×مین یونگی !
یونگی که عمیقاً توی فکر بود با فریادِ جونگکوک از جاش پرید و با چشم های گرد شده به پسری که رو به روش نشسته بود خیره شد
•چرا نعره میزنی حیوون ؟
جونگکوک درحالی که اخم کرده بود کمی خودش رو به سمت دوستش کشید
×من خوشگلهی خودمو ول کردم و نشستم اینجا ریختِ بی ریختِ تورو تحمل میکنم تا بهم بگی چه سر و سری با پارک جیمین داری و اونوقت تو ساکت به در و دیوار نگاه میکنی ؟
یونگی چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و بعد از اینکه به پشتی صندلیش تکیه داد یک دستش رو دور لیوان آیس آمریکانوش پیچید و بعد جوابِ جونگکوک رو داد
•اینکه تو فضولی به من چه ؟
×باید بهم بگی بین تو و جیمین چه خبره !
•چرا باید به تو بگم ؟
جونگکوک نیشخندی زد و متقابلا به صندلیش تکیه داد
×پس خبریه !
یونگی که داشت با نی نوشیدنیش رو مینوشید هُل شد و آیس آمریکانوش پرید تو گلوش . چند ثانیه طول کشید تا سرفه هاش بند بیان و بعد با چشم هایی اشکی و گرد شده از تعجب به جونگکوک که بهش میخندید خیره شد
•کجای حرفم به این نتیجه رسیدی که بین من و جیمین خبریه ؟
جونگکوک که داشت به واکنش یونگی میخندید شونه بالا انداخت
×اگر بینتون خبری نبود تو خیلی راحت ضمنِ مسخره کردنم بخاطرِ طرز فکرم اعلام میکردی خبری بینتون نیست ... من بزرگت کردم مین یونگی ! وقتی بهم میگی به تو چه یعنی دقیقا یه چی هست که به من مربوط میشه و فقط مقاومت میکنی که نگی !
یونگی که حس میکرد مچش گرفته شده چند ثانیه به اطرافش چشم چرخوند و بعد دوباره به جونگکوک خیره شد
•خب ... آره یه چیزی بینمون هست ... ولی به تو مربوط نمیشه ... فضولی نکن
جونگکوک هیچ چیزی نگفت و فقط به پسری که رو به روش نشسته بود خیره شد و یونگی فهمید چارهای بجز حرف زدن نداره برای همینم آه کشید و با پیچیدنِ هر دو دستش دور لیوانِ شیشهای کمی به سمت دوستش خم شد و نگاهِ خیرش رو به میز دوخت
•چند هفته پیش ... قبل از اون پارتی که تو و تهیونگ رفتین و گند بالا اومد ... من رفته بودم پارتیِ یکی از بچه ها و سگ مست شدم ... فردا صبحشم روی تخت هتل بیدار شدم و خب ... خب کسی که کنارم بود چیز بود ... یعنی ...
×پارک جیمین ؟
یونگی با هُل سرش رو بلند کرد و انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت تا به جونگکوک بفهمونه داد نزنه
•چرا داد میزنی احمق ؟
جونگکوک با چشم های گرد شده از تعجب خودش رو به سمت یونگی کشید و درحالی که سعی میکرد فریاد نزنه به حرف اومد
DU LIEST GERADE
Between Me and You❤️🩹
Fanfictionتیمارستان جایی نیست که هرکسی بتونه توش کار کنه ... اما بیون بکهیون ، روانپزشک ارشد و رئیس بیمارستان روانی "خانه سبز" هرروز صبح با عشق به محل کارش میره و معتقده هیچکاری تو دنیا لذت بخش تر از برگردوندن یک انسان به زندگی نرمالش نیست 🌸 □■□■□■□ -به نظر...