𝐁𝐞𝐚𝐜𝐡𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐢𝐜𝐞 𝐍𝐢𝐜𝐞
+این چیزی نیست که یه روزه انجام بشه. خب؟!
میدونم میدونم بهم وقت دادی ولی استیو الان اصلا شرایط خوبی نداره. زمان میخواد تا بتونه بپذیرتش..خب چیکار کنم وقتی امضاش نمیکنه؟! آره همون چیزهایی که گفتی رو بهش گفتم..آره اون یه احمقه که هنوز من رو دوست داره حق باتوعه. پپر خواهش میکنم، من دارم هرکاری که تو میگی رو انجام میدم، ولی یه سری چیزها دست من نیستن..لعنت بهت من و تو چقدر طول کشید تا طلاق گرفتیم ها؟! نه من نمیتونم براش زمان تعیین کنم ولی دارم همه تلاشم رو میکنم.. اه .. باشه..و گوشی رو قطع میکنم.
تا آخر هفته.. فقط سه روز وقت دارم، و اگه امضاش نکنه، رسما باید برم با پپر زندگی کنم! و اون، اون عوضی قدرت این رو داره تا با هر مخالفت من گند بزنه به زندگی استیو و بچه هام.
توی افکارم غرق شدم که یهو صدای جیغ مورگان رو میشنوم:
"دد!"از کارگاه میام بیرون و استیو رو میبینم که با دست های خونی روی زمین نشسته، و کنارش شیشهِ شکستهِ الکله:
"اینجا.. اینجا چه خبره؟!"مورگان داره گریه میکنه:
"شیشه لفت تو دست پاپز! داله خون میاد دد! یه کالی کن دد!"میفرستمش طبقه بالا:
"برو توی اتاقت باشه؟ درستش میکنم."میرم سمت استیو تا شیشه رو از توی دستش دربیارم، ولی خودش رو میکشه عقب:
"بهم دست نزن!"+داری مورگان رو میترسونی، میفهمی؟!
_فقط خفه شو.
+بذار..
_همه این ها تقصیر توعه، همش تقصیر توعه!
+باید بذاری شیشه رو از توی دستت دربیارم باشه؟ باید جلوی خون ریزیش رو بگیریم!
_برای تو مهم نیس چه بلایی سر من و بچه ها میاد، پس بهتره دهنت رو ببندی و از اینجا بری!
هپی رفته مرخصی، و استیو نمیذاره دستش رو چک کنم یا ببرمش بیمارستان، پس فقط یه راه میمونه:
"الو بروس، میشه سریع بیای اینجا؟"〰
ناتاشا با عصبانیت بهم خیره شده، و اون طرف سالن، بروس داره دست استیو رو با باند میبنده.
چند قدم میاد جلو، و محکم میزنه توی گوشم:
"هیچوقت فکر نمیکردم چنین موجود خودخواه و آشغالی باشی تونی!"آره اون میدونه. حتی اگه از زیر زبون استیو نمیکشید بیرون، از رفتار های عجیب و غریب و سردمون توی این مدت میفهمید.
نت: تو میدونی اون چقدر دیوونته.
میدونی چقدر براش مهمی.
میدونی چقدر دوستت داره. پس بهم بگو، چرا باید باهاش اینجوری کنی؟!چیزی نمیگم. نمیتونم چیزی بگم، و انگار این سکوت، همه رو داغون تر میکنه.
دستش رو میکشه روی موهاش:
"استیو دو سه ماهی یه بار به زور لب به الکل میزد! و الان نگاش کن! لعنت بهت تونی. لعنت بهت!"نگاه خیره پیتر رو روی خودم حس میکنم؛ خیلی تلاش کردم تا چیزی نفهمه، اما خب، فقط داشتم خودم رو گول میزدم.
نت: کاری که میکنیم اینه: استیو و پیت و مورگان میان خونه ما، تا بعد تکلیف همه چیز مشخص شه.
اینجوری برای همه بهتره، میدونم و دلیلی نداره که بخوام باهاش مخالفت کنم، و البته من فقط سه روز وقت دارم:
"شاید بهتر باشه قانعش کنی که اون برگه ها رو امضا کنه..میدونم دارم چقدر با این حرف هام عوضی به نظر میام، اما اگه زودتر انجام بشه.."نت: اوه جدا میدونی؟!
دست پیتر و مورگان رو میگیره:
"بریم بچه ها."
پشت سرش، بروس در حالی که شونه های استیو رو گرفته میرن بیرون.هیچکس چیزی نمیگه.
مگه جای حرفی هم باقی مونده؟!
YOU ARE READING
Alright Aphrodite [Completed]
Fanfictionچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.