𝐂𝐫𝐲 𝐁𝐚𝐛𝐲 𝐛𝐲 𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐞𝐢𝐠𝐡𝐛𝐨𝐫𝐡𝐨𝐨𝐝
یه هفته از روزی که استیو رو دیدم میگذره، و الان هممون داخل پایگاه اونجرزیم. اگه میدونستم قراره اینقدر زود ببینمش، این همه برای هک کردنش زحمت نمیکشیدم. بالاخره توی ده دقیقه میشه خیلی کارها کرد، مثلا یه چرت عالی.
وضعیت اضطراری نیست. صرفا فیوری میخواست هممون جمع باشیم تا برای اولین بار، تونیِ جدید رو در جریان همه کارهایی که تاحالا کرده بودیم و پروژه های تموم شده و نیمه تموم بذاره.
همه حس و حال عجیبی داشتن.
بروس وسط حرف های فیوری بلند شد و رفت بیرون. نمیتونست ببینه همه کار هایی که من و اون انجام داده بودیم برام جدیده و هیچکدومشون یادم نمیاد. بروس یکی از دوست های صمیمی و قدیمی من بود، و متنفرم از اینکه مجبورم فعل گذشته رو برای اینجور حرف هام به کار ببرم.
یکم بعد، کلینت میره کیک بیاره تا جو عوض شه. مثل اینکه پختن کیک تبدیل شده به یکی از کارهای مورد علاقش.
حس میکنم منم باید امتحانش کنم.
استیو و بروس با حداکثر فاصله ای که میتونن از من بگیرن سر میز میشینن. یکیشون ازم متنفره و اون یکی نمیتونه تحمل کنه که یکی از نزدیک ترین آدم های زندگیش مثل یه غریبه کنارش نشسته باشه.
قبل از اینکه کلینت فرصت کنه کیک رو برش بزنه، دو تیکه از اون رو با دست هام برمیدارم و میزنم توی صورت بروس و استیو؛ و اینجاست که جنگ کیک شروع میشه و ما اونجرزی رو داریم که مشت مشت کیک برمیدارن و میزنن توی سر و صورت هم.
البته به جز استیو.
بلند میشه که بره دستشویی و صورتش رو بشوره. انگار از این کار ها خوشش نمیاد، مخصوصا اگه از جانب من باشه.
میرم دنبالش، توی راهرو بهش میرسم و داد میزنم:
"همیشه موقع های حساس درو میکوبونی و فرار میکنی و میری؟"چیزی نمیگه.
از اینکه نادیدم بگیره بدم میاد.
دستش رو میگیرم و میگم:
"یا بهم میگی چی شده یا.."_یا چی؟
+نمیدونم حقیقتا به اینجاش فکر نکرده بودم.
دستش رو میکشه که بره ولی سعی میکنم جلوی راه رفتنش رو بگیرم:
" اگه بگی چی شده هرچیزی رو که بخوای برات فراهم میکنم"_مطمئنم میتونی این کار رو کنی؛ ولی جدا چه حسی داره؟ اینکه یهو بیدار شی و بیبینی یکی از پولدار ترین آدم های دنیایی، که میتونن هرکاری دلشون بخواد بکنن و هیچوقت مجبور نباشن بابتش به کسی جواب پس بدن؟
+خب راستش ترجیح میدادم پولدار باشم و حافظم رو از دست بدم، تا اینکه بی پول باشم و بازم همین بلا سرم بیاد.
_پس انگار فراموش کردن خیلی بهت ساخته.
+اینکه ببینی یه غریبه ای بین کلی آشنا، چیزی نیست که به کسی بسازه.
_اما اینکه یادت بره چه اشتباهاتی داشتی خیلی خوبه نه؟
+خیلی با طعنه حرف میزنی راجرز! تو تاحالا هیچ اشتباهی توی زندگیت نداشتی؟
_چرا. اتفاقا بزرگترینشون همین الان رو به روم ایستاده.
+آدم باید چیکار کرده باشه تا تبدیل بشه به بزرگترین اشتباه یه نفر؟
_خیانت کردن میتونه گزینه خوبی باشه.
+من در حق تو خیانت کردم؟
_آره. تو دوستم رو کشتی.
ESTÁS LEYENDO
Alright Aphrodite [Completed]
Fanficچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.