𝐍𝐞𝐰 𝐆𝐨𝐥𝐝 𝐛𝐲 𝐆𝐨𝐫𝐢𝐥𝐥𝐚𝐳
نت: اون نمیخواد فعلا ببیننت تونی، و به نظرم تا حدودی حق داره. متوجهی؟
+میدونم ولی باید باهم حرف بزنیم!
حداقل بهش بگو برگرده خونه! اون میتونه به من اهمیتی نده، ولی بچه هامون چی؟ فکر میکنه این وضع براشون راحته؟ سه روز پیش من چهار روز پیش اون؟!نت: تنها چیزی که میدونم اینه که استیو آسیب دیده، و یکم زمان میخواد تا بتونه اتفاق ها رو هضم کنه. اینکه درکش کنی حداقل کاریه که ازت برمیاد.
شب به خیر تونی.و در رو میبنده و من رو توی تاریکی تنها میذاره.
قضیه از این قراره: اینکه از پسش بر اومدی لزوما به این معنی نیست که موفق شدی.
سه روز آخر رو نخوابیدم، و با وجودی که میدونستم دارم روی زندگی استیو قمار میکنم، از ناتاشا خواستم بیهوشش کنه و دو تا قطعه فلزی که ساخته بودم رو به پا و گوش چپش وصل کردم. تنها خواسته ای که داشتم این بود که تلاش هام نتیجه بدن و بتونم اون دستگاه کوفتی که داخل بدنش بود رو خنثی کنم.
طبق دیتاهایی که داشتم، اگه محل زخم استیو تغییر رنگ میداد یعنی که داشت جواب میداد. و بعد فقط باید منتظر میشدیم تا بینیم چه اثری روی پاش میذاره. بدترین احتمال این بود که برای یکی دو ماه فلج میشد و بعد به حالت طبعیش برمیگشت.و من حاضر بودم هرکاری کنم تا این بدترین احتمال رو بدست بیارم.
اگه هر وقت دیگه ای بود، تکمیل کردن چنین چیزی توی دو هفته غیرممکن ترین کاری بود که میخواستم انجام بدم، اما وقتی پای استیو وسط بود، مهم نبود چقدر دور یا غیر منطقی به نظر میرسید. اون کاری بود که من باید انجامش میدادم.
حالا هرجور که شده.
خوشبختانه از پسش براومدم.
بدبختانه استیو جور دیگه ای فکر میکرد.حتی وقتی که دید فیوری رسما حکم حبس خونگی استرنج به مدت سه سال رو گرفته تا بتونه ازش به عنوان ابزاری برای شیلد استفاده کنه نظرش تغییری نکرد.
و وقتی که دید پپر رو به خاطر مشکلات روانی توی تیمارستان بستری کردن هم همچنان معتقد بود که من باید اون رو در جریان میذاشتم، و چون این کار رو نکردم، ازم متنفره و نمیخواد من رو ببینه.حالا یک ماه از اون ماجرا میگذره و من پشت در خونه ناتاشا توی تاریکی ایستادم و میدونم که قرار نیست تا چهار روز دیگه به اینجا برگردم.
درواقع نمیتونم برگردم چون به طرز عجیبی توی این ماجرا، همه من رو مقصر میدونن. اینکه به خاطر در خطر بودن جون استیو به کسی چیزی نگفتم هیچکس رو قانع نکرده، و همشون معتقدن که من بیش از حد خودخواهم و به تنها چیزی که اهمیت میدم، احساسات خودمه. و چیز های دیگه ای شبیه به این.
حداقلش اینه که پیتر و مورگان این دفعه طرف من ایستادن.
〰
+خوشحالم که وضع پات بهتر شده. تا چند مدت دیگه میتونی دوباره بدویی!
توی پارک گیرش انداختم و سعی میکنم توجهش رو به خودم جلب کنم، اما اون با عصای توی دستش در حال قدم زدنه، به جلوش خیره شده و لعنت بهش، مطمئنم که صدای هدفونش رو تا آخر بالا برده.
+ناتاشا گفت فیزیوتراپی داره جواب میده! خیلی خوبه مگه نه؟!
ناتاشا چیز های دیگه ای هم گفت، مثل اینکه فقط پنهون کاری من نیست که استیو رو ناراحت کرده.
اینکه اون فکر میکنه من واقعا نسبت به پپر یه احساساتی داشتم و فقط به خاطر پیتر و مورگان بوده که دو هفته مسخره رو تلاش کردم تا زندگیمون رو نجات بدم!
حس میکنم کسی که این وسط باید ناراحت بشه منم نه استیو.
+دوست داری بریم یه چیزی بخوری...فاک!
با صورت میرم توی درخت. استیو اهمیتی نمیده.
و قسم میخورم، وقتی که داشت برمیگشت، یه نیشخند احمقانه روی لب هاش بود.
BẠN ĐANG ĐỌC
Alright Aphrodite [Completed]
Fanfictionچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.