Chapter 31

1K 196 58
                                    

آدم ها واقعا موجودات عجیبی هستن . هیچوقت اون چیزی که دارن رو نمیخوان و همیشه چشمشون دنبال اون چیزیه که ندارن و هیچوقت قدر داشته هاشون رو نمیدونن . نمونش همین چانیول ... یه روزی داشت بخاطرِ بستری شدن تو مرکز روان درمانی افسردگی میگرفت و خودش رو دیوونه میدونست و حالا دیوانه وار دلتنگِ اون اتاق و طاقچه‌ی جلوی پنجرش شده بود . البته میشه گفت بیشتر دلتنگِ دکتر بیونش و صمیمی ترین دوستش شده بود

یک هفته از روزی که از مرکز درمانی مرخص شد میگذشت و فقط یکبار تونسته بود بکهیون رو ببینه و تمامِ سهمش از کریس چند تماسِ تلفنی بود . با رفتنش از مرکز درمانی بکهیون از کریس خواسته بود اونجا بمونه و وقتی پسر قد بلند این رو پذیرفت روانپزشک ارشد مسئولیت چند بیمار رو بهش داد و حالا سرِ کریس شلوغ تر از قبل بود و نمیتونست به دیدنِ تنها دوستش بره . خودشم تمامِ هفته کنار پدرش بود و چندباری هم جونمیون به دیدنش رفت

درکل همه چیز در عینِ خوب بودن براش بد بود و اینکه مدیرِ مدرسه جوابی به درخواستِ برگشتش نداده بود هم حالش رو بدتر میکرد . توی اتاقش نشسته بود و با بی حوصلگی و بدون هیچ هدفی گیتار میزد که در باز شد و جونمیون با لبخندِ همیشگی و دوست داشتنیش واردِ اتاق شد

>چطوری ؟

به تاجیِ تختش تکیه داد و با بی حوصلگی تو چشم های جونمیون خیره شد

-بیکار و بی حوصله ... البته تو مرکزِ درمانی هم همین بود ولی اونجا حداقل میتونستم هر وقت دلم خواست بکهیونو ببینم و همیشه هم یه کریسِ خل و چل اطرافم بود که حالمو خوب کنه !

جونمیون با صدای بلند خندید و روی صندلیِ میزِ کار چانیول نشست

>خب پس باید بگم که این آخرین روز های بیکاریته ... ازشون لذت ببر استاد پارک !

چانیول با گیجی اخم کرد و بعد از اینکه گیتارش رو کنارِ خودش روی تخت گذاشت صاف نشست

-یعنی چی ؟

لبخندِ جونمیون عمیقتر شد و کمی خودش رو به سمت جلو خم کرد

>مدیر پرونده پزشکیتو بررسی کرد و با دکتر بیونِ عزیزتم صحبت کرد و نتیجه این شد که به من گفت بهت خبر بدم از دوشنبه میتونی برگردی مدرسه !

چشم های درشتِ چانیول درشت تر از حالتِ عادی شدن و با بهت ایستاد

-یعنی ... یعنی دوباره ... میتونم برگردم به کلاسام ؟

وقتی جونمیون با لبخندِ دندون نماش سرش رو بالا و پایین کرد چانیول فریادی از خوشحالی زد و با رفتن به سمتِ دوستش که حالا متقابلا ایستاده بود اون رو به آغوش کشید . بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و با رفتن به سمتِ گوشیش شماره بکهیون رو گرفت ولی متاسفانه گوشیش اشغال بود . تصمیم گرفت به کریس خبر بده ولی اونم مثلِ تمامِ روزِ گذشته گوشیش خاموش بود

Between Me and You❤️‍🩹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora