𝐬𝐨𝐦𝐞𝐰𝐡𝐞𝐫𝐞 𝐰𝐞 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐛𝐲 𝐧𝐨𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠𝐬𝐩𝐞𝐜𝐢𝐚𝐥
+باید دیوار های اینجا رو دوباره رنگ کنیم. درواقع رنگ کنی.
_مطمئن باش که قرمزشون نمیکنم!
+و مطمئن میشم که آبی هم نمیکنی!
میخنده.
و من بهش خیره میشم.
درست مثل هر وقت دیگه ای که میخنده.این زندگی منه.
زندگی ما.
و ما اینجا ایستادیم.
درست وسط زندگی.زندگی که مهم نیست چه چیزهایی با خودش میاره و چه چیزهایی رو با خودش میبره. تنها چیزی که اهمیت داره اینه که این زندگی وجود داره، ما وجود داریم و این، کافیه.
_مورگان! سمت پرچین ها نرو. باشه؟
بهش خیره میشم:
"داره زود بزرگ میشه."_ما داریم زود پیر میشیم.
+اه یادم نیار استیو!
_اینکه داری پیر میشی؟!
+اینکه تو داری پیر میشی!
میخنده.
خنده هاش قشنگن.
خنده های قشنگش چیزین که قراره تا ابد توی خاطراتم حک بشن."خاطره ها".. واقعا چیز های عجیبین. البته این رو برای اینکه تا الان یه سری چیز ها رو از گذشته به یاد آوردم نمیگم.
خاطره ها بهت نشون میدن، لحظه هایی که زنده بودی و زنده موندی.
بهت نشون میدن که فرقی نمیکنه در آینده چه اتفاقاتی ممکنه برات بیفته، باز هم قراره زنده بودن و زنده موندنت رو حس کنی. هرچقدر کم، هرچه قدر کوتاه، قراره حسش کنی، و این، کافیه.البته بعضی از خاطره ها مثل یه زخم ابدی میمونن.
میدونم اینکه این پپر بود که اون کاغذ خونی رو برام فرستاده بود قرار نیست هیچوقت آرامش بخش باشه.
میدونم اینکه این پپر بود که با فرستادن چند تا عکس فیک از استیو، بهم گفت که جونش در خطره و باعث شد که من هول کنم، باکی هول کنه و با من سوار ماشین بشه و اون اتفاق ها بیفتن قرار نیست هیچوقت از ذهنم پاک بشه_حداقل فعلا، چون امیدوارم هیچ ضربه مغزی دیگه ای در کار نباشه.اما اینجوری نیست که بگم کاشکی خاطره ها بوجود نمیومدن. مثل این میمونه که میدونیم قراره تهش بمیریم و این بین کلی درد بکشیم، ولی نمیگیم کاشکی اصلا به دنیا نمیومدیم.
حداقل، امیدوارم که نگیم.
𝑻𝒉𝒆 𝑬𝒏𝒅
YOU ARE READING
Alright Aphrodite [Completed]
Fanfictionچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.