|𝐂𝐡𝐚𝐫𝐢𝐭𝐲|

179 39 23
                                    

𝐈𝐭'𝐬 𝐎𝐤 𝐛𝐲 𝐓𝐨𝐦 𝐑𝐨𝐬𝐞𝐧𝐭𝐡𝐚𝐥

"استیو! وایسا دارم بهت میگم وایسا!

فکر نمی‌کنم توی دویدن با استیو شانسی برای بردن داشته باشم.

در رو باز می‌کنه و می‌ره سمت حیاط.
باغ.
هر کوفتی که اسمش هست.

"استیو! وایسا باید باهام حرف بزنی خب؟"

دور از جمعیت، به یکی از درخت ها تکیه داده و، داره گریه می‌کنه؟ استیو راجرز داره گریه می‌کنه؟!

+استیو..

میرم سمتش، اما هلم میده و ازم فاصله می‌گیره:
"لازم نیست چیزی بگی..فقط..فقط بهم گوش کن.."

این همه چیزیه که بین هق هق کردن هاش می‌فهمم.

گوش میدم. آدم ها نیاز دارن که بهشون گوش بدیم.
به خاطر خودشون، نه به خاطر جوابی که از قبل توی ذهنمون برای حرف هاشون آماده کردیم.

چند تا نفس عمیق میکشه:
"اون روز که از‌ من پرسیدی تاحالا عاشق کسی شده بودی یا نه..جوابش اینه که نمی‌دونم، اما من به تو حس متفاوتی داشتم، چیزی شبیه به یه دوست داشتن زیاد، یا حتی عشق، و شاید تو هم همین‌طور بودی. و دقیقا وقتی داشتیم سعی می‌کردیم به یه جایی برسیم، اون حادثه لعنتی اتفاق افتاد. و الان من و تو..روی به روی هم ایستادیم، درحالی که تو هیچکدوممون رو نمی‌شناسی..و این.. می‌دونم این خواسته زیادیه که بخوام احساسی که نسبت بهم داشتی رو الان به کس دیگه ای نداشته باشی..ولی من، من نمی‌تونم.."

و دوباره میزنه زیر گریه.

حالم از خودم بهم می‌خوره.

میرم بغلش می‌کنم. بغل واقعا چیز قوییه. و همین‌طور خیلی آشنا.

+هی! می‌تونیم یه فرصت دوباره بهش بدیم هوم؟

_فرصت دوباره برای ایجاد شدن حسی که تو حتی بهش فکر هم نمی‌کردی؟!

+فرصت دوباره برای زندگی کردن..چون جفتمون انگار خیلی وقته که خودمون رو زدیم به مردن.

دست هاش رو می‌گیرم و میشونمش روی زمین رو به روی خودم:
"از وقتی بهوش اومدم، میدونی، تنها موقعی که یکم احساس امنیت می‌کردم وقت هایی بود که با تو می‌گذروندم..شاید همین، همین بتونه هردومون رو نجات بده."

سرش رو تکون میده:
"من..من نمی‌خوام خودت رو مجبور کنی که دوباره همون حس رو نسبت بهم داشته باشی.."

+قرار نیست این کارو کنم. صرفا دارم میگم..قراره هوای همو داشته باشیم تا ببینیم زندگی چه خوابی برامون دیده..همم؟

بلند میشم:
"نظرت چیه بریم سراغ دونات ها تا تمومش نکردن؟"

لبخند می‌زنه.
〰⁠

_تونی!

همون جور که دهنم پره برمی‌گردم طرف بروس.
خدایا من برای این دونات ها آدم هم می‌کشم.

بروس: چرا اینجا ایستادی!

+اید جا میاسسادم؟

بروس: چی؟!

آخرین تیکه دونات رو هم قورت می‌دم:
"دارم می‌گم باید کجا می‌ایستادم؟"

بروس: اه تونی! باید بری سخنرانی کنی.

+برای چی؟

بروس: محض رضای خدا این کاریه که همیشه توی خیریه ها می‌کنن! دیگه این چیز ها رو که یادت نرفته.

فیوری می‌خنده: فکر کنم تونی کلا چیزی رو یادش نرفته صرفا چون می‌خواد از زیر کارها در ببره خودش و زده به اون راه.

+اوه خفه شو لطفا.

استیو رو به فیوری: اصلا شوخی خوبی نبود.

فیوری: بیخیال کپ.

نت: آخجون دعوا.

چشم هام رو می‌چرخونم و میرم سمت سکو. میکروفون رو برمی‌دارم و دوبار توش فوت می‌کنم:
"خب خب خب، خیلی خوشحال شدم که شما رو امشب اینجا داشتم..ممنون از همه کمک هایی که کردین.."

به بروس نگاه می‌کنم که داره خودش رو می‌کشه تا بیشتر حرف بزنم:
"و.. آها آره من با چند تا مرکز درمانی و بهزیستی در ارتباطم و قراره تمام کمک های جمع شده رو تا فردا به دستشون برسونیم..می‌تونین روند رو طبق معمول از آقای بنر پیگیری کنین..مرسی!"

قیافه بروس دیدنیه.

Alright Aphrodite [Completed]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin