طبق همون قضیهی بجز بکهیون و کریس کسی به اتاقش نمیرفت و کریس عادت به در زدن نداشت میدونست که الان بکهیون پشت در ایستاده . بخاطر عایق بودن اتاق صداش به بیرون نمیرفت و هم خودش و هم بکهیون این رو میدونستن ولی به هر حال پسر بزرگتر همیشه قبل از ورود به اتاق در میزد و چند ثانیه بعد در رو باز میکرد . درست مثل الان
چون مشغول نوشتن بود بعد از باز شدن در هم برنگشت و بعد از چند لحظه با تموم شدن چیزی که داشت روی کاغذ مینوشت با لبخندی که چال زیبای گونش رو به نمایش میزاشت چرخید ولی با دیدن مردی غریبه بجای دکترِ عزیزش لبخند روی لبش خشک شد و با گیجی اخم کرد
٪شما پارک چانیول هستین ؟
چانیول از روی صندلی بلند شد و رو به روی مردِ میانسال ایستاد و با همون اخمی که حاصل از گیجیش بود سرش رو بالا و پایین کرد
-خودم هستم ... شما ؟
مرد لبخندی زد که باعث شد چانیول بیشتر گیج بشه . لبخند اون مرد خیلی شبیه به لبخند بکهیونش بود
٪من بیون سونگ گیل هستم
تو اون لحظه چانیول کاملا شبیه به یک علامت سوالِ گنده دیده میشد که البته حق داشت ! یه مرد که لبخندی شبیه بکهیون داشت و فامیلیش هم با اون یکی بود الان وسط اتاقش ایستاده و چانیول هیچ ایدهای نداشت که دقیقا چه اتفاقی درحال افتادنه
٪برای اینکه راحت تر منو بشناسی ... من پدر بکهیونم
و حالا چشم های درشت چانیول درشت تر از هر زمانی شده بودن
٪میتونیم کمی با هم صحبت کنیم ؟
چانیول چند ثانیه بدون اینکه چیزی بگه به مردی که گویا پدر بکهیون بود خیره شد و بعد بی حرف سرش رو بالا و پایین کرد
٪اجازه دارم اینجا بشینم ؟
تنها بیونِ حاضر با اشاره به تختی که وسط اتاق بود گفت و باز هم جوابش یک تکون خوردنه سر از طرف چانیول بود . پسر مو فرفری واقعا نمیدونست چه اتفاقی درحال رخ دادنه و فقط مثل یک احمق سر جاش ایستاده بود
از اون طرف پدر بکهیون با نشستن روی تخت به پسرِ ایستاده خیره شد . جذابیتش غیر قابل انکار بود ! تناسب قدِ بلند و هیکل ورزیدش آدم رو میخکوبِ خودش میکرد ، چشم های درشت و به سیاهیه رنگ شبش هم به حدی زیبا بودن که دلت میخواست مدت زیادی بدون پلک زدن بهشون خیره بمونی ، اگر موهای قهوهای و فرفریش که پیشونیش رو به طور کامل پوشونده بودن و البته اون چالِ کیوتی که لحظه اول بخاطرِ لبخند روی لبش پدیدار شده بود نبودن چانیول کمی ترسناک دیده میشد ولی به لطف این دو بخشِ بامزهی چهرش ، اون پسر قد بلند بجای ترسناک بودن به شدت دوستداشتنی و بامزه دیده میشد . تو دلش انتخاب پسرش رو تحسین کرد و بعد با لبخند به چشم های متعجب و گیجِ اون انتخاب خیره شد
YOU ARE READING
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...