𝐑𝐞𝐦𝐞𝐦𝐛𝐞𝐫 𝐛𝐲 𝐈𝐬𝐚𝐤 𝐃𝐚𝐧𝐢𝐞𝐥𝐬𝐨𝐧
کف دستشویی نشستم و سعی میکنم پنج دقیقه گذشته رو هضم کنم.
نت: قرار نبود بهش بگی.
استیو: بالاخره باید یه روز میفهمید.
نت: بالاخره باید میفهمید تا تو بالاخره باید زهرت رو میریختی و بهش میگفتی؟!
استیو: مگه فرقی هم میکنه؟
نت: تو از این کارت خوشحالی استیو! انگار دلت خنک شده چون در تفکرات خودت ازش انتقام باکی رو گرفتی. محض رضای خدا چرا بهش گفتی باکی رو کشته؟ اون فقط یه تصادف بود!
+یه تصادف که هم حافظم رو گرفت هم جون یه نفر رو.
نت: تو کسی رو نکشتی تونی این رو توی کلت فرو کن.
+پس چرا زودتر بهم نگفتی؟
نت: نکنه داری میگی اولین چیزی که باید بهت میگفتم این بود که سلام! من ناتاشام دوستت. تو تصادف کردی و حافظت رو از دست دادی. اها راستی یه نفر هم توی تصادف کشته شد که از دوست هامون بود؟!
استیو: دوستامون که، نه..همه میدونن تونی همیشه از باکی بدش میومد.
نت: و تو فکر میکنی این دلیل خوبیه که از عمد ماشینش رو چپ کنه، کنارش حافظش رو هم از دست بده فقط برای اینکه باکی بمیره؟!
استیو: اصلا چرا باکی باید باهاش سوار ماشین میشد؟!
+من..من نمیدونم استیو.
استیو: اصلا تو چرا باید با ماشینت چپ میکردی؟ تو تونی استارکی تونی استارکِ نابغهِ بزرگ که ماشینش میتونه طبق نقشه اوتومات بره و وقتی مانعی جلوش نباشه قطعا خود به خود چپ نمیکنه.
+لابد داشتم خودم رانندگی میکردم و حواسم پرت شده یا..
استیو: چرا باید حواست پرت شه؟
نت: استیو بس کن. فکر میکنی الان تونی خوشحاله که تصادف کرده و هیچی یادش نمیاد؟
+نت، میشه لطفا چند لحظه تنهامون بذاری؟
میدونه که ایده خوبی نیست چون استیو عصبانیه و من بی دفاع، ولی شاید به همین خاطر بهم گوش میده و میره بیرون.
کف زمین سرده ولی نه سرد تر از دست هام. اینکه همه چیز میتونه راحت تغییر کنه منو خیلی میترسونه. اول فکر میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام. هفته پیش حس میکردم بدبخت ترینم، و الان مطمئن شدم.
صدام اونقدر میلرزه که انگار هر لحظه ممکنه قطع شه:
"استیو؟"سرش رو برمیگردونه و نگاهم میکنه. اون روز توی کافه تنها چیزی که داخل چشم هاش میدیدم نفرت بود. اما الان، چیز های دیگه هم دیده میشه، چیزهایی مثل ناراحتی، پشیمونی و، شاید یکم دلسوزی؟
+میدونم گفتن این کافی نیست، ولی..ولی واقعا متاسفم..
_آره کافی نیست. هیچوقت هم قرار نیست باشه. میدونی چیه؟ تو یادت نمیاد ولی قبلا با باکی در حد مرگ زده درگیر شده بودی؛ و اونجا بود که بهت گفتم اگه یه بار دیگه بلایی سرش بیاری، همه چی بین ما تمومه.
+من واقعا نمیخواستم اینجوری شه استیو..
_از کجا مطمئنی؟ تو که یادت نیست! شاید دوباره باهاش بحث کردی و حواست از رانندگی یا هر کوفت دیگه ای پرت شده که اینجوری شده.
صدام از ته چاه میاد:
"شاید اینجوری نبوده.."_واقعا برام مهم نیست تونی. تنها چیزی که میدونم اینه که تو باکی رو از من گرفتی.
قبل از اینکه بره، چیزی میگه که توقع شنیدنش رو نداشتم:
"فقط باکی نبود.
تو خیلی چیزها رو ازم گرفتی تونی."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Alright Aphrodite [Completed]
Hayran Kurguچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.