𝐋𝐨𝐧𝐞𝐥𝐲 𝐛𝐲 𝐈𝐦𝐚𝐠𝐢𝐧𝐞 𝐃𝐫𝐚𝐠𝐨𝐧𝐬
بهتر از این نمیشه.
چند روز از اون ماجرا میگذره و من الان، توی بازداشتگاهم.
با یه نفر دعوام شد.
ماشینش رو جای بدی پارک کرده بود و وقتی بهش گفتم جابهجاش کنه توجهی نکرد و، این حرکتش باعث شد که از کوره در برم و از ماشین پیاده شم و یه مشت حواله صورتش کنم.درواقع چند تا مشت.
هیچوقت اینجوری نشده بود که کنترلم رو از دست بدم. از طرفی هیچ.وقت توی چنین شرایط مزخرفی نبودم و استرس بیش از حد، من رو خیلی عصبی کرده. استرس اینکه کمتر از دو هفته وقت دارم تا زندگیمون رو نجات بدم، ولی کارها کند تر از چیزی که باید پیش میرن.
صدای استیو رو از دور میشنوم:
"من همسرشم! معلومه که میتونم ببینمش!"و در اتاق رو باز میکنه و وارد میشه:
"تونی؟!"فقط اسمم رو صدا میزنه، اما لحنش کافیه تا من رو از درون بکشه.
× آقای راجرز! فکر کنم بهتون گفتن که تا فردا نمیتونین ایشون رو ببینین!
_برای چی؟! سر یه درگیری مسخره میخواین شب اینجا نگهش دارین؟!
×فقط یه درگیری مسخره نبوده قربان. آقای استارک اون آقا رو تا سر حد مرگ زده بودن!
دستش رو میکشه روی صورتش:
"مسیح.."×و اگه فکر میکنین براتون پارتی بازی میکنیم.. متاسفانه باید بگم که در اشتباهین! همین که خبرنگارها رو خبر نکردیم باید کافی باشه براتون.
_باشه باشه، باید وثیقه بذارم درسته؟
×اینجوری نمیتونیم بهتون این قول رو بدیم که کسی خبردار نشه.
_آها، منم اینجوری نمیتونم بهت این قول رو بدم که از سر کارت اخراج نشی.
〰
با دستش روی فرمون ضرب گرفته و چیزی نمیگه، و همین اذیت کننده تره.
استیو اهل رشوه و این جور چیزها نیست، ولی خب انگار وقتی پای خونوادش وسط باشه، هرکاری میکنه.
کل راه توی سکوت میگذره. میرسیم خونه ولی قبل از اینکه از ماشین پیاده شم شروع میکنه به حرف زدن:
"چرا بهم نمیگی چی شده."+چیزی نیست.
_لعنت بهت تونی لعنت بهت!
روش رو میکنه سمت من:
"چند روزه که اصلا خودت نیستی. من احمق نیستم و این چیز هارو میبینم میفهمی؟! هروقت میام سمتت منو از خودت طرد میکنی، هروقت میخوام باهات حرف بزنم از زیرش در میری، الان هم داریم از بازداشتگاه بر میگردیم! محض رضای خدا چرا داری اینجوری میکنی؟!+گفتم که، چیزی نیست.
و از ماشین پیاده میشم.
〰
پیتر: پاپز، باید.. درمورد یه چیزی باهات حرف بزنم.
داره ظرف ها رو خشک میکنه:
"چی شده پیت؟"همین لحظه گوشیش زنگ میخوره:
"الان میام."ناراحتم از اینکه به من نمیگه مشکلش چیه. ناراحتم از اینکه توی شرایطی قرار دارم که انگار هیچکس پیشم احساس امنیت کافی رو نمیکنه. حتی خودم.
وقتی استیو برمیگرده، قیافش توی همه.
پیتر هم سرش رو انداخته پایین.+هی، چی شده؟
از سر جام بلند میشم و میام توی آشپزخونه.
استیو: از مدرسه پیتر زنگ زدن.
دست پیتر رو میگیره و آستینش رو بالا میزنه.
+خدایا..پیتر؟!
استیو: چرا بهمون نگفتی که توی مدرسه بولی میشی؟
+کبودی زیر چشمت هم به خاطر این نبوده که از دوچرخه افتادی آره؟!
پیتر: میخواستم بگم ولی..
+ولی چی؟! به جاش سعی کردی بهمون دروغ بگی؟! که بهمون بفهمونی برات پدر های خوبی نیستیم؟! که باید خود به خود بفهمیم مشکل پسرمون چیه؟!
استیو: تونی! آروم باش! این اتفاق که ها تقصیر پیتر نیستن!
دستم رو میکشه و از آشپزخونه میایم بیرون:
"و اگه نمیتونی آروم باشی، لطفا اینجا نایست و وضع رو بدتر نکن."〰
_تونی، میشه در رو باز کنی؟
رفتم توی کارگاه و در رو قفل کردم. حس میکنم تا وقتی که به نتیجه نرسم نمیتونم بذارم کسی بهم نزدیک بشه.
_تونی، خواهش میکنم بذار بیام داخل باشه؟
چون ناخواسته دارم به آدم ها آسیب میزنم. دارم انتقام کار های پپر رو از بقیه میگیرم.
_باشه من همینجا میمونم تا بالاخره در رو باز کنی.
باورم نمیشه که زندگیم برای اون حکم یه قمار مسخره رو داره.
باورم نمیشه که شدم عروسک خیمه شب بازیِ اون و دارم رو صحنه ای که خودش از قبل چیده حرکت میکنم._من هنوز اینجام.
میرم سمت در و بازش میکنم چون نمیتونم این همه درد رو تحمل کنم. چون دوست دارم حداقل برای بار آخر هم که شده، خودم رو توی آغوش استیو حس کنم. بتونم برای بار آخر، زنده بودنم رو حس کنم.
در رو باز میکنم و لب هام رو میذارم روی لب هاش و میکشونمش توی کارگاه و و بعد گریه میکنم، روی لب هاش گریه میکنم. روی همون لب هایی که قبلا هزار بار خندیده بودم.
_چیزی نیست تونی، چیزی نیست. من پیشتم باشه؟
+چیزی نگو استیو. لطفا چیزی نگو..
فقط میخوام داخلش غرق بشم.
حتی اگه برای آخرین بار باشه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Alright Aphrodite [Completed]
Hayran Kurguچارلز بوکوفسکی میگفت: عشق مثل مه میمونه که با اولین پرتو واقعیت از بین میره. از اون چیزی باقی نمیمونه، جز یه رویا. ولی کاشکی بتونی چشم هاتو ببندی و فقط به صدای رویا گوش کنی راجرز. اینجوری قشنگ تره.