*مطمعنی دارم درست انجام میدم ؟
×تو اینترنت اینجوری نوشته !
*خب پس چرا نمیشه ؟
وقتی به ساحل رسیدن به پیشنهاد -درواقع دستور- تهیونگ اول به سراغ برپا کردن چادر رفتن ولی خب ... یا جونگکوک خنگ بود و اطلاعات اشتباه به تهیونگ میداد و یا تهیونگ چلمنگ بود ! چون دقیقا یکساعت گذشته و هنوز هم خبری از چادر نبود
×وای تهیونگ بسه دیگه ... هوا به این خوبی حالا تو چادر نخوابیم نمیشه ؟ کلا یک شب میتونم پیش خودم نگهت دارم اونوقت تو کلا سرگرم چادری !
تهیونگ میله ها و پارچهی چادر رو با کلافگی رو زمین رها کرد و به پسر کوچیکتر که تمام مدت یکی از صندلی های پارچهای و تاشو رو باز کرده و روش نشسته بود خیره شد
*شب سرده میشه ! بعدشم نمیشه اینجا بخوابیم که ... همه جامون پر از شن میشه !
جمله دومش رو با انزجار گفت و باعث شد ابروهای جونگکوک با تعجب بالا بپرن
×تو از شن بدت میاد ؟
تهیونگ در حالی که 'هوف' کلافهای میکشید سرش رو بالا پایین کرد و بعد دستاش رو توی جیب های شلوارش کرد
*خیلی میونم با شن و ساحل و این چیزا خوب نیست
جونگکوک با نگرانی از جاش بلند شد و تو فاصلهی کمی از تهیونگ که بین وسایل چادر ایستاده بود ایستاد
×هی میخوای برگردیم ؟ من چون خودم دریارو دوست داشتم گفتم بیایم اینجا ولی اگه تو دوست نداری میتونیم برگردیم
تهیونگ با لبخند مهربونی سرش رو به دوطرف تکون داد
*احتیاجی نیست ... از خود دریا و آرامشی که داره خوشم میاد ... فقط ساحلو دوست ندارم
×خب پس میخوای بریم قایقی چیزی کرایه کنیم ؟
جونگکوک به محض تموم شدن جملهی تهیونگ پیشنهاد داد ولی باز هم پسر بزرگتر سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد
*دیگه داره شب میشه ... تا یه قایق پیدا کنیم خیلی دیروقت میشه و ارزششو نداره ... بعدم با یک شب قرار نیست بمیرم که !
پسر کوچیکتر شروع به کندن پوست لب پایینش کرد و به چادرِ از هم پاشیدهی کنار پاشون خیره شد . الان باید خودش رو لو میداد و میگفت بلده چادر بزنه تا تهیونگ اذیت نشه یا به نقش بازی کردن ادامه میداد تا شب دوتایی تو کیسه خواب بخوابن ؟
*بیخیال خودتو درگیرش نکن ... کیسه خوابم خوبه
تهیونگ با مهربونی گفت و به سمت بقیهی وسایلی که از فردشگاه خریده بودن رفت تا کیسه های خواب رو پیدا کنه ولی وقتی فقط یک دونه پیدا کرد نفس کلافهای کشید و با حالت شاکیای دوباره به جونگکوک که داشت وسایل چادر رو جمع میکرد نزدیک شد
YOU ARE READING
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...