Chapter 12

1.1K 230 83
                                    

*مطمعنی دارم درست انجام میدم ؟

×تو اینترنت اینجوری نوشته !

*خب پس چرا نمیشه ؟

وقتی به ساحل رسیدن به پیشنهاد -درواقع دستور- تهیونگ اول به سراغ برپا کردن چادر رفتن ولی خب ... یا جونگکوک خنگ بود و اطلاعات اشتباه به تهیونگ میداد و یا تهیونگ چلمنگ بود ! چون دقیقا یکساعت گذشته و هنوز هم خبری از چادر نبود

×وای تهیونگ بسه دیگه ... هوا به این خوبی حالا تو چادر نخوابیم نمیشه ؟ کلا یک شب میتونم پیش خودم نگهت دارم اونوقت تو کلا سرگرم چادری !

تهیونگ میله ها و پارچه‌ی چادر رو با کلافگی رو زمین رها کرد و به پسر کوچیکتر که تمام مدت یکی از صندلی های پارچه‌ای و تاشو رو باز کرده و روش نشسته بود خیره شد

*شب سرده میشه ! بعدشم نمیشه اینجا بخوابیم که ... همه جامون پر از شن میشه !

جمله دومش رو با انزجار گفت و باعث شد ابروهای جونگکوک با تعجب بالا بپرن

×تو از شن بدت میاد ؟

تهیونگ در حالی که 'هوف' کلافه‌ای میکشید سرش رو بالا پایین کرد و بعد دستاش رو توی جیب های شلوارش کرد

*خیلی میونم با شن و ساحل و این چیزا خوب نیست

جونگکوک با نگرانی از جاش بلند شد و تو فاصله‌ی کمی از تهیونگ که بین وسایل چادر ایستاده بود ایستاد

×هی میخوای برگردیم ؟ من چون خودم دریارو دوست داشتم گفتم بیایم اینجا ولی اگه تو دوست نداری میتونیم برگردیم

تهیونگ با لبخند مهربونی سرش رو به دوطرف تکون داد

*احتیاجی نیست ... از خود دریا و آرامشی که داره خوشم میاد ... فقط ساحلو دوست ندارم

×خب پس میخوای بریم قایقی چیزی کرایه کنیم ؟

جونگکوک به محض تموم شدن جمله‌ی تهیونگ پیشنهاد داد ولی باز هم پسر بزرگتر سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد

*دیگه داره شب میشه ... تا یه قایق پیدا کنیم خیلی دیروقت میشه و ارزششو نداره ... بعدم با یک شب قرار نیست بمیرم که !

پسر کوچیکتر شروع به کندن پوست لب پایینش کرد و به چادرِ از هم پاشیده‌ی کنار پاشون خیره شد . الان باید خودش رو لو میداد و میگفت بلده چادر بزنه تا تهیونگ اذیت نشه یا به نقش بازی کردن ادامه میداد تا شب دوتایی تو کیسه خواب بخوابن ؟

*بیخیال خودتو درگیرش نکن ... کیسه خوابم خوبه

تهیونگ با مهربونی گفت و به سمت بقیه‌ی وسایلی که از فردشگاه خریده بودن رفت تا کیسه های خواب رو پیدا کنه ولی وقتی فقط یک دونه پیدا کرد نفس کلافه‌ای کشید و با حالت شاکی‌ای دوباره به جونگکوک که داشت وسایل چادر رو جمع میکرد نزدیک شد

Between Me and You❤️‍🩹Where stories live. Discover now