Chapter 18

1.1K 229 47
                                    

موسیقی زبان بدن موزیسین هاست . وقتی یک موزیسین نمیتونه حرف دلش رو به زبون بیاره اون رو به شکل نوت های موسیقی درمیاره و مینوازتش . برای چانیول هم همین بود . تمام این سال ها تمام حرف های نگفتش رو ، تمام غم و تنهاییش رو به شکل آهنگ دراورده و مینواخت . شایدم همین دلیلی بود که شاگرداش دوسش داشتن و اون رو متفاوت میدونستن . چون آهنگاش متعلق به کسی نبود ، متعلق به دل خودش و حس های درونش بود

اما یه چیزی امروز عجیب بود . چانیول توی اتاق موسیقی گیتار به دست نشسته و مینواخت ، درست مثل همیشه ! اما چیزی که عجیبش میکرد گیجیش موقع نواختن بود . آهنگش هم درست مثل قلب و مغزش بهم ریخته بود و نمیشد فهمید داره چه اتفاقی توش میوفته

این روزها انگار به آرامش روانی رسیده و آرومتر از قبل بود . اما میتونست متوجه بشه دلیلش قرص هاش نیستن . شاید یک دلیلش کریس بود . دوست عزیزش که ازش کتک میخورد و ثانیه‌ی بعد جوری تظاهر میکرد که انگار هیچی نشده ، دوستی که صادقانه کنارش بود و نمیزاشت تنهایی بهش غلبه کنه . اما نمیتونست به خودش دروغ بگه . دلیل اصلی دکترش بود ! بکهیون براش غریبه‌ای که فقط میشینه و به حرفاش گوش میده نبود و عجیب تر اینکه یه دوستم نبود . بکهیون براش متفاوت بود . آدمی که تو هیچ دسته‌ای جا نمیگیره و خودش به طور اختصاصی یک دسته محسوب میشه و همین گیجش میکرد . انگار داشت یه حس هایی به بکهیون پیدا میکرد که نباید ! یعنی باید از دکترش فاصله میگرفت ؟ باید وارد پوسته‌ی درونگرای خودش میشد تا بیشتر از این اون حسِ غریبه‌ی آشنا درونش شکل نگیره ؟

انقدر نواخته بود که حس میکرد پوست سر انگشتاش بخاطر برخورد زیاد با سیم های گیتار از بین رفتن چون میسوختن و همین باعث شد به خودش بیاد و متوقف بشه . گیتار رو روی پایه مخصوصش گذاشت و از جاش بلند شد . از اونجایی که خبری از کریس نبود میشد حدس زد که شیفتش هنوز شروع نشده و همین باعث شد با بی حوصلگی بره و جلوی پنجره‌ای که توی اون اتاق قرار داشت بایسته . وقتی به پایین نگاه کرد در کمال تعجب بکهیون رو دید که مشغول خراب کردن اون دیواری بود که خودش و کریس روز قبل بخش زیادیش رو از بین برده بودن . چرا تا حالا متوجه نشده بود که ویوی پنجره اون اتاق قسمت پشتی حیاط مرکز درمانیه ؟

بکهیون با وجود ریز جثه بودنش و قدی که زیاد بلند محسوب نمیشد زور خیلی زیادی داشت و این رو میشد از ضربه هایی که به دیوار میزد و میزان خرابی بعدش فهمید . از اتاق خارج شد و به طرف همون قسمت از حیاط رفت تا به دکترش برسه . بکهیون انقدر غرق افکارش بود که حتی متوجه حضور چانیول هم نشد

-تو باید چه دیواری رو بشکونی تا به آینده برسی ؟

وقتی صدای بیمار موفرفری و قد بلندش رو شنید به خودش اومد و با گیجی به طرفش برگشت

+چی .. گفتی ؟

درحالی که نفس نفس میزد پرسید و پتک رو روی زمین رها کرد

Between Me and You❤️‍🩹Where stories live. Discover now