|𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭|

187 49 5
                                    

𝐉𝐮𝐬𝐪𝐮'𝐚̀ 𝐦𝐨𝐧 𝐝𝐞𝐫𝐧𝐢𝐞𝐫 𝐬𝐨𝐮𝐟𝐟𝐥𝐞 𝐛𝐲 𝐓𝐞𝐫𝐫𝐞𝐧𝐨𝐢𝐫𝐞

ساعت یازده و نیم شبه و هوا بارونی.

نمی‌دونم چرا اومدم اینجا، و البته مست تر از اونیم که بخوام بهش فکر کنم.

چند تا از همسایه ها من رو دیدن و فکر کردن معتادی چیزی هستم. لباس های خیسم پاره پوره شده بودن و چشم هام از خماری بیش از حد خبر می‌داد.

به زور چند تا تقه به در می‌زنم. چند لحظه بعد در باز میشه و تا نگاهِ خیرهِ استیو رو می‌بینم همونجا بالا میارم.

+خدایا تونی چی شده؟

وضعم چقد خرابه که استیو نگرانم میشه.

زیر بغلم رو می‌گیره و منو می‌کشونه توی خونش.

با صدای بریده بریده می‌گم:
"باید..باید برم...دستشویی.."

و دوباره بالا میارم.
〰⁠

_خوبی؟ برات مسکن بیارم؟

معلومه که خوب نیستم. ولی سرم رو تکون می‌دم و سعی می‌کنم تعادلم رو حفظ کنم، اما فایده ای نداره و می‌خورم زمین.

قرص هارو از دستش می‌گیرم و چندتاش رو باهم قورت میدم. احساس خفگی شدید می‌کنم و سرم هنوز داره گیج می‌ره.

به لباس هام اشاره می‌کنه و با تردید میگه:
"چه اتفاقی برات افتاده؟ کجا..بودی؟"

همون‌طور که نفس نفس می‌زنم میگم:
"نمی‌دونم. شاید توی یه بار..تنها چیزی که یادمه اینه که بیش از حدی که باید خورده بودم..و بعد توی یه کوچه ای بودم که برام آشنا نبود. یهو چند نفر از پشت ریختن روی سرم و..شروع کردن به کتک کاری. هرچی پول همراهم بود برداشتن تا اینکه یکیشون از دور اومد و یه چیزی بهشون گفت که باعث شد ولم کنن و برن..
سعی کردم بلند شم و همون‌جور که تلو تلو می‌خوردم خودم رو از اونجا بیارم بیرون..تا اینکه وسط زمین ولو شدم...یه ماشین برام نگه داشت و کمکم کرد سوار شم.."

همون‌طور که سرش رو پایین انداخته می‌گه:
"می‌دونم توی وضعیت خوبی نیستی و شاید الان جای این حرف ها نباشه، ولی..چرا اومدی اینجا؟ فکر می‌کردم حرف‌ های اون روز کافی بوده باشه.."

نگاه تندی که بهش می‌ندازم اون رو از حرفی که زده پشیمون می‌کنه:
"چند شبه که نمی‌تونم بخوابم. می‌دونی چرا؟! چون این عذاب وجدانِ لعنتی نمی‌ذاره چشم هام رو برای چند لحظه روی هم بذارم. می‌دونی چند بار به اینکه زندگیم رو تموم کنم فکر کردم؟ خیلی! چون کسی که باید توی اون تصادفِ لعنتی می‌مرد من بودم من.."

و بدون اینکه بخوام درموردش فکر کنم بلند میشم و می‌رم سمت بالکن. فکر کردن نمی‌خواد. الان بهترین فرصته. باید خوشحال باشه بابت انتقامی که به جای اون، خودم دارم از خودم می‌گیرم.

اولش گیج نگاهم می‌کنه ولی وقتی می‌بینه رفتم توی بالکن و دارم یکی از صندلی تاشوها رو بر می‌دارم و می‌رم روش، می‌دوعه سمتم:
"تونی داری چیکار میکنی؟!"

دستم رو می‌گیره و من رو می‌کشه پایین. از روی صندلی میفتم و نمی‌فهمم چرا داره به مرگ و زندگی من اهمیت میده؛ اون باید از این اتفاق راضی باشه نه اینکه جلوم رو بگیره. صدام رو می‌برم بالا:

"فکر می‌کنی الان زندم؟! حتی نمی‌تونم به خودم بگم مردهِ متحرک..من، من هیچی نیستم می‌فهمی؟ و چیزی بدتر از هیچ چیزی نبودن نیست؛ انگار فقط به اندازه یک ماه زندگی کردم که اونم اسمش رو نمیشه گذاشت زندگی..فقط شاهد خراب کاری هایی که کردم بودم.."

_تونی تو الان توی حال خودت نیستی لطفا آروم باش..

نمی‌ذارم حرفش رو تموم کنه:
"چجوری باید آروم باشم؟! اصلا چرا یجوری حرف می‌زنی که انگار برات مهمه چه بلایی سرم میاد؟‌ تو حتی نمی‌خواستی من رو ببینی، چون به قول خودت همه چی رو ازت گرفتم..پس وانمود نکن که به زندگی مزخرف من اهمیتی میدی.."

رگ های گردنش منبقض می‌شه و یهو داد می‌زنه:
"لعنت بهت تونی لعنت بهت! معلومه که اهمیت میدم!"

تاحالا ندیده بودم اینجوری حرف بزنه. چندتا نفس عمیق می‌کشه، دستش رو می‌کنه لای موهاش و سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه.

من رو هل میده بیرون و در بالکن رو می‌بنده.

_می‌رم برات لباس بیارم.

نمی‌دونم چرا نمی‌خواد من رو از خونش بندازه بیرون. شاید بعد از اینکه لباس ها رو داد این کارو کنه. شاید نمی‌خواد جلوی همسایه هاش بیشتر از این ضایع بشه.

لباس هارو میده دستم و میگه:
"می‌تونی بری دوش بگیری. حموم اونجاست."

و با دستش به اون طرفِ خونه اشاره می‌کنه.

نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم:
"نمی‌خوای من رو بندازی بیرون؟"

آهِ کشدار و بلندی می‌کشه:
"آدم کسی رو ساعت دوازده شب توی بارون از خونش بیرون نمی‌کنه."

Alright Aphrodite [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora