𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐧𝐜𝐞𝐫𝐬 𝐛𝐲 𝐑𝐨𝐬𝐞𝐦𝐚𝐫𝐲 & 𝐆𝐚𝐫𝐥𝐢𝐜
یادم نیست کِی خوابم برد.
فکر میکردم اتفاقات دیشب یه کابوس یا یه توهم عجیب و غریب بوده؛ ولی همینجور که چشم هام نیمهبازه و دارم خمیازه میکشم، با نگاهِ خیرهِ استیو رو به رو میشم:
"یا مسیح.. از کِی اینجایی؟!"_از دیشب.
+چی؟ چرا؟!
_برای اینکه مراقب باشم کاری دست خودتت ندی.
خودم رو از روی مبل بلند میکنم و همینجور که پلک میزنم تا واضح تر ببینمش میگم:
"ولی دیشب که تنهایی رفتم حموم."سرش رو کج میکنه:
"خب؟!"+تنها بودم. منظورم اینه که، میتونستم اونجا با یه چیزِ تیز کار رو تموم کنم.
همونطور که چشم هاش رو میچرخونه زیر لب میگه:
"قبلش چک کردم چیز تیز یا خطرناکی توی حموم نباشه.."+خب دستشویی چی. همراهم میای؟ چون شنیدم بعضی ها با دستمال توالت خودشون رو خفه کردن.
_تونی! لطفا!
دست هاش رو توی هوا تکون میده و التماس میکنه تا این بحث مسخره رو تموم کنم. یعنی تاحالا توی عمرش به چیزی خندیده؟ یا همیشه اینقدر جدیه؟!
سرش رو میگیره تو دست هاش و آروم میگه:
"متاسفم.."+تا دیشب ازم متنفر بودی و الان میگی متاسفی. جریان چیه؟!
سکوت ایجاد شده رو دوست ندارم، چون به افکارِ سیاهم فضا میده تا دوباره شروع کنن به سر و صدا کردن توی ذهنم.
بلند میشم که برم اما صدای غمگینش من رو سرجام میخکوب میکنه:
"بعضی وقت ها آدم ها جوری آسیب میبینن که باعث میشه تصمیم های اشتباهی بگیرن، که اون موقع نمیفهمن اشتباهه..هم برای خودشون هم برای بقیه؛ و انگار باید زمان بگذره، تا مثل یه سیلی بخوره توی صورتشون و از خواب بیدارشون کنه..
من واقعا نمیخواستم بهت احساس گناه بدم، یعنی میخواستم چون خیلی عصبانی بودم..هنوزم هستم ولی خدایا..چرا همه چیز اینقدر پیچیدهست.."+نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه من و تو حرف های نیمه تموم زیادی باهم داریم.
بلند میشه و میره لب پنجره و به بیرون خیره میشه. میرم کنارش و دستم رو آروم میذارم روی شونش:
"چجوری همه چی رو ازت گرفتم؟ خودت گفتی فقط باکی نبود."قطره اشکی که از چشم هاش میاد رو با آستینش پاک میکنه و سعی میکنه صداش نلرزه:
"نمیخوام الان درموردش حرف بزنم."+پس مجبورم برم سراغ پلن یک.
دستم رو جلوی گردنم تکون میدم و ادای خفه شدن در میارم.
_تونی تمومش کن این فکرهای مسخره رو!
+این فکر رو تو انداختی توی سرم. فکر نمیکنی یه مسئولیتی در قبالش داری؟
سرم رو میبرم نزدیک گوشش:
"من و تو واقعا با هم صمیمی بودیم؟ هیچکس اینقدر نسبت به اطرافش بیخیال نیست.."انگار که بهش فحش داده باشم، خودش رو عقب میکشه و با عصبانیت میگه:
"من بیخیالم؟ من بیخیالم؟! تو حق نداری وقتی چیزی رو نمیدونی درموردش قضاوت کنی. حق نداری فهمیدی؟!"دستم رو به نشونه تسلیم میبرم بالا.
اما اون تازه گرم شده:
"گفتم نمیخوام الان درموردش حرف بزنم چون همه اینا برای من خیلی زیاده میفهمی؟ اینکه ببینی رفیق صمیمت مرده کم چیزی نیست.."و انگار بغضش میترکه:
"ولی اون..اون تنها چیزی نبود که من از دست دادم.من تو رو هم از دست دادم تونی؛ و این ها برای من همه چیز بودن..
من و تو خیلی بهم نزدیک بودیم..ولی الان فقط من موندم و خاطره هایی که تو هیچی ازشون یادت نیست.."
ČTEŠ
Alright Aphrodite [Completed]
Fanfikceچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.