|𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐠𝐞|

107 25 5
                                    

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐑𝐚𝐢𝐧 𝐛𝐲 𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐞𝐞𝐤𝐞𝐧𝐝

روزم رو با دیدن یه پیام از دکتر استرنج شروع کردم و الان خیلی مضطرب دم در ایستادم.
فقط گفته بود: باید درمورد استیو باهم حرف بزنیم.

و همین کافی بود تا من رو بترسونه.

بالاخره زنگ در رو می‌زنم و وارد ساختمون می‌شم.

قدم هام سنگین شدن، و درست وقتی سعی می‌کنم با چند تا نفس عمیق خودم رو آروم کنم، با صحنه ای رو به رو میشم که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم:
پپر کنار دکتر استرنج ایستاده.

پپر: اوه تونی! بالاخره بعد از مدت ها همو ملاقات کردیم!

همین‌طور که بهش خیره موندم میگم:
"هی دکتر، اینجا..چه خبره؟"

استرنج: قراره درمورد یه چیزهایی باهم حرف بزنیم. فقط همین.

پپر: اوه واقعا شروع دراماتیکی بود!

کف دست هاش رو بهم می‌کوبه و میگه:
"راستش زمان زیادی رو برای این لحظه صبر کردم. پس ترجیح می‌دم بدون مقدمه چینی و محافظه کاری های استفن برم سر اصل مطلب: تونی، تو باید از استیو جدا شی."

پوزخند می‌زنم:
"حس می‌کنم اصل مطلب رو گم کردی ! دکتر، نمی‌خوای توضیح بدی موضوع دقیقا چیه؟"

استرنج: موضوع همینیه که پپر گفت.

پپر: درواقع دو تا گزینه داری، یا از استیو جدا میشی و همه چیز به خوبی تموم میشه، یا استیو می‌میره. انتخاب با خودته تونی.

+چی؟!

پپر: می‌دونی، همه چیز از سه سال پیش شروع شد. فکر می‌کنی کی ترور رو‌ راه انداخت و دکتر استرنج رو به تیم پزشکیتون معرفی کرد؟!

دستشو تکون می‌ده:
"سلام!"

+من..من نمی‌فهمم..

پپر: خیلی ساده‌ست تونی. من استفن رو استخدام کردم تا کاری رو که می‌خواستم برام انجام بده. و اون چه کاری بود؟ آها داشتن مرگ و زندگی استیو توی دست های خودم!

چند قدم میاد جلوتر:
"واقعا جراح خوبیه، و همینطور یه آدم با قدرت هایی که هیچکس فکرش رو نمی‌کنه! طول کشید تا به چیزی که می‌خواستیم برسیم، ولی خب، ارزشش رو داشت."

می‌چرخه سمت استرنج:
"و ما چیکار کردیم؟!"

استرنج: توی بدن استیو یه قطعه کوچیکی هست که اگه فعال بشه می‌تونه در عرض یک ثانیه اون رو بکشه.

پپر: و فعال شدنش دست ماست!

شروع می‌کنه به راه رفتن:
"سه سال..سه سال طول کشید تا استرنج بتونه تکامل سازی اون قطعه رو از دور انجام بده، ولی خب انگار نتیجه داشته! می‌خوای ببینی چجوری کار می‌کنه؟"

استرنج: بیارینش.

در اصلی باز میشه و دو تا نگهبان درحالی که دست های یه مرد رو گرفتن وارد سالن میشن:
"ولم کنید! ولم کنید بذارید برم!"

پپر: هی هی هی، آروم باش. هیچکس دلش نمی‌خواد آخرین لحظه های عمرش رو توی وحشت بگذرونه، مگه نه؟

و یه دکمه رو فشار میده و باعث میشه اون آدم که تا همین لحظه داشت داد و فریاد می‌کرد، ساکت بشه و بیفته رو زمین.

+داری.. داری چه غلطی می‌کنی؟ تو.. تو اون رو کشتی؟!

پپر: بالاخره زندگی آدم ها یه جایی تموم میشه. ولی این چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی تونی. موضوع اصلی اینه که اگه کاری رو که من نخوام انجام ندی، همین بلا سر استیو میاد.

استرنج: و اگه به کسی در این مورد چیزی بگی، مطمئن باش دیگه هیچوقت زنده نمی‌بینیش.

پپر: و ما می‌فهمیم اگه این کارو کنی!

می‌شینه سر میز:
"دو هفته وقت داری تا کارو رو تموم کنی. یه کاری کن ازت متنفر شه یا، نمیدونم..به هرحال نمی‌تونی بهش بگی که جونش در خطره. اگه کوچکترین اشاره ای هم به این موضوع بکنی، بومم! همه چی براش تموم می‌شه."

همه چیز خیلی سریع داره اتفاق می‌افته.
گوشم زنگ می‌زنه و دیگه بقیه حرف هاشون رو متوجه نمی‌شم.
دست هام می‌لرزن و نمی‌تونم درست نفس بکشم..اینا همش یه کابوسه.. فقط باید از اینجا برم.. همین الان..

Alright Aphrodite [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora