|𝐈𝐜𝐞 𝐂𝐫𝐞𝐚𝐦|

162 37 12
                                    

𝐖𝐚𝐥𝐤 𝐚𝐛𝐨𝐯𝐞 𝐭𝐡𝐞 𝐜𝐢𝐭𝐲 𝐛𝐲 𝐓𝐡𝐞 𝐏𝐚𝐩𝐞𝐫 𝐊𝐢𝐭𝐞𝐬

"یا اینکه وقتی بچه هستی چطور مردم تو را از پیروی کردن از بقیه منع می‌کنند و بهت توهین می‌کنند، مدام توی گوشت می‌گویند: اگر همه خودشان را توی چاه بیندازند، تو هم پشت سرشان توی چاه می‌پری؟ ولی وقتی بزرگ می‌شوی، متفاوت بودنت می‌شود جرم. بعد همان مردم می‌گویند: بقیه دارند خودشان را توی چاه می‌اندازند، تو چرا اینجا ایستادی پس؟" *

این کتاب محشره. کتاب ها محشرن. می‌دونم اگه فیوری الان اینجا بود، می‌گفت این حرفی نیست که تونی استارک بزنه.

البته موقع راه رفتن نباید کتاب خوند. مخصوصا اگه توی پیاده‌رو یه شهر شلوغ مثل نیویورک باشی. چون ممکنه به یه نفر برخورد کنی و کتابت از دستت بیفته زمین و دقیقا همون لحظه چند تا گربه که باهم دعواشون شده دنبال هم باشن و از جلوی پای تو رد بشن و کتابت رو لگدمال کنن.

ابهت قانون مورفی اینجاست که مشخص می‌شه.

_تونی؟!

+استیو!

حرفم رو راجع به قانون مورفی پس می‌گیرم.

+عجب، تصادفی!

_آره واقعا تصادف بود!

+پس من تنها آدم عجیب و غریب این شهر نیستم که موقع راه رفتن کتاب می‌خونه.

_اه کتابت.

خم میشه و کتابم رو که برگه هاش مچاله شدن از روی زمین بر‌میداره:
"واقعا متاسفم.."

+نه بابا تقصیر خودم بود. چی می‌خونی؟

کتابشو می‌گیره بالا:
"زندگی در پیش رو."

+قشنگه؟

_تازه شروعش کردم. ولی تا اینجاش که خوب بوده. می‌دونی، یکم نا‌متعارفه.

+مثل آدم ها.

می‌خنده:
"آره، مثل آدم ها."

شروع می‌کنیم به قدم زدن.

_یادمه قبلا هروقت توی دستم کتاب می‌دیدی می‌گفتی تا وقتی فیلم ها وجود دارن چرا کتاب!

با دست می‌زنم توی پیشونیم:
"واقعا احمق بودم.
می‌دونی جفتشون خوبن، ولی نمی‌تونن جای همدیگه رو بگیرن. آدم وقتی فیلم می‌بینه دنیای خودش رو فراموش می‌کنه و محو دنیای رو به‌ روش میشه؛ ولی وقتی کتاب می‌خونه میره داخل داستان و یه زندگی دیگه رو تجربه می‌کنه."

_موافقم. ایده قشنگیه خوشحالم بالاخره به این نتیجه رسیدی.

دست هاش رو بهم گره میزنه:
"هوا خیلی سرده!"

+آره. و می‌دونی توی هوای سرد چی می چسبه؟ بستنی!

دستش رو میاره بالا:
"ترجیح می‌دم قهوه بخورم."

اداش رو درمیارم که باعث بشه بزنه زیر خنده:
"هیچوقت عوض نشو تونی."

+سعیم رو می‌کنم، ولی قول نمیدم.

〰⁠

من بستنی شکلاتی با تیکه های توت فرنگی سفارش میدم و استیو یه قهوه ساده.

+خیلی خوش مزه‌ست.
بهشت رو از دست دادی راجرز.

_خوش‌حالم که توی جهنم خودم گیر افتادم. حداقل گرمه.

می‌خندم.

یه نگاه به آسمون می‌ندازه:
"کافه رو باز ، هوای سرد و احتمالا بارونی، بستنی."

+بهش میگن ترکیب برنده.
خب این روزها چیکار می‌کنی؟

دستش رو دور ماگ قهوش حلقه می‌کنه:
"تقریبا، مثل همیشه‌ست."

سکوتم بهش می‌فهمونه که باید بیشتر توضیح بده:
"خب، چهار روز توی هفته صبح تا عصر رو توی شیلد می‌گذرونم. مسئول بخش نظامی ام."

یه تیکه بزرگ از بستنی رو می‌ذارم توی دهنم:
"بقیه روزها چی؟"

_بیشتر توی خونم.

+همیشه همینقدر منزوی بودی؟!

_جدیدا زیاد حوصله ندارم. یجورایی توی تنهاییم احساس امنیت می‌کنم.

+پس من الان یه تهدید جدی ام برات.

_نه منظورم این نبود!

+پس باید دوباره بیای باهام فیلم ببینی.

_الان که فکر می‌کنم می‌بینم دقیقا منظورم همون بود!

آخرین تیکه بستنی رو می‌خورم که یهو چند قطره خیس رو روی دستم حس می‌کنم:
"لعنت بهش. واقعا داره بارون میاد؟!"

استیو با یه قیافه " بهت که گفتم " بهم نگاه می‌کنه؛ و انگار کائنات دقیقا منتظر همین لحظه بودن، چون بارون شدت می‌گیره و هوا سردتر از قبل میشه.

دارم یخ می‌زنم.

یهو کاپشنش رو درمیاره و می‌ندازه دورم:
"اینو بپوش."

بهش زل می‌زنم:
"پس خودت چی؟"

_اون کسی که توی این هوا بستنی خورده تویی نه من.

بلند میشه:
"ماشین آوردی؟"

سرم رو تکون میدم.
دقیقا همین امروز بهم الهام شده بود که سوار اتوبوس بشم.

_من میرسونمت ولی ماشینم رو یکم دور تر از اینجا پارک کردم. باید سریع تر بریم.

〰⁠

_خوبی؟

+آره فقط بخاری ماشینت داره من رو خفه می‌کنه.

_اوه نه اگه تونی خفه شه کی دیگه گوش های ما رو بجوعه؟!

بشکن می‌زنم:
"نوازش بده. گوش هاتون رو نوازش بده."

یکی از خنده های خوشگل و کمیابش رو تحویلم میده.
گفته بودم خنده های راجرز خیلی قشنگن؟

بالاخره می‌رسیم. قبل از اینکه پیاده شم، نگاه هامون توی هم گره میخوره.

بدون اینکه فکر کنم، دستم رو می‌کشم روی صورتش. و بعد می‌فهمم که چه غلطی کردم.

باید پیاده شم.
همین الان:
"ممنون بابت..همه چی.
شب به خیر استیو."

〰⁠

* از کتاب " جز از کل/استیو تولتز "

Alright Aphrodite [Completed]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ