𝐌𝐢𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞 𝐀𝐥𝐢𝐠𝐧𝐞𝐫 𝐛𝐲 𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰 𝐏𝐮𝐩𝐩𝐞𝐭𝐬
بروکبک با همه دراماهاش قشنگ بود.
صبح همون روز پپر رفت و دیگه هم خبری ازش نشد. من و استیو هم، توی ذهنمون با هم توافق کردیم که دیگه درموردش حرفی نزنیم. اما تعطیلات دیگه تموم شده و من با کلی کار به شرکت برگشتم.
این مدت همه چیز برام قروقاطی شده.
دو شبه خونه نرفتم و الان به زور قهوه بیدارم. کلی پروژه نیمه تموم هست که باید بهشون برسم.
قرار بود هفته ای دوبار برم پیش دکتر رنر که درمورد تمام چیز های غم انگیز جهان حرف بزنیم. البته بقیه نظر دیگه ای دارن و اگه بخوام با خودم روراست باشم، تراپی باعث شده تا بتونم راحت تر با خاطرات جدیدم کنار بیام ، اما این هفته نرسیدم برم و این من رو یکم عصبی کرده.
در حالی که که پشت لپتاپ نشستم و با موبایلم حرف میزنم، استیو رو میبینم که خیلی آروم وارد اتاق میشه و در رو میبنده و میاد میشینه روی میزم.
+باشه امیلی به محض اینکه آماده شدن برام بیارشون.
و گوشی رو قطع میکنم:
"استیو؟ اینجا چیکار میکنی!"_فکر کردم شاید قیافم یادت رفته باشه، برای همین اومدم یه سر بهت بزنم و برم.
+ها ها ها. خیلی بامزه بود.
بلند میشم و میرم سمت کمد تا چند تا پوشه رو بردارم.
_اینجا مثلا شرکت توعه! خیر سرت تونی استارکی! شرط میبندم بقیه نصف تو هم کار نمیکنن.
+همیشه که اینجوری نیست استیو. یه مدت درست سر کارها نبودم و خب، یجوری باید تموم بشن بالاخره.
_مالکوم خیلی غر غر میکنه. همش میگه این صاحبِ سگ اعصابِ من کجاست که برام غذا بیاره و با استخون پلاستیکی من رو خام کنه.
+آها اون وقت همه اینا رو مالکوم گفت.
_همم، تقریبا..
و بعد، بهم نزدیک میشه و خودش رو میچسبونه به من، و من رو به دیوار، و زمزمه میکنه:
"یه مدت هست که درست سر خیلی کار ها نبودی تونی!"میخندم:
"خفه شو استیو! میدونی که الان اصلا وقتش نیست. کلی کار دار.."نمیذاره حرفم رو تموم کنم و سرش رو میاره جلو و من رو عمیق میبوسه.
همون لحظه در باز میشه و امیلی میاد داخل.
استیو من رو ول میکنه و خودش رو سریع کنار میکشه.به نظرم که صحنه جالبی بود چون احتمالا هیچکس به جز من اون روی کپتن امریکا رو ندیده!
امیلی: اوه. ببخشید فکر کنم بد موقعی اومدم! فقط میخواستم این برگه ها رو بهت بدم و برم. میذارمشون روی میز.
و سریع میره بیرون.
سعی میکنه جلوی خندش رو بگیره:
"نباید وقتی میخوان وارد جایی بشن قبلش در بزنن؟!"سعی نمیکنم جلوی خندم رو بگیرم:
"گفتم که، همیشه اینجوری نیست!"سرش رو تکون میده و میره سمت در:
"راستش، یه کار احمقانه کردم که میخواستم نشونت بدم، ولی چون سرت شلوغه، باشه برای بعد.."_گمشو استیو! حق نداری بیای اینجا و ذهنم رو درگیر کنی و بعدش ول کنی و بری!
میخنده:
"باشه."و دکمه های بالایی پیرهنش رو باز میکنه.
+وایسا ببینم! یه تتوی جدید؟!
استیو برخلاف من، از سوزن نمیترسه و دو تا تتو روی بازو و شکمش داره، که مربوط میشه به خیلی وقت پیش.
و الان هم، یکی روی سینش.
نزدیک تر میام تا بتونم واضح تر ببینمش.
و خب، باورم نمیشه چنین حماقتی کرده باشه.+باورم نمیشه چنین حماقتی کرده باشی!
تتوش یه جمله است:
"proof that Tony Stark has a heart"+فقط دو روز نبودم استیو! فقط دو روز!
این..این خیلی قشنگ و احمقانهست!لبخند میزنه:
"موافقم. یه حماقت قشنگه که خیلی دوسش دارم."لبخند میزنم:
"منم همینطور!"در رو باز میکنه:
"خب دیگه. فعلا!"و میره بیرون.
اون آدمیه که اسم من رو تتو کرده.
اون آدمیه که اسمش توی قلبم تتو شده.
اون آدمیه که من خیلی دوستش دارم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Alright Aphrodite [Completed]
Fiksi Penggemarچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.